7/31/2009

روزی طبیبان را از سر بالینت جواب خواهند کرد و در وجود تو به جستجوی آخرین کلام خواهند آمد *

حیف آن همه شعرهای از بر، خاطره های بیشمار از روزنامه ارکان هنگ و سربازخانه های رضاخانی و حمام شاهی ، قصه های خاک خورده خیابانهای سنگفرش ، کالسکه ها و راسته پارچه فروشها ، بنکدارها ، محله جهودها ... . حیف آن همه هوش و خاطره که برود زیر خاک . حالا هی به یاد هم می آوریم که هر کسی را زمانیست برای زیستن . کم یا زیاد . زمان پیرمرد دارد به سر میرسد ...

* بار دیگر شهری که دوست می داشتم / نادر ابراهیمی

7/30/2009

One of these mornings , You're bound to rise up singing *

نگارنده پر از هوسهای غریب است این روزها . شنهای سفید می خواهد و دریایی کمی شور و بسی آبی . آبی . آبی ای بدون چادربرزنتی و مرز و دیوار میخواهد با یک چتر رنگ به رنگ آفتابگیر و یک گیلاس کاکتل بسیار بسیار بسیار سرد. او حتی به نی رنگی داخل لیوان هم فکر کرده است . نگارنده دلش میخواهد موهایش از آبتنی یک ساعت پیش مرطوب باشد و نسیم از طرف دریا بوزد جوری که ببیند پوست بدنش چه لرز خفیف خوشی دارد از لمس باد و آب . نگارنده شدیداً تمایل دارد که در این لحظه لباس شنای گلبهیش را بالاخره از توی کاور درآورده باشد ، مارکهایش را کنده باشد و دلیلی برای پوشیدنش داشته بوده باشد . باری ، نگارنده دلش می خواهد که مدت پی ام اس روحیش کمی ، فقط کمی عجله کند در به سررسیدن . زیرا وی به شدت معتقد است پس از هر دوره زیر و رو شدن همه مناسبات و آرزوها و خیالبافیهای به نظر محتوم به رخ دادن در واقعیت ، بعد از فروپاشی ادواری رویاها و روابط و آدمها ، دوره ای غیرقابل انکار از رکود آغاز میشود . وی معتقد است که دوره های رکود ، سهمی جداناشدنی از هستی اند که باید پذیرفتشان و کنار آمد و زیست نمود . چرا راه دور که حتی خود او گاهی سعی کرده از روی دره این دوره های کندی و رخوت و غم ته نشین ، به تپه روبرو دورخیز کند و بپرد و بگذرد ، زود بگذرد ، زودتر ....و دیده آنچه نباید میدید .... شاید دلیل ملموس اینکه می شنوی گاهی اتفاقات زندگی خیلی ازافراد حقیقی و یا شاید هم حقوقی ، بلافاصله بعد از یک شکست ، با عجله در دام شکست و دلتنگی بعدی میافتند همین باشد ، همین دورخیز پرشتاب خردکننده .... . نگارنده این سطور ، خودش با چشمهای خودش خوانده است واز نزدیک دیده است و بسیار چشیده است که صبر نکردن و نا ایستادگی روی دوره های درد ، به چه زخمهای بزرگتر و نامعرفت تری نشسته . او باور کرده که نمی شود دور بزنی توی این جاده ....
او میداند علیرغم هوسهای داغ تابستان ، گاهی باید صبر کرد و با دل و بدن و خواسته به صلح رسید و بعدش رفت سراغ مابقی زندگی . نگارنده میداند که زندگی کوتاهست ، هر چند ، شتاب نیز دلیلی ندارد.

* عنوان این پست ، به منزله شاهد از غیب رسیده ای ، حین شکل گرفتن این سطور ، برای نگارنده ارسال شد . حتی عنوانش هم عجیب ، عجیب بود : summertime

7/26/2009

نیاز

کار کداممان سخت تر است بگو به من ....
من که امروز با چمدانهای پر از لباس و کتاب و سبزی خشک باید همه زندگیم را هی کوچک کنم توی فضای تنگشان و وزن کنم و باز کوچک کنم و فشرده کنم برای سالن ترانزیت ولی باید باید باید که تک تک شما را حمل کنم روی دوشم و توی دلم و خدا میداند این بار چقدر سنگین است برای شانه های من که مدتهاست دارد می کشد ، می کشد ، می کشد .... . پیرمرد را میبنم مچاله شده توی صندلیش و میدانم وقتی برگردم جایش چقدر خالیست . می خزم توی آغوش مادرانه ای که از توی همان فرودگاه جایش خالیست . حواسم هست به خریدهای ناشیانه پدرانه ای که پس از این جایشان خالیست . اتاقی که سالیان عاشق شدنم و آواز خواندنم و زن شدنم و مردنم و دوباره روییدنم را دیده می سپارم به هر چیز که می ماند . بعد باید که عزیزترین آدمها را ، همه نگاههای خیس را ، همه بوهای آشنا را ، همه گلدانها و کاشیها و گوشه های دنج را ، همه یادگاریهای دبیرستان را، همه متلکهای حیاط دانشگاه را ، همه رفقای کافه را ، حضور همه بچه های یافته از وبلاگها را ، همه آدمهای امن کم دیده ولی بیش شناخته را ، همه پاهای سفر های یک روزه را ، .... و بعدش تویی را که دیر پیدا کردم و خود لعنتیت می دانی چقدر چقدر چقدر عمق داری در من ؛ ترک کنم . ترک کنم و قوی باشم و به قول آن آدم چهار شانه عزیز ، زعفرانی باشم و بروم پا به پای این سیالیتی که مرا میبرد با خودش .
گفتی کار تو سخت تر است که آدمهایت دارند از تو میروند . مگر من نمیدانم ؟ مگر من یادم رفته خودم را در همه آن سالهای فرودگاه رفتن و بدرقه کردن یا فرودگاه نرفتن و ماندن و خیره شدن به پنجره ؟ مگر من دیوانه نشدم وقتی لاله نوشت : " دیگر میدانم که زندگی من پر از هجرانیست " ؟ مگر من نمیدانم آدم چشمش خشک خشک می سوزد وقتی می ماند و هی رفتن می بیند و هی انگار وزنش سبک میشود و قلبش سنگین ؟ ها ؟ بعد تازه ساعت را هی نگاه میکند . هی می بیند این ساعت لعنتی که هر ثانیه اش ، سال و ماه میشده زمانی ، چه میدود بی رحم حالا . بی رحم میدود و می گذرد و عجله دارد که جدا کند ، ببُرد .... . اینجا ، همین الان که تو این ترانه را فرستاده ای و من مانده ام و یک دنیا گریه بی صدا و خودت رفته ای که صدایت نپیچد توی خلوت شب ، دخترک دارد برایم مینویسد " انگار دایم باید از دست داد ... هر بار بیشتر .... " . هه ... چه بیرحمانه است رفیق . چه عادلانه نیست ، چه اما ... راست است . نه ؟
غربت کداممان بیش است ؟ من و جاده و چمدانهایم یا تو وجاهای خالی و اتاقت ؟ ببین شاید هیچکدام بیش نیست از دیگری . شاید که همه مان ، پرنده خیس یک طوفان باشیم . شاید همه مان زخم خورده یک شب شکار باشیم .... و اکنون دیگر چه فرق میکند ؟ من ... من می خواهم بدانی که سختم است . و دلم تنگ است . و میخواهم بدانی که رنج امشبت را ، من توی یک شب بهار تا صبح زیر دندان مزه کرده ام . و حتما ً هم قبل از من آدمی دیگر و آدمهایی دیگر . و مسلماً هم بعد از تو آدمی دیگر و آدمهایی دیگر . راست است .... هر بار بیشتر از دست میدهی ، هر بار سخت تر .
بگذار من با این امید بروم که روزی باشد ، دوباره ای باشد ، تکرار شب خوش و خواب خنکی باشد ... بگذار من نفسم نبرد از رفتنی که کندنش این همه درد دارد . اصلاً قول بده به روزهایی زود ، به شبهایی نزدیک ، قول بده گاهی پر بزنی به سمت من . قول بده روزی قدم بزنیم با هم روی سنگفرش یک خیابانی و دامنهای رنگی بپوشیم و بستنی بخوریم . قول بده عاشق بشویم . قول بده از معاشقه هایمان با غرور حرف بزنیم . قول بده با من بحث کنی دوباره و سعی کنی قانع شوم که خدا حواسش به ما هست . قول بده گاهی از من دلخور شوی و من برایت صغرا کبرا بچینم . قول بده خوشبخت بشویم ، زیبا باشیم ، دکترا بگیریم ، سرمان بلند باشد وقتی می رویم دفتر ایران-ایر . قول بده بلند بپریم .... .
ببین ، ببین گر از تو کنده میشوم ، و گر که تو ز من ... ببین که ریشه هایمان چه سان به هم گره ، گره ، گره ...


7/24/2009

There is nothing as a Free Lunch

یک نیمروز جمعه را تصور کن که دلخوشیهای خودش را داشته باشد : سینی نان جو، سبزی خیارهای تر ، لیوانهای یخ ، نعناع و ته مانده الکل که زبانت را بسوزاند و موسیقی سیالی از یک جای دور . من بودم و دلخوشیهای یک نیمروز جمعه و چرا اصلن حساب کردم بیست و یک روز مانده به ترک این سقف؟ گلویم گرفت . فکرم را اما اینجور بلند گفتم که " عجیب است ها ! بالاخره گذاشتند بروم توی یک دانشگاه پانصد ساله که بیشتر شبیه کاخ- موزه ارمیتاژ است درس بخوانم . نه ؟ " . خیره نگاهم میکرد . چروکهای ریز کنار چشمش چه مهربان و صدایش اما لرزید : یک روز اگر فرزندی داشتی ، می فهمی چهل شب پشت هم بی خوابی یعنی چه . می فهمی هر روز وهر شبش یعنی چه . قد کشیدن و بیمار شدن و مدرسه رفتنش ، امتحان ورودی دانشگاه و عاشق شدن و زخم خوردن و کار جستن و کامیابی و ناکامیهایش یعنی چه . همه آن افتادن ها و خیزیدن ها و بالیدنش . بعد بیست و چند سال می گذرد . آنوقت به آنچه گذشته نگاه نمی کنی که . تمام آنچه می بینی موجود قدبلندی است در اوج سلامت و زیبایی . موجودی که نمی خواهد ونمی تواند و برنمی تابد این همه کاستی خاک خودش را ، زمین خودش را و دزدیده می شود . بلعیده می شود از ما ؛ از همه مادرها و از همه پدرها ... . "
من فقط پلک می زدم . من حرف نمی زدم . او حرف می زد و مرا نمی دید دیگر انگار : " نگاه کن . به این روزها و این آدمها . به دوستانت . به نیاز ، لاله ، اشکان ، آزاده ... چه کسی ضرر می دهد و چه کسی سود می برد از داشتنشان و یا نداشتنشان ؟ هر سرزمینی آنچه از ما می برد و می خواهد ، جانها و نیروهای نو است . درسخوانده و باسواد و آماده . که کار کنند و بیاموزند و بسازند و بارور کنند و بارور شوند و جلوی برتری رشد شصت ساله های دنیا را در برابر پنج ساله های همان دنیا بگیرند . حالا نهایت آرزوی تو و دوستانت مگر چیست ؟ غیر اینست که دانشگاهتان زیبا باشد و سالن ورزش و لابراتوار مجهز داشته باشد ؟ غیر اینست که لباس رنگی بپوشید و موهایتان را بریزید روی شانه ؟ غیر اینست که رقصیدن توی خیابان برایتان عیب نباشد و دوست گرفتن و رفتن به جشن ترس نداشته باشد ؟ چه می خواهید مگر ؟ نهایت توقعتان اینست و آنچه در ازایش می دهید نیروست و عمرست و آدمهای پشت سر است و تمام گذشته ایست که صرف بلوغ و افت و خیزی شد که برسید به اینجا . شما را از ما می بلعند به جرم آنچه اینجا نیست و یا حق ندارید داشته باشید . هر مرزی وقتی اشباع شد از انتخاب و داشتن شما ، با صدای بلند گفت برنده انقلاب ایران منم . ما رنج بالیدنتان را کشیدیم و هنگام به بار نشستنان اما از آن دیگریست . آن دیگری که نهایت آرزوهای معصومانه شما را از داشته های رایج و معمولش بر می آورد و در ازای اهدای آنچه که توی خاکمان نداریم ، شما را از ما می بلعد . از ما ؛ از همه مادرها و از همه پدرها ... ."

7/23/2009

و آن بهار تشنه که من بودم

- چه دست تنها و غیور عاشقی کردی دختر ... چه یک تنه ، چه شجاع

7/21/2009

تبولی ؛ و شاید سالاد ماه عسل

خیلی ساده ، تبولی یک سالاد سبک است . تبولی یکی از معروفترین سالادهای لبنان است . تبولی ساید دیش سالم و آسان و خنک است . تبولی مزه پای بساط شرب است . گاهی کنار هاماس و شارما ( که بعدها توضیحش را می دهم ) ، گاهی روی چیپس ، گاهی در ظرف سالاد خوری ، گاهی کنار بشقاب مرغ بریان یا همراه انواع کباب سرو می شود . این تا اینجا یک مسئله جنرال است . آنچه که من به آن اضافه کرده ام ، این صفت تعلقش به هانی مون است . چرا ؟ چون دلم می خواهد .

برای تهیه تبولی به یک تخته آشپزی و چاقوی تیز نیاز دارید . اول چند دسته جعفری خیلی سبز و خیلی تازه را بشویید و ساطوری کنید . چقدر ؟ تا جایی که له نشود اما خیلی خیلی ریز باشد . سپس بسته به مقدار جعفری ، دو تا سه عدد گوجه فرنگی سفت و محکم و درست درمان را بشویید و ساطوری کنید . چقدر؟ به همان اندازه ای که جعفریها را ساطوری کرده اید . مخلوط این دو با هم کنتراست رنگی خوشحال کننده ای می دهد در ضمن .
سپس جوانه گندم . جوانه ها خیلی نباید ریز شوند؛ حال بسته به ذائقه ، خودتان اندازه اش را تعیین کنید . مقدار جوانه ها مطلوبست که به موازات مابقی محتویات سالاد باشد . سر آخر چند عدد زیتون بی هسته را حلقه حلقه کنید و به مابقی محتوا اضافه . یک تبولی اصیل و صحیح ، به عنوان سس ، باید حاوی مقدار متنابهی روغن زیتون اصل و آبلیموی تازه باشد . پیشنهاد می کنم که اول روغن را اضافه کنید ، سپس نمک ، فلفل سیاه و سر آخر آبلیمو . حواستان باشد که این یک نوع سالاد شیرازی نیست که آب لب و لوچه اش سرازیر شود . پس هنگام ریختن آب لیمو دقت کنید .

پ.ن . شاید اگر در این هوای گرم مزخرف ، این سالاد سبک را آماده کردید و خنک شدید و دوستش داشتید ، فکر کنید که چرا گفتم مخصوص ماه عسل ؟ و خود من هم فکر می کنم به یک دخترکی که هر روز عادت داشت این سالاد را سفارش بدهد و بعد بهش بگوید بتول و ریز ریز بخندد.

7/16/2009

نقش پرده : رزهای آبی

- من متوجه شدم که یک پیچیدگی مادونی در تو وجود دارد که نمی گذارد با دیگران راحت باشی . یک نفر لازم است که اعتماد و غرور را در تو جایگزین کمرویی و انزواطلبی ات کند... و آن سرخی که در اثر خجالت در صورتت موج می زند ... یک نفر ... یک نفر باید .... تو را ببوسد لورا !

باغ وحش شیشه ای / تنسی ویلیامز

7/13/2009

او توضیح داد که قانون بی انتهاست *

نامه ات را خواندم عزیزکم . با دقت . هراست را فهمیدم و حس کردم . گفتی وبلاگخوان شده ای . گفتی دیگر خیلی از این بچه های وبلاگستان را از سر و شکل وبلاگشان حدس میزنی ، که دوستشان داشته ای ، قبولشان داشته ای . برایم نوشته ای : " گاهی اما از چیزی می نویسند و طوری می نویسند که باورم نمی شود این همان آدم است ، شوکه می شوم ، خشمگین می شوم یا غمگین که اینیکی هم دیگر قهرمان دنیای باورهای من نیست " . پرسیده ای : " راستی به سر عشق دقیقاً چه آمده سارا ؟ اینجا از عشقهای مثلثی و شراکتی و مزایده ای می گویند . دنیا همیشه اینقدر گردآلود و کدر بوده ؟ من دیر فهمیدم آیا ؟ " .
قبل از اینکه پاسخت را بدهم ، خواستم بگویم که : ورودت به دنیای آدم بزرگها مبارک . این ورود از نظر من چنگی به دل نمی زند اما همیشه امیدوارم که اتفاق مبارکی بیفتد بالاخره برای یکی از ماها در این دنیا و مزه اش تا آخر عمر تغییر نکند ، ترش و تلخ و گندیده نشود .... . رنج این روزهایت ، که به نظر چشمهای آدم دیده من ، زیباست ، ناشی از رشد است ، تردید نکن . رشد که اتفاق می افتد ، به تدریج البته ، رویاهایت کوچک می شود و رنجهایت بزرگ . خوابهایت کم رنگتر میشود و فکرهای روزانه ات بزرگتر . قلبت مدام زخم می خورد و اندکی فراختر می شود هر بار بعد از هر زخم . چشمهایت بیشتر می ترسد ، پس هراسهایت بیشتر ، حسابگریهایت محتاطانه تر و دوستیهایت محدودتر خواهد شد . گاهی خط می کشی بین آدمها و گاهی می خواهی که طبق علم روانشناسی امروز ، همگام با دنیای مدرن آنجور که توصیه میکند ، هیچ قضاوتی و پیشداوری مرتکب نشوی یا سعی کنی مرتکب نشوی یا لااقل به دیگران اینطور نشان بدهی . زحمتهایت بیش و دقایق شادیهایت کمتر خواهد شد . این یک قانون است و هر چند به ظاهرعادلانه و اشتیاق برانگیز نیست و نوید دهنده نیست اما هر چه هست برای همه هست و که بود گفت ظلم علی السویه عدل است ؟ می خواهم بگویم این رنج ناشی و منجر به رشد ، قانون گریز ناپذیر هستی است و بنابراین عادلانه است . حال می توان راضی بود ، میتوان نبود .
از وبلاگستان فارسی نوشته ای . خب حوصله دسته بندی را ندارم چون می دانم تا حدودی کدامها را می خوانی یا می خوانده ای . رک بگویم یک چیزی را ؟ دوست من ، یک وبلاگ را دقیقاً یک وبلاگ بیین و نه نویسنده اش راو نه شکل زندگی نویسنده اش را و نه الگویی بساز از آن برای زندگی خودت . نه تنها وبلاگ ، که هر مقاله یا کتاب یا فیلم سینمایی . اگر از من بپرسی ، شاید بشود از روی نقاشی یک نفر یا موسیقی یک نفر یا دستخطش و یا احتمالاً زاویه دوربین عکاسیش به حسش توی یک لحظه خاص یا نسبت به یک موضوع خاص پی ببری . اما پای کلمه که وسط میاید ، بازیها پیچیده تر است برای نمایاندن حواس آدمهایی که بلدند بنویسند. اینست که هر چه با این بازی ، بازی کنی و بگذاری توی همان سطح خودش بماند ، جذابتراست . قرار نیست آنکه می نویسد ، همان نوشته را زندگی کرده باشد هم . قرار نیست آن که می نویسد ، همان حسی را خواسته باشد بیافریند که تو درکش کرده ای . قرار نیست که یک نفر ، درست بگوید یا راست بگوید یا دروغ بگوید و ناراست . یکی می نویسد ، چون نیاز دارد که بنویسد و خوانده شود . همین . بازی ساده ایست . یک سرگرمی ببین این بازی را و بس . از کلمات و گوینده کلمات ، قهرمان نساز . بت نخواه که داشته باشی . هر بتی تاریخ مصرف دارد . اگر دنبال چیزی هستی برای آموختن اما ، به تو می گویم که اینجا منبع خوبی است اما استفاده از آن کمی هنرمندی می خواهد .
من م را دوست دارم . تو ندیدیش . زن پنجاه و چند ساله مطلقه بامزه وروجکی است . خب من خیلی دوست داشتم وقتی یک شبی سر میز شام رسمی جلوی غریبه و آشنا ، برگشت بلند به من گفت : اگه کیس مناسبی پیش بیاد دوباره ازدواج میکنم ، شک نکن . خیلی دوست داشتم وقتی تعریف کرد: " بعد از اینکه طلاق گرفتم ، رفتم دنبال پیدا کردن خودم . رفتم مطب یک دکتر و گفتم آقای دکتر ، قاعدتاً من دیگه دلم نباید براش تنگ بشه ، اما میشه ، پس بیا منو درمان کنیم!! و چند سال طول کشید تا فهمیدم چرا ، چه کاری را کردم و چرا چه کاری را نکردم " . خیلی دوست داشتم وقتی گفت :" به فلانی گفتم الان بعد از سی سال زندگی مشترک ، طبیعیه که خیلی هیجانزده نباشی با همسرت ، اما اگه مثل من اون چند سال اول زندگیتون حساااابی عشق و حالتو کردی ، دیگه حسرت نخور ، کارت درست بوده " . حال میکنم وقتی می بینم هر سال می رود سفرهای عجیب ؛ چین ، روسیه ، تبت ، ...الانم که راهی هند است . برای دو سال دیگرش هم می خواهد ، بله میخواهد که اسپانیا باشد و اینی که من دیدم ، آنجاست در همان تاریخ . من حال می کنم که هر جا میرود ، خاک موزه ها را و سینما ها را و سالنهای اپرا را به توبره می کشد . با جوانها می پرد . کلی دوست جدید پیدا می کند و در کنار رفقای قبلی ، با اینها هم رفت و آمد خواهد داشت باز . بعد سوغات سفرش را که می آورد می بینی کتابچه هایی است از جاهایی که دیده و کتاب های اورجینالی است که به یاد هر کسی خریده و کارت پستالهای نایاب همان کشور است که پیدا کرده و سی دی هایی است که هنوز نمیدانم این جانور چطور از داخل سفارتخانه ها کش می رود و می نشیند پشت کامپیوترش و به تعداد دوستانش کپی میزند .. من خیلی حال میکنم با این اخلاقش و شور و شوقش و روح همیشه جوانش . دوست دارم پنجاه و چند ساله که شدم ، همینقدر شور سفر داشته باشم و همینقدر ذهنم روشن و تر و پذیرنده باشد با همین حوصله و اشتیاق ِ کشف و تعجب دیدن و شناختن هر جای تازه ، هر آدم جدید. اما خیلی ساده ، سلیقه خانه داری م را دوست ندارم . رنگ لباسهایی که انتخاب می کند را هم . دستپختش و چیدمان خانه اش را هم . حتی دلیل اینکه هفت بار ، بله هفت بار رفته بود اپرای رستم و سهراب چکناواریان را دیده بود را نمی فهمم . می دانی که تازگی ِهر چیز برای من بعد از دید و لمس اول معمولاً از بین می رود و خب " دوباره " را عموماً دوست ندارم من . حالا دلیل نمی شود که به خاطر آن چیزها که دوست دارم در این آدم ، چیزهایی که دوست ندارم را هم بردارم ...الگو بردارم ، بقبولانم به خودم و بگویم اینها هم حتماً خوب و درست است و سلیقه ام را ، قانونم را و روشم را تغییر بدهم . ساده بگویم برایت ، این دیگر بر میگردد به هنر هر آدمی ، به توانایی هر کس برای جذب و آموختن و آرزوی هر چیزی که با خاک وجودش همخوان است . او را به تعادل می رساند . آرامشش را به هم نمی زند ، با سلیقه اش جورتر است . نا امنش نمی کند . ساده نیست این . تمرین می خواهد . این همان اتفاقیست که بهتراست برای تو در زمینه هر چه از هر که می خوانی بیفتد . از بین آنچه می خوانی و می شنوی و میبینی، آنی را بردار که کامل ترت کند ، که ایمن ترت کند ، که شادمان ترت کند و برای این همه ، لازمست ، واجبست که مانیفست زندگی خودت ، داستان خودت و روش خودت و مخلص کلام : خانه زیستی خودت را داشته باشی . آنوقت می توانی هر آنچه از رفتار و کلام و قانون و شیوه که خشمگینت نمی کند و غمگینت نمی کند و آزارت نمی دهد مثل تصاویر رنگی کوچکی که با رنگ در و دیوار زندگیت همخوان است ، بچینی و بیاویزی و استفاده کنی .
پرسیدی به سر عشق چه آمد ؟ شاملو نمی دانست و فروغ نمی دانست و ریچارد رایت نمی دانست و رومن گری نمی دانست . من از کجا بدانم جان دلم ؟ من فقط می دانم که نباید نزدیک خاک پرید . امروز داشتم فکرم را به نی سی می گفتم ، الان به تو هم می گویم : عشقت را در ارتفاع پست خرج نکن . در ارتفاع یک متری از سطح زمین ، اگر پر بزنی ، سقوط و تل خاک و گل و لجن سرنوشتی محتوم است . یا بلند بپر از اول برای عاشقیهایت و آدم عاشقیهایت ، یا گله نکن بعد از آنکه باختی . این از این . اما در مورد عشقهای مثلثی و به تعریف من مربعی و کاستمایز شده و ایزی و اینها . بله عزیزم . تو تازه فهمیدی یا بهتر بگویم دیر فهمیدی و مواجه شدی . از رنسانس هم برو عقب تر . از تاریخ ساخت مجسمه های کهن نماد جنسیت و روابط هم . از تاریخ تمدن هم . آنقدر عقب تر از همه اینها که حتی ندانیم کجاست .و خواهی دید که همه مفاهیمی که الان ، این سالهای تازه جوان شدن تو را ترسانده ، وجود داشته اند . گیرم اینقدر ملموس و جمله وار و تعریف مدار نبوده اند . اما بوده اند . به قدمت غریزه . آنچه امروز می خوانی حرف جدیدی نیست . گیرم فضای فارسی گفتنش توی این رسانه تازه باز شده . هر چه هست لزوماً نباید قانون انتخابی زیست تو باشد ، اما واقعیت دارد ، به قدمت حضور آدمها توی این دنیا . بله ، آدمها گاهی عشق را تثلیث می کنند ، گاهی از خواست تن جدایش می کنند ، گاهی به عشق یا به تن ، ارجعیت می دهند . بعضیهایشان ، مثل خود من فقط با عشق به تن می رسند و راه دیگری را نمی توانند حتی اگر بلد باشند . خیلیهایشان مثل یکی از آدمهای خدابیامرز زندگی من ، از تن به عشق می رسند . بعضی دیگر فقط در همان سطح تن می مانند و راضیند هم . بعضیهایشان از عشق ، تنها رنج و نقصان و هجران را به یاد دارند و دوستش می گیرند و هر چه به لذت و وصل بینجامد ، عشق نمی نامند دیگر . گروهیشان ، انگار که دوی امدادی باشد ، برای عاشق ماندن به گریزگاه و دستاویزهای موقت و دایم نیازدارند . بعضی هایشان عشق را همان بار اولی می دانند و بس ، بعضی به سی بار هم میرسند از افتادن توی دام و همه را هم عشق می نامند. بعضی آدمها زن و مرد را با هم عاشقی میکنند ، تنانگی هم . گروهی فقط یکی از دو جنس را ، اندکی هم هیچ . بعضی هستند که همیشه میل حسرت خوردن دارند ، دوست دارند حسرت و غم عشقی غایب از نظر را در کنار وصلی در دسترس توام داشته باشند ، تن هوس زده یار نزدیک را در بر می گیرند و خاطر عزیز معشوق دور را نیز در یاد ، میتوانند داشته باشند یعنی ، برخی نمی توانند اما یا لزومش را حس نمی کنند. برخی ویتامین می خواهند تا عاشق بمانند و هورمون ذخیره کنند . و هستند برخی و فقط برخی که عاشقی را یاد می گیرند لااقل آنجور که من رویایش را دارم : شروع می کنند به فهمیدن . و تو یادت نرود این برخی که می گویم ، یعنی اندک ، خیلی اندک . هیچکدام از اینها که گفتم نه بد است نه خوب . هیچکدام از اینها نه راه است نه چاه . اینها ا َشکالیست از رفع نیازی انسانی (یا حتی انسانگونه) به پر کردن چاله تنهایی جسم و روح . همه می گوییمش عشق اما شکلش را هر کسی باید جداگانه و برای خودش تعریف کند . هلن تروآ و لیلی نظامی میتوانند همانقدر قهرمان یک داستان باشند که من ، که تو . اینجا ، معیار خاصی وجود ندارد . هر جرگه ای ، هر مکتبی و در این مورد خاص مد نظر تو؛ هر جماعت بلاگری ، شیوه و آداب و " آدم مهمه " خودشان را دارند .
بیا از این وبلاگستان فارسی بگذریم که محدود است و کوچک و ایرانی . که را مثال بزنم که حرفش را همه قبول داشته باشند و حجت باشد و جهانی باشد ؟ سارتر خوب است مثلاً ؟ آنجور که عشق را تعریف می کرد وبازیهایش را و فلسفه پشتش را و معشوقش را که زیبا بود و نویسنده بود و همخانه اش بود و بهترین خلبان بود و بهترین آشپز و بهترین مدیر و بهترین معلم و بهترین دانشجو ؟ همان سیمون دوست داشتنی ؟ عزیزکم ، همین سارتر بارها با دوستان صمیمی سیمون همبستر شده و به این بسنده نکرده حتی ، خیلی رک از او خواسته خواهرش را به او معرفی کند .... سیمون ، رویای نوجوانی خیلی از ما را کافی ندانسته برای تنش ، شاید اما برای عشقی که از تن جدا می دانسته چرا و من بعید می دانم اگر سیمون هرگز شبی بر بالشش نگریسته باشد ... بسیار بعید می دانم . من سارتر را می ستایم ، اما دوست داشتم معشوقش می بودم ؟ راستش نه . این عاشقی را من دوست ندارم ، ده نفر از بلاگرها را نام ببرم که مثل من فکر میکنند؟ ده نفر دیگر را نام ببرم که مثل من فکر نمی کنند؟
با دید زنانه من ، این سابجکت دردناکیست . اینکه عشق در هر شکلش که باشد ، در کنار شوقش و زیبایی حس تعلقش و وسوسه هماهنگی کامل بین دو مجموعه از پوست و خون و ذهن و امیال ، غم دارد . غمی ناگریز ، ناگزیر. به هر صورت اما شیوه عشق ورزی من مال خودم است . قرار هم نیست شیوه کسی دیگر را بپسندم . پس وقتی از عشق و رابطه ای می نویسند که مهر مرا و شفقت مرا و تحسین مرا بر نمی انگیزد ، خیلی ساده ، نمی خوانمش . یا می خوانم و می گذرم . یا می خوانم و به یکی مثل خودم می گویم دیدی فلانی چه نوشته ؟ و می نشینیم کمی غیبت می کنیم و بعدش هم حرفهای مهمتر خودمان را می زنیم ... .
اینجا دیگر الگویی وجود ندارد و نه قهرمانی که روی آن الگو راه برود و نشانت بدهد چگونه . برای همین است که می گویم بالا بپر ، در ارتفاعی بلندتر از قد خودت حتی . جایی بپر که پرواز یاد بگیری . دیدی جوجه عقابها را در اولین پروازشان ؟ پدر و مادرشان جوجه ها را می برند در مرتفع ترین قله . دور از آشیانه امن . اول یک دور میپرند تک تک . جوجه ها ترسخورده و متعجب ، چسبیده به صخره ، پرهای نورسشان می لرزد توی هوای سرد . اما ، چاره چیست ؟ پرنده اگر پرندگی نکند که خواهد مرد .... و ... بالاجبار رها می شوند در آن ارتفاع غریب. کسی همبال آنها نمی پرد . تقلیدی در میان نیست . خودشان باید تصمیم بگیرند در کدام خط باشند و چقدر بروند دور . دیده ای اول چه تند پر و بال می زنند از هول ؟ دیده ای ارتفاع کم می کنند ، در جا میزنند ؟ به نظرم قلب پدر مادرشان هم تند تند می زند . و اما یک لحظه ، در یک آن اوج می گیرند . قلق پرواز دستشان می آید . ترفند به اوج رسیدن و همبال همتای خود فرود آمدن ، دستشان می آید . غریزی ، خیلی غریزی . آنوقت خیال پدرو مادر راحت می شود ، کنار جوجه های نه دیگر کوچک ، پرواز خودشان را می کنند و از توی منقارشان یک صدای عجیبی میاید که به گمان من از سرِ خوشی و آسودگیست . و خب همه دیده ایم عقابی اسیر شود ، اهلی شود . توی قفس بیفتد . فقط برای جفت گیری استخدام شود ، یا برای شکار یا برای یافتن محل طعمه . اما هرگز کسی ندیده عقابی نزدیک خاک پرواز کند .
*
من از دون خوان پرسیدم که چگونه انسانها از این قانون مطلع می شوند ؟ او توضیح داد که قانون بی انتهاست و تمام جنبه های رفتار سالک را در بر دارد . تفسیر و جمع آوری قانون ،کار بینندگانیست که تنها وظیفه شان طی قرون ، دیدن عقاب و مشاهده سیلان دایمی او بود. / هدیه عقاب - کارلوس کاستاندا

7/09/2009

اسم من از توی لحظه هات نمیره

کم شده . دیگر یادش نمی پیچید ؛ حرفهای جدیش ، لحن جوک گفتنش ، صدای سازش ، بوی گریبانش ، رگهای برجسته بازویش ، لبهای باریکش ...همه و همه اش توی یک مه غلیظی خوابیده و من خیلی هم که حواسم را جمع کنم یک تصویر محو سرمازده ای می بینم که مثل بوی عطری ارزان ، خیلی زود جلوی چشمهایم تبخیر می شود ، پاک می شود ، میپرد .
روراست باشم اما با خودم ، گاهی حواسم می رود به جایی دورتر از زمینهای بازی و چمنهای سبز مودب وهتلهای دور افتاده وان نایت استندینگ و دریاچه های مصنوعی دور و برش . ذهنم راه می رود و می گذرد از مهمانی های آخر هفته و سالنهای خنک سینما و قهوه های سر راه و رستوران غذاهای اورگانیک . می رود یک جای دنج ، توی یک خلوت واقعی ، که کمی غمگین کمی دلتنگ . شاید به یک دم صبح شرجی ، شاید یک غروب خنک ، شاید یک شب آشفته با بوی شیرین گلهای ماه مه . و همان موقع ها یک جورهایی ته دلم می دانم که کسی جز من نمی توانست این همه راه بیاید توی تاریکیها ، همپای قدمهای نامصصم او . یک جورهایی ، یکی توی دلم به من می گوید که تا آخر عمرش نخواهد داشت کسی را آنگونه که من بودم . نه که فوق العاده بودم یا خیلی متفاوت بودم یا ازفرط عشقم می مردم ... نه . فقط آنگونه که من یاد گرفته بودمش ، آنجور که توی خلوتم غمش را می خوردم و حرصش را می خوردم و ذوقش را می کردم و مهر می ورزیدم. توی خلوتم . توی خلوتم یعنی صد از صد . یعنی نه کسی دانسته نه قرار بود بداند عمقش را . توی خلوت خودم و بدون داشتنش ، بدون بودنش . و نه ... هیچکسی به جز من .
گاهی ، غرق زندگی خودم و روزهای خودم و آدمهای زندگیم ، یکی توی دلم صدایم میزند . همان موقع ها حس می کنم در فرسنگها دورتر از من ، دو پیکر در هم تنیده اند و یکی می شوند و بر می افرازند و بعد آرام می گیرند . از راه دور بوسه هایشان را می بینم و نوازش موهای مرطوب روی پیشانی . سینه را و دستها را می بینم که گرمند . بالشهای نامرتب را می بینم و پرده هایی که در باد سرگردانند . تصویر بعدش اما باز پر از تن ها یی هاست . نه وصل ، نه دلهای یکی شده ، نه شعف . تصویر بعدش باز همان آدم تک مانده ای است که تک ماندنش را در تنگ آغوش ها می خواهد که تخفیف دهد . باز تن ها تر می شود ، باز تشنه تر می شود ، باز اشتباه می کند و غمگین می ماند... . گَرد حواسم را که خوب می گیرم ، توی آن زلالیهایش ، می بینم که این تصویر اصلاً شادم نمی کند ، دوستش ندارم . و باز می بینم که این تصویر خودش را به من می نمایاند ولی از من نمی خواهد که دخالتی کنم . انگار به حکم مقصری نگاه کنی و بدانی که چاره ای جز جزا برایش نیست و کاری هم نخواهی بکنی ، نتوانی .
یکی دو شب پیش ، برایت می نوشتم دیگر بعید می دانم دلم بلرزد . از شعری که در جوابم نوشتی خوشم آمد . و راست بگویم ؟ یک جورهایی دروغ می گفتم آن شب . نه که به تو ، به خودم حتی . یعنی نمی دانستم دارم دروغ می گویم تا اینکه نوشتمش . دیدم دروغ است اگر به قطعیت بگویم : بار دیگری وجود ندارد برای من . خب دل من از آن دلهایی است که هرچند بسیار سخت اما همیشه می شود لرزاندش . دل من از آن دلهایی است که خیلی راحت از جایش تکان نمی خورد اما پایش که بیفتد ، با سر می رود به هر ناکجایی. حساب کتاب نمی داند . یاد نمی گیرد و لجوج است . زیر بار دلی نبودن و عقلی بودن و وارد بودن به بازی فایده-ضرر نمی رود .
صداهایی که می شنوم ، به تلخی توی گوشم از کسی می گویند که یک بار در زندگیش به اوج میرسید با کسی که من بودم و نتوانست یا نخواست و فرقی هم ندارد دیگر .
صداهایی که می شنوم ، به تلخی توی گوشم از من گله می کنند که پایمردی سفر را در شرایطی خرج کرده ام که پای سفری وجود نداشت از اول .
صداهایی که می شنوم ،... اینجا دیگر همهمه می شوند و به من نمی گویند آخر قصه ام چه می شود . فقط تا همینجایش را فهمیده ام که چنین نخواهم ماند .

7/08/2009

پدربزرگ

ساعت پنج عصر هر روز ، با لباس راحتی و عینک ته استکانی ، نشسته روی مبل همیشگی اش با انبوه روزنامه ها و کتابهای جلد خردلی ؛ لیوان آب روی میز کنار دستگاه فشارسنج و آن پنکه سفیدش که همواره رو به نقطه نامعلومی روشن است . دیروز ، خیلی ساده در حیاط را که بستم ، به پله ها که رسیدم ، نبود . این نبود یعنی خیلی ناجور ، خیلی عجیب ، خیلی جور دیگر ... برای کسی که سالهاست ، سالهاست ساعت زندگیش هنوز به نظم پادگانهای رضا خانی تنظیم است... . این روزها بیمار است ، رنجور است ، کودک بی پناهی است این روزها که تن سالخورده اش را نمی سپارد به مرگ و از آن طرف زندگی هم مدارا نمیکند با او . آدم زنده ، نفس می خواهد ، نیرو می خواهد ، نای راه رفتن می خواهد حالا هر چند سالش که می خواهد باشد . یک وقتی ، سر من به زور تا شکمش می رسید . به بالا نگاه می کردم و هیبتی می دیدم که خیلی خوش اخلاق نبود ولی صبورترین آدم می شد برای آموختن مست و هشیار اعتصامی به کودکی شش ساله . تابستان که میشد و وقت تعطیلات و شمال ، عصرهای تنبل گیلان ، با پارچ هندوانه و یخ روی تراس ، با باغچه آبپاشی شده و برگهای خیس ریحان ، به خواندن "لوبان نجاری می آموزد" و مشق خط می گذشت ؛ آن خط به غایت خوش که هیچ به ارث نبردم . من قد کشیدم و او کوچک شد . آن هیبت دست نیافتنی ، قامت خمیده ای شد که عصا به دست گرفت . آن ابروهای پرپشت ، زیر برف عمر مخفی شد . من زن شدم و او پدربزرگی پیر. این " پیر" چه واژه بی رحمی است . پیر ، میتواند آدم را توی خانه بنشاند ، پیر می تواند آدم را از خط نوشتن ، خسته کند . پیر ، می تواند آدم را ساعتها بی خواب روی تختش بنشاند وقتی همه مست خوابند . پیر ، می تواند آدم را از روزنامه های ساعت پنج عصرش بگیرد و روی تخت بخواباند .
هشیار است . یادش مانده که چند روز پیش ، چقدر آرام آرام راه رفته و به موسوی رای داده . هنوز یادش مانده که توی همان بی رمقی و بی نفسی ، دست کند توی جیب بغلش و " پول جمعه " بدهد به ما . یادش مانده که به من تذکر بدهد " روپوشت کوتاه است ، توی خیابان مواظب باش " . یادش مانده که مثل قدیمها ، سلام نظامی بدهد و خیال ما را راحت کند که : " ببین ، دستم چقدر محکم بالاست ، خوبم " .. یادش مانده که در عکس یادگاری امشب ، نباشد به هیچ عنوان : " اصلاح نکردم ، لباسم مناسب نیست " ... خیلی چیزها یادش مانده و آنها ، امشب کیک تولد پسرک را جایی قایم کردند تا این مغز پیر همچنان ورزیده ، یادش نیاید چقدر دستپخت مرا دوست دارد ، هوس نکند ، کودک نشود باز ... .
من دلم لرزید در ساعت پنج عصر دیروز ... . یک دریافت غمگینی داشتم ازحال آدمهایی که پشت سر می گذارم و به جایش سوالی که توی چمدانهایم با خودم حمل خواهم کرد : می شود که دوباره ببینیم هم را ؟ اگر بیایم و نباشند ، اگر اینجور نباشند ؟ اگر به موقع نرسم ، اگر ، اگر ، اگر ....
یک تصویر زیبایی هست از آدمهای مهم زندگی من . از یک شب خوبی ، کنار هم ، دستها روی شانه یا کمر یا دور بازوی بغلدستی ، لبخندهای واقعی به لب ، نگاههای آسوده ، چراغهای روشن ... من چه کنم ؟ چه کنم ؟ چه کنم که این تصویر همانی باشد که باز می بینم و باز میگیرمش بعد از بازگشتی که دور است و کاش دیر نباشد؟