7/28/2015

*Torschlusspanik

آلمانیها یک اصطلاح خوبی دارند برای گروهی از ترسهای ناشی از زندگی در دنیای متمدن که مزمن و رایج هم هست در بسیاری از فرهنگها و ورژن وطنی اش هم که بحر طویل است اصلا. می گویند  *" ترس از بسته شدن در" 
 کاربری اصطلاحش هم برای کسی است که فرضا روشنی بسیار حاکی از تعدد شمعهای روی کیک تولدش یا حاصل تفریق عدد روی تقویم دیواری  از عدد توی شناسنامه اش یا ظهور چروک جدیدی کنج چشمش یا حقیقت قد کشیدن فرزندش یا معدل سنی همکلاسی های دانشگاهش را می بیند و فکر می کند ای وای... کار من و زمانم دیگر تمام است و عمرم رفت و الان  برای همه چیز دیر شد...
بیماری هول و هراس ناشی از تمدن، سندرومی است که هر از گاهی می آید و می رود و شاید هم نمی رود هرگز. همیشه  میتواند  از هر گوشه ای بروز کند و روی دامن زندگی طرف بنشیند و برنخیزد. عین وقتی که مثلا توی فرودگاه همه راهرو ها را گلچین گلچین رفته ای و سر صبر دل بازی کرده ای و خدانگهدار گفته ای که ناگهان می بینی گیت دارد بسته می شود و اگر نجنبی مانده ای پس بی نگاهی به پشت سر می دوی. مثل وقتی که هی منتظر پیدا کردن "آدم" ش مانده ای و عوض و بدل کرده ای و اما به آنی دیده ای گویا دور و برت دایم خلوت و خلوت تر شده و انگار کسی نمانده روی زمین و تو کرگدن تنهای زمینی و می نشینی و برای تصویر تنها ماندنت در سالهای بعد بغض می کنی. می خواهی اسمت را بنویسی دانشگاه ولی چون شنیده ای که خواهرزاده دهه هشتادی ات دارد پذیرش از کره مریخ می گیرد از جوگندمی مویت شرم می کنی و می گویی ولش کن. جشن ازدواج تک تک دوستانت رفته ای یا بچه هاشان را برده ای پارک پس به اولین کج و کوله ای که سر راهت سبز می شود می گویی بیا ازدواج کنیم ... بالاخره دست به یک کاری می زنی یا از کاری صرف نظر می کنی...همه هم از ترس نرسیدن. از ترس تنها ماندن. از ترس پیر بودن. از ترس نزاییدن.
 ترس از بسته شدن در، به دید من از سر اتلاف وقت و مواجهه با نتیجه اش نیست. از سر به موقع اش جیک جیک مستونت بود و فکر زمستونت نبود هم. چنین هراسی که از سر ندانستن است. ندانستن اینکه آنورتر هم راستش چندان خبری نیست. گیرم که یک مدرک شد سه تا و یک همسر رسید به فرزندان و نوه ها.  گیرم که به جای اخذ تخصص در بیست و سه سالگی، دارد می شود یک شغلی  در چهل و سه سالگی. به جای پرش های مرحله به مرحله و رسیدن به خط پایان زندگی  قبل از چروک خوردن پستان و دور لب، یک جایی اصلا خسته شده ای و دلت نخواسته بروی جلوتر... مگر واقعا چه می شود؟

ترس خورده هایی که به نظرشان همه تند تند رسیدند و اینها هیچ شدند و زندگی پوچ گذشت، که الان فلانی ها همه سه بچه وچهار نوه و تجربه پنج ازدواج دارند و اینها هنوز یک دیت خشک و خالی آنلاین هم ندارند؛ که عکس می بینند و آه می کشند از بساری ها که هنوز به چهل نرسیده، دو خانه و سه ویلا دارند و تا خاک شاخ آفریقا را هم به توبره کشیده اند و اینها تازه می خواهند بروند دوبی را ببینند؛ ...خب که چه؟
دیگر از کشور چین که تندتر و زودتر و "بشو"تر نداریم که... من هر کدامشان را می بینم در بیست و پنج سالگی دکترا دارند با یک بچه مجاز در بغل و کلی سفر که صد تا دوربین با خودشان برده اند و از همه سوراخ هایش هزار تا عکس گرفته اند. خب؟ الان چه کار باید بکنیم؟ ما آن شکلی نیستیم. برویم بیابان همگی خودمان را حلق آویز کنیم؟
آن دکترای در بیست و پنج سالگی را خب شما در پنجاه سالگی ات بگیر اگر گرفتنش برایت مهم است. آن هزار تا سفر تند تند بدو بدو را شما دو تاش را برو با دل راحت و آدم موافق یا اصلا تنها و سر صبر. همه آن ویلا ها و خانه هایی که آقازاده ها و زد و بندکن ها در بیست و پنج سالگی سند زدند، شما تلاش کن یکی اش را یک زمانی بالاخره داشته باشی و چه سندش مال تو بود چه نبود یک جوری زندگی کنی که زیر سقفش قاه قاه بخندی و فیلم خوب ببینی و موسیقی به درد بخور بشنوی و برقصی و عشق بورزی. این بیست و پنج سال عقب مانده از همه تند ها و زرنگ ها و واردها و خرشانس ها و  "بِرِس" های این وسط را هم، خب بیشتر و آرامتر پیوسته زندگی کن. حالا ما نشد که بشویم وهی هر وقتی که اراده کردیم برسیم. قرار نیست که همه شکل هم باشند. یک گروهی هم این شکلی می شوند. در زندگی بعدی اگر بدبختی گرفت و باز مجبور شدیم دنیا بیاییم، یا خرگوش تند پا بشویم یا چینی ذوب در پیشرفت جهان-وطنی.صلوات بلند.
برای پایان کار این یکی عمر، به قول همین آلمانها:  وقتت را به گفت و شنود چرندیات تلف نکن، دورت را خلوت کن و دو سه تا رفیق اصل داشته باش و آبجویت را خنک نگه دار. 
مسابقه نیست جدی. مگر که بیمار مسابقه دادن و شکست خوردن از سایه ات باشی. که خب... خیر پیش

7/03/2015

A Little Kiss could be not just a little kiss...

در قسمتهای پایانی فصل چهارم سریال Mad men یک جایی هست که همسر جوان مرد به مناسبت تولدش یک جشن غافلگیرانه برپا می کند و همه کارمندان و شرکا و دوستان مرد را دعوت می کند. لباس دلبرانه می پوشد و به عنوان هدیه تولد، همراه گروه موسیقی یک ترانه فرانسوی میخواند و بغایت هوس انگیز و ظریف می رقصد. آخر برنامه اش، رقص را با بوسه ای تقدیم مرد می کند. 
مرد اهل سورپرایز نیست. از تولدش بیزار است. باوجود آنکه همه تلاشش را می کند که در طول جشنش شادی کند اما اندوه شب تولدش را برنمی تابد واقعا. همزمان از رقص زن هم خجالت زده است. چون می داند که فردا صبح سر کار، دوست و دشمن و کارمندهای زیردستش حتی به بهانه تشکر از شب قبل و شام و مهمانی، بارها ادای رقص زن را در می آورند و به فرانسه غلط و با لبهای غنچه شده لودگی می کنند. به تجربه می داند آنهایی هم که به تمسخر دورش جمع نمی شوند، وقت قهوه و سیگار توی اتاقها خلوت می کنند و از بدن زیبای زن فانتزی و جوکهای کثیف می سازند و با هم می خندند. 
خیلی ساده، زن اشتباه کرده. خانه را، ریاست و فاصله  مدیری  میانسال از باقی آدمهای شرکت را که الغرض  همسر دومش زیبا و جوان است و به فرانسه میخواند و می رقصد، کم قیمت کرده. همکاران دور و نزدیک را به بهانه جشن تولد مرد به حریم خانه کشانده و راز جذابیت خانه را برملا کرده
ولی راستش این هم  است: هیچکس تقریبا در آن جمع، مظروف آنچه که زن به زیبایی تام به مردش تقدیم کرده نبود. هیچکس آن شورزندگی و هوس شیرین زن را ندیده. آن هنرمداری ظریف زنانه که بی باک و شفاف از عشق و خواستن گفته و خواستنش را به مردی اهدا کرده.

دوست عزیزی داشتم (دارم) که یک بار به مهمانی دعوتم کرده بود. آن زمان دانشجویی بودم ساکن خوابگاه دانشجویی با امکانات خیلی محدود. مهمانها گویا  از دوستان قدیمی تر و همشهری هایش بودند و سابقه دوستیشان به قبل مهاجرتشان می رفت. من در جمع مهمانها کسی را نمی شناختم. به سبب الفت و مهری که به میزبانم داشتم، دلم میخواست که کاری کنم در فراخور دوستیمان. یادم هست که یک هفته فکر کردم. با امکانات مالی دانشجویی ام خرید هدیه جالب و درخوری در وسعم نبود. ناگهان یاد کلاسهای دسر و شیرینی پزی افتادم. هنری که در آن ماهر بودم. 
روزهای آخر کلاس که همه هنرجوها شیرینی پزان قابلی شده بودیم، مربی یکی از سخت ترین دسرهایش را یادمان داده بود. ترکیبی بود از شارلوت و موکا. یک بافت نرم مثل شارلوت ولی به رنگ قهوه ای کم رنگ با شیرینی ملایم و ته مزه شکلات که در یک آشپزخانه مجهز جادار، چهار ساعتی وقت میگرفت  ساختنش. گفته بود که برای یک مهمانی حتی بهتر است که این دسر را از روز قبل بسازیم بسکه مراحل درست کردنش خسته کننده و وقت گیر است.
من میخواستم مهمانی دوستم تک و بهترین باشد چون خودش برایم دوست تکی بود. بهش نوشتم دسر مهمانی ات با من در حالیکه حتی قالب دسر نداشتم. یک رفیق آلمانی بود در آن حوالی. قالب دسررا او به من قرض داد و بعد هم به من بخشیدش. قالب به شکل نیم پیکریک انسان بود با نقوش یونانی. از سربند و از فرم بازوها، می شد بگویی یکی از اسطوره های روم یا یونان مثلا. خیلی ظریف. خیلی متفاوت با قالبهای سربی ارزان که در هر سوپرمارکتی کیلویی می فروشند. ترازوی آشپزخانه را از یکی دیگر از آن سر شهر قرض گرفتم.
در آن آشپزخانه مشترک با بقیه و بسیار نامجهز برای چنین کاری، با لطایف الحیل و ساعتها وقت  سرانجام  دسر زیبائی ساختم همانجور که باید. شب، خوش پوش و معطر و مغرور رفتم مهمانی. 
هر که دست در کار دارد می داند که برگرداندن دسر خودش یک فن است. وقتی دسر برگشت و رفت توی سینی نقره، دیگر یک نفس عمیق کشیدم و باقی شب دلشاد بودم.
بعد از شام که در نظرم میز ناهمگون و عجیبی بود از یونان و مازندران و اهواز، دوستم سینی  دسر به یک دست، پاتیل بستنی به دست دیگر آمد توی سالن و گفت : این هنر رفیقمه ها ... و رفت تا بساط چای را آماده کند! باورم نمیشد. اولین درسی که در کلاس شیرینی سازی یاد گرفتیم این بود: 
دسر مربوط به هر کشوری را با آداب همان کشور سرو کنید. اصلا کاری پیچیده و فضائی لازم نیست. دسر می تواند صرفا چند عدد میوه، یک تکه کیک یا قند وچای باشد. اما وقتی حرف از دسر فرنگی است، آش نسازید آن وسط. یاد بگیرید که مقدار دسر  باید کم باشد. کم بیاید و مشتاق نگه دارد که شیرینی بیش از اندازه درست مثل خوشی آدمها را پس می زند. دسر که زیاد باشد،  زیاد می خورند و می گویند چه سنگین بود. چه شیرین و بد بود. چه بیخود بود. بعد آنکه دسرهای  سخت را کنار یک چیز از پیش آماده سوپرمارکتی نگذارید. توازن درجه  شیرینی و فرم را در نظر بگیرید. باقلوای تازه کنار کرم کارامل نسله  از ارزش می افتد. دسر خانگی نسکافه و موز که از صبح منتظر مانده و تازه از یخچال آمده کنار ژله آلبالوی فرمند بی قدر می شود....

و بعد ... دوستم آن ترکیب بی سلیقه را روی میز چیده بود و می رفت و می آمد و از نقل و کشمش و هندوانه و کاسه های مخصوص بستنی و چای قند پهلو، هیچ فروگذار نمی کرد. 
جماعت اول شروع کردند به تحلیل شکل دسر. شوخی هایی کردند از اینکه کی زیر بغل پیکره را میخورد و کی پایین تنه اش را... مرد و زن قاه قاه می خندیدند و من لبخند ماسیده به روی لب،  گیج و گول باورم نمی شد که آنجا نشسته ام. 
بعد یکی کارد کیک بری آورد و با خنده و به گفته خودش ''جا خوبه های مرد تو سینی '' را داد به زنها ...ریسه میرفتند. تقسیم که تمام شد کنارش قاشق قاشق بستنی  ریختند و یک گاز به این یک هورت به چای رفتند بالا ....یکی به پهلوی دیگری زد : ''این قرار بوده چی باشه اصلا؟'' 
کنار سردی و طعم بسیار غالب شیرینی در بستنی، دسری  با بافت نرم ژلاتین یک طعم بی مزه است. حتی اسانس مصنوعی وانیل که به بستنی های سوپرمارکتی می زنند جلوی حس باقی عطرها را می گیرد. چنین دو ترکیبی کنار هم فقط دسر دست ساز را کم  قدر که حتا نه،  نامطبوع و بیمزه و بی خاصیت جلوه می دهد. مثل سس کچ آپ که بریزی روی پیتزای ایتالیایی و آن سمفونی ترکیب طعم های ملایم را نابود کنی.... من خشمم را می جویدم و فقط می دانستم که کل یک روز زحمت، همه خریدهایی که خرده خرده از جا جای شهر کرده بودم، همه فکر و تلاشم برای ارایه یک هدیه در بهترین کیفیت از بین رفته بود. توی ذوقم خورده بود و خجالت کشیده بودم...
اتفاقی که افتاد، درس من بود. من همانجا فهمیدم که احتمالش هست و بسیار هم هست که هر جمعی، هر آدمی، هر دوستی گیرم هرچند که بسیار عزیز دل و نازنین، نه تنها ظرفیت یک هدیه، یک کنش یا بخشش یا مهروزی، یک تقدیم در اوج کمال و شکوه را  که حتی درکی از آنچه به او تقدیم شده را هم نداشته باشد. اینجا بود که یاد گرفتم  قبل از اهداء هر چه از عشق، زمان، یاری، همفکری، حتی تقدیم یک بشقاب شیرینی یا کادوی تولد و ازدواج، به حجم مظروف و سطح گیرنده و مخاطب فکر کنم. ساعت دست ساز سوئیسی، اتومبیل تک سرنشین با صندلی چرم دست دوز، کفش تک دوز بوتیکی در رم، شکلات شراب یک کارگاه کوچک در آلپ و عطر برند نشده هر کدام مخاطب و مصرف خاصی دارند و همان قدر که به درد یک جایی میخورند، در جای دیگر زیادی و وصله ناجور و بی معنی اند. 
راستش پیدا کردن مخاطبانی برای هر آنچه که من در این جهان می توانم تقدیم کنم از بد و خوب و غلط و درست، کار من است تا آخر عمرم.