1/30/2012

ما خود آن سیزدهیم

بیشتر بار کوفتی زندگی روی دوش طبقه وسطیه . نه اونقدری پول دارن که به واسطه داشتنش همه وجودشون بشه چربی و یه مغز تحلیل رفته به مثابه گاو خدا . نه اونقدری پول ندارن که به واسطه نداشتنش همه وجودشون بشه بازوی کار و عطش معاش و مغزی که همه چی رو توی نون و سقف خلاصه می بینه. یه فراغتی هست برای این طبقه که باعث می شه تِرِکمونی که به زندگی خورده رو ببینن . هر از گاهی یادشون بیفته که " وای عجب آشغالدونی عظیمی " . هی به روز بشن از خبرای بگیر و ببند ، برابری نرخ ارز و پهن گوسفند، فلانی رو هم بردن، بساری هم گم شد، شیر شد پاکتی فلان قدر، نائب بازم لیست غذاشو گرون کرد، جشنواره سانسور همچنان و هر ساله، صدا و سیما سمبل پینوکیو، دشت بی فرهنگی ما ، مدرسه های آبکی ، دانشگاهای از اون بدتر و زندگی همچنان ادامه دارد


بار زندگی روی شونه این طبقه است . من بیرونم و از بیرون دارم نگاه می کنم شونه های خم شده آدمهامو ... بیرون بودگی اما چیزی از تلخی ماجرا کم نمی کنه

1/26/2012

بهمن ...ماه مهربان ... در روزگاری مهربان

و خیلی اتفاقی فهمیدم که دوباره روزهای جشنواره تئاتر و فیلم است . و من گرانی ارزاق و دلمردگی خیابانها و اخبار ملال و روزنامه های فحاش و امروز خاکستری کشورم را گذاشتم یک طرف، و از سوی دیگرش فقط سفر کردم به روزهای خودم وقت جشنواره فجر و برف ریز ریز توی بادی که بی رحم نبود و صورت سرخ و شادم که توی صفهای طویل همچنان به لبخند و رویا و عشق می درخشید و لابد به خاطر بسیار جوانی یا بسیار تازگی یا بسیار نادانی،زندگی هنوز ارزش خواب دیدن و رویا داشتن و خاطره ساختن داشت...همه چیز به توی خود آدم بستگی دارد به نظرم .... هر چند صف جشنواره تنها یک صف جشنواره نبود

...

1/25/2012

دنبال چه می گردی؟ این هم همان است ... فقط کمی مدلش فرق می کند و جنسش و طرحش و دوختش

بعد از چنان دوره مدید گردباد و بوران و آرامش پر از خالی و خرابی که تنها بازمانده فصول طوفان و تگرگ و آفتاب بی حد و رعد و غرش بود ، رسیدم به مرحله زندگی کردن . مثلا یک جایی مثل همینجا. یک زمانی مثل همین زمان . یک دورانی مثل همین دوران ... در چنین زمان و چنین مکان ، چند تا تکه آرزوی خیلی ساده و خیلی مشخص و خیلی فراگیر دارم به رنگ همین رنگهای اصلی توی این دنیا ... همین قرمز و سبز و آبی. دیگر منگوله و مهتاب ندارد هیچکدامش. دیگر توی ستاره های هفت آسمان آنورتر نیست. خواب نشخوار و آن رنگهای هفت کمان و خیال زده خاص سالهای دور گذشته نیست ... ساده است ... سر راست است ... اسم دارد و همه جا هست و برای همه اتفاق می افتد هر روز. من هم همانها را می خواهم. ... بعد ... بعد دیگر واقعا حاضر نیستم همین چند دانه خواسته را هم بیایم و با چند تا چیز دیگری که که دنیا بخواهد در عوض همینی که می خواهم به من بدهد تاخت بزنم. اینکه بخواهم خودم را راضی کنم که اینها هم همانند و چه بهتر که با آنچه می خواستم کمی فرق دارند ولی می شود باز دوستشان داشت و بهشان راضی شد و ادامه داد و گفت من هم به یک چیزهایی رسیدم بالاخره ... بیایم و به تب راضی شوم و شاد و شاکر که مرگ نیست و ایول ... بیایم و به خودم بقبولانم که سرم کلاه نرفته و خب آنی که خواستم نشد ولی یک چیز دیگر شد که در همان سطح خوب است ... نه خب ... تکرار هر فعلی و مزه کردن هر کیفیتی حدی دارد ... و من حدش را دیدم و هم مرزش را و مزه اش را و هم کف و هم سقفش را و خیلی بس ام است ... این چند تا خواسته را با هیچ چیزی تاخت نمی زنم و گول نمی خورم و راضی نمی شوم و کوتاه نمی آیم . گیرم هم نرسم . بله خب ... گیرم تا آخر عمر نرسم . تضمین که نداریم . اما این هست که تا همان آخر عمر خیلی واقع بین و رک می گویم خواستم و نرسیدم ... نه اینکه هی بخواهم خوشگلش کنم و توجیهش کنم با" یک جورهایی رسیدم اما یک جورهای دیگری به چیزی از همان جنس ولی با کمی فرق و اصلا بهتر ، بهتر که فلان نشد و بهمان شد و چه خوب و دست خدا ، دست جهان درد نکند و که می داند شاید آنجوری خیلی بدبخت می شدم و خیلی ضایع بود و خیلی ناجور بود و اینها" چرند محض ... ببینید ! یک جنسی یا توی انباری این زندگی موجود هست یا نیست ... این هم همان است فقط با کمی فرق در طرح ، شکل ، ظاهر ، برش ، طول ، عرض ؛ ادعای مزخرفی بیش نیست . اصلا آن "فقط با کمی فرق " که بیاید وسط یعنی فرق دارد ، اصل آنی که خواسته شده و طلب شده نیست ... اینکه به خودمان به زور بقبولانیم به نظرم فضاحتش بسیار ضایع تر از این است که قبول کنیم نشد و حیف که نشد. قبول شکست ها ، شجاعت قابل تحسینی می طلبد. شجاعت خودش یک معنی کامل و مقتدر و قائم به ذات است. پیشوند و پسوند نمی خواهد. من ترجیح می دهم در باقی زندگیم شجاعت را با مفهوم دیگری آلوده نکنم. اگر کم بود بگویم کم است . اگر آنی نبود که باید باشد توجیهش نکنم . اگر چیزی را بخواهم و ببینم نیست و نمی شود ، قبول کنم که نیست و نمی شود دیگر جور دیگری را نیاورم جایش بنشانم و بهش راضی بشوم و ادای راضی ها را دربیاورم... این جور سفسطه ها را می گذارم برای داروخانه چی ها، رنگ مو فروشها، فروشندگان لوازم بهداشتی .... که هر چه را در این دنیا میخواهید ندارند اما مشابهش را چرا، و با اصرار به شما فرو می کنند ...شغل من توی زندگی خودم چیز دیگری است.هر کسی را بهر کاری ساختند اصلا

1/24/2012

بعد از این همه سال جمع آوری مدارک نشستم و رنگ چای لیمو را تحلیل کردم

و بعدش هم نشستم و حضور به هر حال و به هر جهت و ناگزیر و ناگریز تعدادی انسان و مقادیری اتفاق ناشی از وجود داشتن این تعداد انسان را در پرونده عمر خودم برای خودم حلاجی کردم و با استفاده از قانون "همین است که هست" به دو متغیر دو سوی معادله ای فکر کردم که تحت "اگر و فقط اگر" حس و حال خودم را می سنجیدم؛ یک طرف معادله خودم بودم و یک طرفش "باور کن کاریش نمی شود کرد " ... و اینجوری حل خیلی مسائل مرکزی و حاشیه ای و مافوقی و مادونی آسانتر شد... چای لیمو خوب است

1/22/2012

از محموله اطلاعات تا مزاج سرد آدمهای خسته

پ انسان مهربانی بود. دوست مهربانی بود. به وقت نیاز، پیش قدم می شد و به شما کمک می کرد در حد وسعش. پایه بود برای اینکه تنها نباشید. تنها غصه نخورید . تنهایی شادی نکنید. همه اینها بود. به اضافه چیز دیگری که باعث می شد یکهو به خودتان بگویید : "ای وااااای من که" ... پ زیاد سوال می پرسید. سوال زیادی می پرسید. راجع به هر آنچه که بسیار مربوط و نزدیک وعمومی تا هرآنچه که بسیار دور و نامربوط و خصوصی. ابایی نداشت که از درآمد پدرتان یا شغل دوم داییتان سوال کند. ابایی نداشت که اگر کسی قبلا جواب این سوالها را به طرق مختلفی درآورده ، با او هم درمیان بگذارد. این اطلاعات به کاریش می آمد؟ هرگز معلوم نشد. فقط مشخص کرد که ما آدم معاشرت طولانی مدت همدیگر نبودیم

یک آدمهایی را می شناسم که می دانند فلانی کی با بساری ریختند روی هم و پول بهمانی را بالا کشیدند. زن فلانی کی با بساری خوابید و بعدش هم پررو پررو برگشت آبگوشتش را پخت و بچه اش را شیر داد ... . بساری هیچوقت پزشکی قبول نشده بود و اصلا بچه شدی ؟ تابلو بوده الکی می گفته که اسمش توی روزنامه بوده و خودش دلش نخواسته ( آیا واقعا توی روزنامه دنبال اسم یک نفر دیگر گشته بودند و ته و توی کدهایش را درآورده بودند؟؟؟) بهمانی هر چه باشد لابلای حرفهایش گفته که خانه اش در شمال غرب تهران است و این نشان می دهد که بچه پولدار است و یک بچه پولدار به هر حال کارش درست است حالا بعدا جزئیاتش درمی آید و ثابت می شود به همه. آه که تعداد برادرها و خواهرها، تعداد همسرها و دوست دختر ها و دوست پسرها، شمار استکانها، نعلبکی های لب پَر، متراژ خانه و باغ بابای طرف در کرج، قیمت ویلای خاله خواستگار دوستشان در لانگ آیلند، مقصد فلانی ها برای ماه عسل سال دیگرشان، هزینه هر ترم دانشگاه دختر همسایه دست چپی ... همه چیز از همه جا توی خورجین این آدمها پیدا می شود. مانده ام این کله ها چه طور باد نمی کنند؟ چه طور منفجر نمی شوند از فشار و هجم این همه اطلاعات ... این همه اطلاعاتی که با علاقه و پشتکار جمع می شوند. و با اینکه سبب هیچگونه تغییری در زندگی شنونده و جمع کننده و حمل کننده اطلاعات نمی شوند، هنوز دانستنشان و به روز شدنشان و روزافزون شدندشان جالب است ... برایش انرژی و هزینه و عمر صرف میشود به جدیت ... هیچکس به فکر بحران غذا و انرژی و اکسیژن هست آیا ؟ هر چند که من به نظر خودم در شمار آدمهای خسته هستم . آدمهای خسته ای که حال حمل اطلاعات اضافه را ندارند. یعنی راستش دنبال راه حلی هستم که از شر دانستن و یادآوری مسائل و مصائب شخص خودم هم به مراتبی خلاص بشوم چه برسد به حمل همسایه دست راست ، همسایه دست چپ ، شنبه زا ، یکشنبه زا ، دوشنبه زا ... و باقی نفوس . این البته که حسن من نیست به تاکید. من از خبرهای داغ و توپ شهر بی خبرم. از ارزان شدن بوقلمون و گران شدن ماهی سمون و فراخوان ثبت نام برای سخنرانی هاوکینگ بگیر تا دو ساله شدن بچه فلانی ها و هنوز بچه دار نشدن بساری ها و طلاق سوم دختر آقای بسیار مذهبیان که نمازش هم به کمرش بزند بسکه دورو و بدجنس است لابد که این همه بلا سرش آمده

گاهی اسم یک آدمهایی یادم می آید. می پرسم هم ازشان و از حال و روزشان. نمی دانم چه بلایی سرم آمده که همان روز هم یادم می رود چه حال و روزی دارند .شاید هم ساعتی که به فکر خودم با خودم توی زندگی خودم و توی کله و قلب خودم زندگی می کنم برایم خیلی مهم تر است. خودخواهم شاید. راضی ام اما

دایره معاشرتهای من هر روز محدودتر می شود. یک آستانه ای دارم به اسم دوز ماهانه معاشرت . این مقدار برای هر آدمی جداگانه تعریف می شود اما کیفیت مشترکش این است که هر معاشرتی دیگر یک دوز مشخصی دارد و بیشترش من را مسموم می کند. در هر ماه ، تقریبا دو تا آخر هفته را توی لاک خودم و با پتو و ماگ و فیلم و موسیقیهای هفتگی خودم می گذرانم و بی خبر از دنیا و مافیها حالش را می برم. احتمال می دهم همین الان یک سری آدمهایی من را میخوانند و فکر می کنند : چه پیر ، چه روشنفکر نمای اه اه ، چه خسته کننده، چه برو بابا ، چه فلان ... سوال : آیا ما را برای تایید شدن توسط آدمهای دیگر آفریدند ؟ به گمانم خیر . و به گمانم ما را آفریدند که توسط یک سری آدم فقط دوست داشته شویم . که از دار و ندار دنیا ، این آدمها را دارم . باقیش ، بقایم . می دانید؟




1/20/2012

گل زرد و گل زرد و گل زرد

پتویم را پیچیده ام دورم و لپ تاپ کوچیکه را آورده ام نشانده ام روی پایم و یک فیلمی هم گذاشته ام که تویش هم لیلا و هم عزت الله خان را دارد پس خوب است ولی دلم یک چیزی را میخواهد که دم دستم نیست ... یک جور آوازی که فقط رفتگرهای پیر آن هم وقت جارو کردن برگهای آذرماه از کوچه های یخ کرده بلندند چه جوری است ... یک جور آوازی که زمزمه دارد و صفا دارد و خیال دارد و حتی دهکده دارد ، روستا دارد ... یک جور آوازی که زنهای ایل بلدند .وقتی مه فرا می رسد،... بی بی مجید که بهش می گفت "غریبی" ... و توی کتاب بلد بود بخواند. غریبی می خواند. از توی کلمات کتاب می شنیدم چه جوری می خواند .... دلم میخواهد یک نفر یکی از آن غریبی ها را بخواند الان ... و من گوش کنم تا مدتهای مدیدی ... و خیالم آسوده باشد تا مدتهای مدیدی

1/18/2012

امروز اولین روز از بقیه زندگی من است *

توی سالن نشسته ام . قلبم آرام شده. دستهایم هنوز کمی سردتر از سرد معمولی هستند. توی سالن هنوز پر از آدم است. باورم نمی شود که دارم فارسی تایپ می کنم توی وبلاگم آنهم الان . ولی مجبورم که تایپ کنم . چون دفاع کردم و خونسرد بودم و راحت بودم . ده دقیقه قبلش ، قلبم شروع کرد به کوبیدن ...بد می کوبید.... بعد یاد ایمیل امروز صبح افتادم. و یاد ایمیلهای دیروز . یاد تک تک آدمهایی که به من حرفهای خوب زدند. یاد دوستهایم که برایم نوشتند. بهم تلفن کردند. آمدند دنبالم مرا بردند که سریع خرید کنم و بگرداندندم خانه. وقتی نبودم توی تلفنم پیغام گذاشتند. دوستم داشتند. بعد یکهو انگار آب خنکی که یادم رفته بود بگذارم سر میزم سر کشیدم. انگار یک موسیقی خیلی ملایم خیلی نرم خیلی تسکین دهنده ای توی گوشم پخش می شد و یکی می گفت نترس. نترسیدم. تمام شد. ممنونم


جمله دوست داشتنی "بازگشت طولانی" ....که همه کودکی ام از تماشا کردنش سیر نشدم*

1/16/2012

Everybody's gotta learn something

خیلی مهم : یک روز هم بود که ما از خیابان رد می شدیم و همه چیز در نظرمان تازه بود و نو بود و جذاب. بین همان تصاویر هنوز تازه و نو و جذاب ، یک دختری از کنارمان گذاشت با کیف مهمانی قرمز کوچکی که توی دستش نگه داشته بود. لبهایش همرنگ کیفش بود و به لبخندی نیمه باز مانده بود . دقیقا آنچه می دیدم یک کیف قرمز بود و یک دهان قرمز شاد که جفتشان عجله داشتند . باقی اجزا ، یک شادی محو زیبا را تشکیل می دادند و پیکره دختر تکمیل می شد . مثل موهای بلوطی اش که توی هوا تاب می خورد . مثل آن تاب کنار گوشش که خیلی با دقت کنار صورتش می رقصید . مثل آن دامن رهای حریر. مثل آن کت خوش دوخت. و مثل قلبش که صدایش را نمی شنیدم . ولی می دانستم که تند تند و با خوشی می تپد. انگار عشق داشت توی هوای دور و برش. عشق داشته اید توی هوایتان؟ اگر داشته اید که می دانید من چه می گویم. اگر هم نداشته اید که خب هیچ. قبول کنید از من که عشق داشت توی هوایش. موسیقی تند مدیترانه ای داشت توی قدمهای تندش. عجله زیبایی داشت . مجموعه خوش زیبایی بود. دیدن یک خوشی های عمیق ولی صاف، حال آدم را و لحظه آدم را و دل آدم را خوش می کند. گیرم که سهم آدم جز دیدن نباشد. همین خودش کم نیست توی دنیایی که روزنامه هایش این شکلی شده اند و تلویزیونهایش آن شکلی. این خودش اتفاق کمی نیست. جوری است که آدم یادش می ماند . و حتی بعد از دو سال می آید و توی وبلاگش می نویسد

نه چندان مهم : فردا روز خاصی از زندگی من است. خواستم بنویسم مهم؛ دیدم خب چرا مهم و مهم برای که؟ خواستم بنویسم تعیین کننده ولی نوشتم و پاک کردم. چون به نظرم آمد که چرا تعیین کننده و چه چیز را تعیین کننده؟ اصلا کی می داند که چه رویدادی از یک روزی از زندگیش چه کیفیتی را از بقیه زندگی اش تعیین می کند یا نمی کند؟ این است که فردا، فقط یک روز خاصی از زندگی من است. می روم جلوی یک سری آدم و از پایان نامه ام دفاع می کنم. برایش زحمت کشیدم. خیلی آخر هفته ها تنهایی رفتم توی دپارتمان درندشت که هیچ موجود دیگری به جز من آنجا نبود. رفتم و تا شب گوگوش خواند و من کار کردم. فردا باید از کارم دفاع کنم. یک اشکالی هم توی کارم افتاده : به اندازه سر سوزنی دلهره ندارم! جوری دلهره ندارم که دارم توی خیالم به کیف قرمز آن دختر نگاه می کنم و به لبخند بی دغدغه اش. نتیجه ای که خودم از این حالم گرفته ام این است که یا می روم و همه چیز را خراب می کنم، یا می روم و همه چیز خوب پیش می رود .... گودر هم ندارم که از سر همان جلسه بیایم تویش بنویسم و به حرفهای دوستهایم بخندم . می بینم که این روزها زیاد توی وبلاگم می نویسم. گویا وبلاگ جبران همه نداشته هاست ( این یکی را خداییش خود شریعتی طفلکی گفته بود وقتی راجع به خدا و این چیزها حرف می زد) ...الان هم دارم یک آهنگی گوش می کنم که شاید بعدا در موردش نوشتم . تا ببینیم چه می شود

1/15/2012

از روزهای جذبه و حیرت 2

زن باشی و بی درد سر کنی؟ بی زخم ؟ هه ! می دانی ؟ این زن بودن که نیمی سرخ بود و نیمی کال ، رشکی نداشت اگر چه در چشم زیبا می نمود . حالا قبایش را هم از امروز من می پوشم جای همه رنگهای رهای دخترانه . اگر ادامه مادرم باشم که از همین الان ، نخوانده میگویمت : زمین هرگز از بودنم خواب آشفته نخواهد دید و من نیز شرمنده حتی یک پر سنجاق از کل این دنیا نخواهم بود ....


از بازخوانی صفحات نارنجی
نوشته شده بود به تاریخ 6 / 10 / 87

1/14/2012

زین دایره مینا .... ههه که زین دایره مینا

به نظرم خودش به اندازه کافی بدبخت و خاک بر سر هست ، گیر ندیم بهش. یعنی فقیره ...فقیر فکری . فقیر حرکتی. فقیر عاطفی .... از این دستخالیایی که میخوان با جیب و دست خالی کشور فتح کنن و قافله بزنن و توپ باشن ... گدایی و گردنکشی .... این دایره هستی رو می گم . این جناب کائنات . این رئیس حسن تصادف و بد واقعه و این صوبتا .... طفلی .... وقتی اینقدر فقیر فرهنگی و عقلی و عاطفیه که بین این همه خلائق ال همون بتهون اش رو بزنه کر کنه ، همون ذکریای رازی اش رو بزنه کور کنه، همون نیچه اش رو ببره بندازه گوشه تیمارستان، صورت همون جیمز دین اش رو بزنه له کنه زیر چرخ ماشین .... می دونی ؟ دیگه چه انتظاری ازش می شه داشت ؟؟؟ از این بدجنسی های رقت انگیزی داره که نمی دونی چه اسمی روش بگذاری حتی ... بی خیالش ... بحثو عوض کنیم ... هر کی بگه اصل حال خودش چطوره اصلا؟

از روزهای جذبه و حیرت

راست است ... نوشته بود "من که اینجا گیرم . تو اما برو و مطمئن باش خوش میگذرد ...." . من اگر می خواستم خوش باشم که چله نمی نشستم مؤمن ... خوش بودن دل من شروط دیگری داشت . هر کسی نداند تو که می دانستی ...


از بازخوانی صفحات نارنجی

نوشته شده بود به تاریخ 6 / 10 / 87

فراتر از نبودن

بعدها، بعدترها آنقدر اتفاقات جور و واجور افتاد که من به پاس شنیدن و به خاطر سپردن چنین جمله ای احساس بندگی نکنم. اتفاقاتی افتاد که تا آخرش حس این را داشتم که کاری ناتمام در جایی مانده ،که حسی سترون و آبی نیم خورده و رویایی نیمه کاره . اما هنوز می گویم شاید به جای راوی، عبد و عابد آن لحظه خاص باشم که این روایت را و آن جمله را شنیدم ! یک چیزی تویش هست که باعث شده از اعلامیه حقوق بشر و از تاریخ تولد و از لحظات دوست گرفته شدن و از نوازش شدن و از اتفاقات خوب نادر هم با ارزش تر باشد برایم : توی خیابان مانده بود و جایی و آدمی و امید پناهی نداشت. یک مرد سیاه پوست خیابان خواب با کارتنی که خانه اش بود و سیگاری که پشت گوشش بود کنارش نشسته بود. ازش پرسیده بود کجای دنیایی؟ این گفته بود "یک جایی ته ته ته زندگی، آن پایین پایین " ..... سیاه گفته بود : "خو رفیق، پَ تو فقط یه راه داری که اونم اینوریه " و به بالا اشاره کرده بود ....خب من هرگز شانس این را نداشتم که مثل توی کتاب ها و افسانه ها و فیلم ها به آدمهای عجیب فرزانه بربخورم که یک حرفی بزنند که زندگیم را زیر و رو کند. من به نظرم شانسی آنچنان بلندمرتبه که روزی در خانه کاستاندا و آلیس و عطار نیشابوری را زد و باعث شد که بشوند آنچه شدند ندارم.... اما این هست که من در یک غروب ساکتی این داستان را شنیدم و از همان موقع تا همین موقع هر روز یک سیاه پوست کارتن خواب را با در مغزم حمل می کنم که با لبخند کج و نگاه آزموده اش به من می گوید: "خو رفیق، پَ تو فقط یه راه داری که اونم اینوریه" ... و به بالا اشاره می کند


....

1/13/2012

از چراغهای روشن ... تا چراغهای روشن

نوشت اگر هستم ، حرف بزنیم توی اسکایپ . نوشتم هستم ولی چراغم خاموش است؛ منظورم این بود که زنگ بزند حتی اگر به نظر آمد که نیستم. گفتم چراغم خاموش است. و یکهو خیلی جا خوردم . از بار غمناک یا حتی هولناک این جمله . یک جوری کیفیتش به تصویر آمد و من دیدم که اگر بخواهم حالات و موقعیت های مختلفی برای ترکیب " چراغ خاموش" تجسم کنم ؛هر چه از یک موقعیت یا خانه یا بین یک جمع ؛ در اکثر موارد به قول خودم به شکل یک "آخ گنده" درمی آید ... آخ گنده ترسناک ، از آنها که خوشخیالانه می گوییم هفت کوه و هفت دریا آنطرفتر و فکر می کنیم الان به دور کردنش تا شعاع هفت کوه و هفت دریا آنطرفتر کمک کرده ایم ... . اصلا شما ببینید خود مذهب از این کیفیت چه استفاده ابزاری کرده است. حتی من سرکش درگیر با خدا و پیامبر و امام ، با دیدن شمعهای شام غریبان در دل تاریکی کوچه ها ، یک حال عجیب ناگفتنی ای می شوم. یا با دیدن آن شمعهای پایه بلند در کنج تاریک و نمور کلیسای کاتولیک مرکز شهرمان. امروز فکر کردم که از نشانه های "هنوز آرامش و امنیت و لبخند داشتن " همین چراغهای روشن است.همین که وقتی کسی بیاید خانه ، ببیند از توی اتاق خواب یا بالای سر هود آشپزخانه یک نور کوچک ولی سمج و پرنیرویی دارد بازی بازی می کند با اشیا دور و بر. از دامن یک آباژور سرخ تا کله یک لوستر بزرگ . از ساق یک شمع معطر که سرخوشانه می سوزد ( بله ، حتی نوع سوختن شمع به عنوان منبع نور ، با سطح خنده درون چشم شما نسبت مستقیم دارد) تا یک لامپ کم مصرف که در راهروی ورودی خانه به حال خودش رها شده و وفادارنه همه تلاشش را می کند که یک کمی نور بپاشد به دور و بر خودش و رضایت شما را از خریدش جلب کند به هر حال) . فکر کردم اینکه آدم حسابی های "گشته " و "آدم دیده" قدیمی ، می گفتند چراغ دلت؛ چراغ خانه ات روشن، اینکه همیشه همراهی نور را برای دل و دیده متصور می شدند، اینکه خاموشی چراغ خانه را به هفت کوه و هفت دریا آنورتر حواله می کردند، اصلا اینکه روشن اینقدر راحت تر و امن تر و دوست داشتنی تر است؛ یک سری دلایل بسیار بغرنج فلسفی پشت سرش دارد که من حوصله فکر کردن بهشان را ندارم . فقط می توانم دربست قبولشان کنم . همه شان را. به شکل یک دربست گنده

1/11/2012

.... بسیار سالها کز پس ما رهگذران

منتظر روزی هستم که بالاخره بالاخره پس از این همه سال درس و مشق خواندن، موفق بشوم و دلیل پدیده کهنسالی را درک کنم و بیایم توی وبلاگم بنویسم و به جرائد نامه بدهم و توی تلویزیون و رادیوی محلی درخواست مصاحبه بدهم و بعدش هم بروم توی مدیای جهانی و یک چهره فی ما بین شرق و غرب بشوم. کسی که بالاخره توانسته ثابت کند چرا کهنسالی را باید پذیرفت و باهاش کنار آمد و حتی دوستش داشت و ازش استفاده کرد. کسی که خیلی مثبت و باز و نیمه پر بطری و لیوان و جام و فلان می اندیشد .... به امید آن روز . و تا همان روز ، همچنان با شدت و با صدای رسا از این پدیده می ترسم و متنفرم جوری که همچنان یکی از دلایل بزرگ و متقن من است برای اثبات انواع ایراداتی که به نظام خلقت دارم . از همین تریبون هم یک سلامٌ علیکم غلیظ به تمام معلمین و اساتید زندگیم ؛ که در طی سالها و سالها سعی داشتند به من بخورانند مو لای درز خلقت دنیا نمی رود و همه چیز دلیل همه چیزش است ، بنمایم !!! پشت همین لپ تاپ و میز ، در همین تاریخ توی همین لباس خواب نارنجی، ایده های بسیار بهتر و عملی تر و شادتری برای پایان عمر تک تک انسانها دارم . حیف که هرگز کسی از من نپرسید

1/09/2012

A Time For Us

من یک موجودی هستم که در مواقع بیربط به مسائل بیربط فکر می کنم . موقع صبحانه یاد یک خاطره از کودکی ام می افتم . موقع دیدن سریالهای شبهای سال نو یاد جشن تولدهایم . موقع شام یاد آرزوهایم . موقع مسابقه فوتبال یاد رویاهای دورم. موقع خواب یاد همه این چیزها. بله . یک چنین موجودی هستم . امشب ، موقعی که کف از موهایم لیز میخورد و می رفت توی چشمم ، یاد این افتادم که دماساز آزمایشگاه را خاموش نکردم . یاد این افتادم که دما را برده بودم تا نزدیکهای آنچه به ما توضیح داده اند توی جهنم باهاش مواجهیم. اول فکر کردم بی خیال. یک شب که هزار شب نمی شود و من خسته ام و خیلی خیلی فرسوده ام . بعد یاد چشمهای معصوم بچه ماهیها افتادم . یاد باله های نارنجی و نقره ایشان. یاد اینکه الان توی آزمایشگاه بی پناه مانده اند و راه رفتن نمی دانند و طرز کار دستگاه دماساز را بلد نیستند ... گرمشان است ... مثل ما که توی جهنم گرممان می شود. خودم را حوله پیچ کردم و توی هزار تا ژاکت و لباس پیچاندم و شبانه راه افتادم طرف آزمایشگاه . رسیدم . به موقع رسیدم
.توی راه آزمایشگاه ، فکرم رفت طرف وقتهایی که دلم خیلی سوخته . یاد آدمهایی افتادم که بر اساس یک اتفاقهایی دلم براشان سوخته. تک تک آدمها ... آنهایی که بهشان بد کردم و معمولا ناخواسته و نادانسته بوده . آنهایی که من رنجاندم . آنهایی که من نرنجاندم اما شاهد رنج و رنجشان بودم ... و خودم .... خودم .... رسیدم به وقتهایی که دلم خیلی برای خودم سوخته ... و کسی به موقع رسید .... یا کسی هرگز نرسید. توی راه خانه، فکرم رفت طرف وقتهایی که خیلی شاد شدم . خیلی ناب و خلص و خالص . به هر دلیل. با اتفاقهای جور و واجور . کنار آدمهای جور و واجور . بیشترشان ، اکثرشان مال کودکیهایم بود. یک سری کمتری مال نوجوانیها . بعدتر رسیدم به جوانی و شد به شمار انگشتهای یک دست ... بعد یک هه گفتم . این هه که گفتم خیلی حرف تویش بود. بماند
نزدیکیهای خانه بودم و شب بود و به این فکر کردم که من این همه حرفم را کجا ببرم ؟ به کی بگویم ؟ توی وبلاگم بنویسم ؟ نه نمی شود. شمایی که وبلاگ می خوانی می دانی که چرا نمیشود . شمایی هم که وبلاگ نمی خوانی به دردت نمی خورد که بدانی چرا. فقط اینکه " نمی شود" . توی دفتر خاطراتم بنویسم ؟ خب یک روزگاری می نوشتم . توی یک سری دفتر . شد یک مثنوی . ده من کاغذ . سنگین . جا گیر . همیشه دم دست . برای منی که خانه ام روی کولم است کاغذ و قلم رفته توی کمد فراموشیها . به که بگویم ؟ به بزرگترهایم نمی توانم بگویم چون هی غصه می خورند .هی نگران می شوند . هی دنبال راه حل می گردند . هی بالا پایین می شوند و خیلی طفلکی هستند و خیلی گناه دارند . به همسن و سالهای خودم بگویم ؟ به کدامشان ؟ به کدامشان که قضاوتم نکنند و از من نرنجند و از من دور نشوند و وحشت نکنند و برایم همان طوری باقی بمانند که بودند. به کوچکترهایم بگویم ؟ که خب اصلا حوصله دارند ؟ اصلا به دردشان نمی خورد این همه حرفهای توی انباری من . به چه کاری می آید حرف ؟ کمش هم زیاد است
در را باز می کردم و به این فکر می کردم که من دوست دارم یک موجودی داشته باشم از خودم . یک چیزی از خودم تویش باشد وشاید به آن واسطه جوری به من نزدیک باشد و دوست باشد و مرا دوست بگیرد . بعدتر بزرگ بشود . بشود قد حالای من . بعد من ، با چروکهای مهربان گوشه چشمم و با تاب نرم سپید موهایم ازش بپرسم حوصله دارد یا نه ؟ حوصله دارد که من خیلی حرف بزنم از دل سوختنهایم و نگرانی هایم و شادیهای تکرار ناشدنی ام ؟ و از زندگی ام و جوانی ام و حتی از شبی که دلم برای چشمهای ماهیهای کوچکم سوخت ؟ کاش که حوصله داشته باشد ... کاش که

1/06/2012

منتظرت بودم

زمستان، جاده می طلبد رفیق ... می طلبد جاده ای که هی پیچ بخورد و پیچ بخورد و من چشمم به مه آبی و نرم کوهپایه های آشنایش بند باشد ... زمستان می طلبد که من توی آن صندلی پشتی برای خودم کز کرده باشم و نیمه هشیار به زمزمه های توی ماشین گوش کنم ... زمستان می طلبد که من توی یک گرمای امنی خودم را رها کنم و بخوابم ... طولانی ... راحت ... عمیق ... بوی پرتقال بپیچد و صدای انگشتهای همیشه خشک پدرم بیاید که پوستهای پرتقال را کف دست راستش جمع می کند و دست چپش روی فرمان باشد ... الان یادم آمد که من این را جایی نوشته بودم ... وقتی که لابد پاییز بود و من طبق معمول هوایی می شدم توی پاییز ... چونکه بدبختانه پاییز هم جاده می طلبد .... یادم آمد باز هم یک وقتی توی یک پاییزی دلم هوس کرده بود سه تایی بندازیم توی جاده ... فقط برویم ... برویم ... دور ... یادم نیست کجا و کی نوشتم از پاییز و سفر و پرتقال و از ما . یادم نیست ... حتما یک حالی باید بوده باشم مثل الان ...
الان باید می شد که برویم و از زیتون فروشی های رودبار روغن زیتون بکر بخریم و زیتون ترش و زیتون شور. بعد مثل همیشه خدا به ما دو جور زیتون رب انار زده بدهند برای مزه کردن ... بعد برگردیم و زیتون بخوریم و خوش باشیم . به همین سادگی ... به همین راحتی ... خب بالاخره یک روزهایی بود ... یک روزگاری بود ... که خیلی خوب بود. خیلی ساده بود. خیلی یک طوری بود. لذتهای معصومانه دیگر تکرار نمی شوند. قرار هم نیست بشوند. نه ... قرار هم نیست. گویا جاده همان جاده نیست. و به حتم که ما همان آدمهای توی جاده نیستیم. و پرتقال همان بو را می دهد. و هنوز مزه زیتون خوب است. و هنوز مه روی کوهها آبی است. و هنوز من یک آدم رویاباف سر به هوای سودایی ام ... و هنوز ته دلم یک چراغ کوچک دارم...بی ربط : یادم آورد که یک کودک سه ساله و نیمه چشم گردالی بودم . وقتی خوابم میامد، بیشتر می جنگیدم که نخوابم. فکر می کردم من که بخوابم لذتهای دنیا تمام می شوند یا مصرف می شوند در غیاب من. لالایی می خواندند. عروسک می آوردند و میخواباندندش کنارم. روی دست و پایشان تکانم می دادند. من با چشمهای گردم زل می زدم بهشان. به من می گفتند : "س بخوابه" . حالا هر که می گفت ؛ از مامان/ بابا/خاله / ... س چشم گردالی بهشان زل می زد و می گفت : "نتتتچ . مامان/بابا/خاله بخواده" ... حتی نمی توانست ب را از د تشخیص دهد. اما می دانست که باید زل بزند و حقوقش را طلب کند لابد! کره بز
و این ... وای که از این

1/04/2012

من گم را تو پیدا کن

بله جان من ... بله ...

گاهی یک آدمی لازم دارد که خیلی عبوس و کج خلق و غصه مند بگوید هیچکسی را نمی خواهد ببیند و نمی خواهد بشنود و نمی خواهد بحرفد.... چون لازم دارد که خودش را توی خودش جمع کند و کز کند گوشه کاناپه ای ، تختی ، دیواری ... و چنین وقتی است که شرایط ایجاب می کند یک طرف حساب باهوش با دقت ظریف خوان ظریف بین را ... که یک پتوی نرم سبک پیدا بکند و بیاورد بندازد روی کمر آدم کنج دیوار. آنقدر باهوش و آنقد با دقت و آنقدر ظریف خوان ظریف بین که حتی تند تند راهش را نگیرد و برود. گوشه های پتو را مرتب کند تا یک کمی پا سست کرده باشد و چراغ بالای سر را خاموش کند و در را نیمه باز بگذارد جوری که سایه اش بزرگ بیقتد روی دیوار مقابل. سایه ای که هر چند سایه است و جزئیاتش معلوم نیست، اما معلوم می کند که هست . دلگرمی خوب است. همیشه خوب است .وقتهایی که بگویند لازمش ندارند ، بیشتر از همیشه لازمش دارند.

* I'm walkin' outta slowly. Really slow


Primal Fear .1996

در گذار اقیانوس عمیق آبی

These days, i play this... but i hear that

:

Lucky they are in love with their best friends

lucky to have been where she has been

lucky to be comming home again

they dont know how long it takes

waiting for a love like this

everytime they say goodbye

they wish they had one more kiss

she will waits for him, she promises she will


1/02/2012

je veux d'l'amour


می دونی چی دلم می خواد ؟
برگردم توی همون حال و هوای شبهای پاریس ... تازه . عجیب. شاد. مبهوت ... برگردم توی همون حال. همون قدر دیده باشم. همون قدر حرف زده باشم. همون قدر شنیده باشم. همونجا باشم. در همون زمان. همون آدم ...

http://www.youtube.com/watch?v=Tm88QAI8I5A

1/01/2012

Let's get lost

وقتی از نگاه آدمهای دچار می نوشتم هنوز این عکس را ندیده بودم...

زاویه ای که مرد خم شده رو به جلو، آن جور که نگاه می کند به نیمرخ زن، آن جور که عمیق نگاه می کند به زن .... زن، آن لم دادن آسوده اش، آن نگاه لَخت رها شده اش، آن جور که ول و امن و سرشار است... توی این عکس چیزی هست ... یک چیز غریب مهم ... همان کیفیتی هست که من می خواستم بنویسمش ... همان کیفیتی است که من ...
















---

* عکس از اینجاست .

you ... one in the million

می دونی چی دلم می خواد؟ دلم میخواد جای اون گربهه باشم توی قبل از غروب . همون گربهه که هر روز صبح از دریچه رد می شد و می رسید به حیاط سنگفرش. هر روز صبح گوشه گوشه حیاط رو جوری نگاه می کرد انگار که بار اولشه که اونجاست. هر روز صبح دونه دونه سنگ ها رو از نو کشف می کرد. دونه دونه برگهای پیچک رو. دونه دونه علفهای سمج رو. به هر جایی با شگفتی یه گربه تازه وارد خیره می شد. جوری با لذت و کنجکاوی نگاه می کرد که یک دیالوگ بلند فیلم ازش دراومد . جوری با شگفتی نگاه می کرد که شد یه گربه شاخص توی دنیا. یه گربه ای که من دلم بخواد جای اون باشم. می دونی ... دلم بخواد هم جای گربهه باشم و همزمان بتونم فکر حیاط سنگفرش رو بخونم. حیاط سنگفرشی که وقتی هر روز صبح دارم توی پوست گربه ام جوری به منظره اش نگاه می کنم انگار که بار اولمه می بینمش، اونم توی پوست سنگفرشش به من جوری نگاه کنه انگار که جدیدترین و جالب ترین گربه دنیا صبحشو داره باهاش شروع می کنه. برای اولین بار. گربه ای که دیروز اونجا نبود، فردا هم اونجا نخواهد بود. چون همیشه خدا تازه است... چون هیچوقت خدا تکراری نمی شه ... چون تنها گربه دنیاست توی تنها حیاط سنگفرش دنیا ...