من یک موجودی هستم که در مواقع بیربط به مسائل بیربط فکر می کنم . موقع صبحانه یاد یک خاطره از کودکی ام می افتم . موقع دیدن سریالهای شبهای سال نو یاد جشن تولدهایم . موقع شام یاد آرزوهایم . موقع مسابقه فوتبال یاد رویاهای دورم. موقع خواب یاد همه این چیزها. بله . یک چنین موجودی هستم . امشب ، موقعی که کف از موهایم لیز میخورد و می رفت توی چشمم ، یاد این افتادم که دماساز آزمایشگاه را خاموش نکردم . یاد این افتادم که دما را برده بودم تا نزدیکهای آنچه به ما توضیح داده اند توی جهنم باهاش مواجهیم. اول فکر کردم بی خیال. یک شب که هزار شب نمی شود و من خسته ام و خیلی خیلی فرسوده ام . بعد یاد چشمهای معصوم بچه ماهیها افتادم . یاد باله های نارنجی و نقره ایشان. یاد اینکه الان توی آزمایشگاه بی پناه مانده اند و راه رفتن نمی دانند و طرز کار دستگاه دماساز را بلد نیستند ... گرمشان است ... مثل ما که توی جهنم گرممان می شود. خودم را حوله پیچ کردم و توی هزار تا ژاکت و لباس پیچاندم و شبانه راه افتادم طرف آزمایشگاه . رسیدم . به موقع رسیدم
.توی راه آزمایشگاه ، فکرم رفت طرف وقتهایی که دلم خیلی سوخته . یاد آدمهایی افتادم که بر اساس یک اتفاقهایی دلم براشان سوخته. تک تک آدمها ... آنهایی که بهشان بد کردم و معمولا ناخواسته و نادانسته بوده . آنهایی که من رنجاندم . آنهایی که من نرنجاندم اما شاهد رنج و رنجشان بودم ... و خودم .... خودم .... رسیدم به وقتهایی که دلم خیلی برای خودم سوخته ... و کسی به موقع رسید .... یا کسی هرگز نرسید. توی راه خانه، فکرم رفت طرف وقتهایی که خیلی شاد شدم . خیلی ناب و خلص و خالص . به هر دلیل. با اتفاقهای جور و واجور . کنار آدمهای جور و واجور . بیشترشان ، اکثرشان مال کودکیهایم بود. یک سری کمتری مال نوجوانیها . بعدتر رسیدم به جوانی و شد به شمار انگشتهای یک دست ... بعد یک هه گفتم . این هه که گفتم خیلی حرف تویش بود. بماند
نزدیکیهای خانه بودم و شب بود و به این فکر کردم که من این همه حرفم را کجا ببرم ؟ به کی بگویم ؟ توی وبلاگم بنویسم ؟ نه نمی شود. شمایی که وبلاگ می خوانی می دانی که چرا نمیشود . شمایی هم که وبلاگ نمی خوانی به دردت نمی خورد که بدانی چرا. فقط اینکه " نمی شود" . توی دفتر خاطراتم بنویسم ؟ خب یک روزگاری می نوشتم . توی یک سری دفتر . شد یک مثنوی . ده من کاغذ . سنگین . جا گیر . همیشه دم دست . برای منی که خانه ام روی کولم است کاغذ و قلم رفته توی کمد فراموشیها . به که بگویم ؟ به بزرگترهایم نمی توانم بگویم چون هی غصه می خورند .هی نگران می شوند . هی دنبال راه حل می گردند . هی بالا پایین می شوند و خیلی طفلکی هستند و خیلی گناه دارند . به همسن و سالهای خودم بگویم ؟ به کدامشان ؟ به کدامشان که قضاوتم نکنند و از من نرنجند و از من دور نشوند و وحشت نکنند و برایم همان طوری باقی بمانند که بودند. به کوچکترهایم بگویم ؟ که خب اصلا حوصله دارند ؟ اصلا به دردشان نمی خورد این همه حرفهای توی انباری من . به چه کاری می آید حرف ؟ کمش هم زیاد است
در را باز می کردم و به این فکر می کردم که من دوست دارم یک موجودی داشته باشم از خودم . یک چیزی از خودم تویش باشد وشاید به آن واسطه جوری به من نزدیک باشد و دوست باشد و مرا دوست بگیرد . بعدتر بزرگ بشود . بشود قد حالای من . بعد من ، با چروکهای مهربان گوشه چشمم و با تاب نرم سپید موهایم ازش بپرسم حوصله دارد یا نه ؟ حوصله دارد که من خیلی حرف بزنم از دل سوختنهایم و نگرانی هایم و شادیهای تکرار ناشدنی ام ؟ و از زندگی ام و جوانی ام و حتی از شبی که دلم برای چشمهای ماهیهای کوچکم سوخت ؟ کاش که حوصله داشته باشد ... کاش که