4/26/2016

مرا نوازش و گرمی به گریه می آرد... مرا به گریه ''بیار *

یک چند سالی هست که مواجهه با کینه توزی آدمها، قضاوت های غریبشان، اینکه پیگیر و مصمم در معرضت قرار بدهند که باشی آنجا تا برنجانندت ... مرا کمی خشمگین و سپس رها میکند.این بیخیالی از بندی که کسی مرا در آن خواسته، شاید از فرط سالهایی است که گذشت به خیال ورزیهای بیمارگونه ام و بند نبودن دستم  به جایی که سودی برای کسی در پی داشته باشد. چند سال است که وقتی مرا در این موقعیت قرار می دهند، اول کمی گارد می گیرم. کمی خشمگین میشوم. فحش میدهم توی دلم. بعد هم یکهو میگذرم و یادم می رود. خیلی عجیب و همزمان خوب است برایم.
از آن سو در همین چند ساله، محبت آدمهایی که کم شناختم یا خیلی آغشته شدم بهشان، نه که چیزهای خیلی عجیب...همین کارهای کوچک
 از سر دوستی هایی که دلیل و بهانه و تاریخ خاصی ندارد، هر دستی که به کمک دراز شد و باری برداشت  از روی شانه ام، اصلا یکی که شبی بی کار شد و خطی به محبت نوشت که یادی کند از وقت خوبی که زمانی تقدیمش کرده ام...اینها...اینها قلبم را جوری به رقت می آورد که میبینم چه عجیب بغض کرده ام باز. بغض خوب! حتا نمیدانم چه جوری توصیفش کنم چون بغض حتما چیز خوبی نیست اما این خوب است. خیلی انسانی و لطیف  و آرام است...
امروز مثلا. که هم ابر و آفتاب بود و برف بود! جدی برف بود. بعد من در دو جا کارم گره خورده بود. نمی دانستم چه کنم. توی این هوای عجیب دیوانه،  مانده بودم روی سنگفرش ها با چتر توی دستم حیران. کار گره خورده در هوای بد و خراب انگار گره خورده تر است... کمی دیرتر، نشسته بودم پشت در اتاق کارمند مسوول منتظر وقت ملاقات. خیلی زود رسیده بودم. با خودم فکر کردم شعور حکم میکند وقتی نوشته ساعت ملاقات از فلان تا بسار، حتا اینکه بدانم مسوولش آنجا نشسته و کسی نیست اما منتظر باشم ها؟ منتظر ماندم. طرف برای کاری آمد بیرون و مرا دید آنجا توی راهروی نیمه تاریک نشسته ام. گفت یک ساعت مانده تا وقت شروع کارم! گفتم بله. منتظرم همینجا. رفت. پنج دقیقه دیگر دوباره  آمد. گفت جریان پرونده شما یادم هست. اگر منتظری که یک ساعت دیگر بپرسی ببینی پیش رفته یا نه، نگران نباش. درستش کردیم. آمدم بگویم معطل نمانی پشت این در...
بعدتر، توی دفترم نشسته بودم. دیدم چاره ای نیست. نامه نوشتم و برای کار دیگرم از کسی کمک خواستم. پرسیدم آیا وقت پیدا می کند اصلا پی کار مرا بگیرد؟ چنین کاری برایم انجام میدهد؟ دقیقه ای نگذشت. نوشت حتما! نوشتم ممنونم برای چنین کمک بزرگی. نوشت : اصلا چیزی نیست که حتا برای یک لحظه فکر کنم تشکری لازم است.
اینجا بود که دیگر چشمم خیس شد و برف بند آمد. چند دقیقه بعدش بود که آفتاب از پشت ابرک سمج ریخته بود روی سرم.

* ژاله اصفهانی را همه سالهای نوجوانی ام  دوستش می داشتم. مدتها چون او فکر می کردم'' سرشت سنگی  من  آشنای اندوه'' باید باشد. ولی نه.اشتباه می کردم.
 

4/24/2016

*Catch the bus by half past three, Otherwise you'll find you're walking home, The forecast is for rain.

یک رفیق مرغوبی دارم از لحاظ طنازی. هر جا که مهارت خاصی نیاز است، یک کار پیچیده اداری در پیش روست، یک  قرارداد بالقوه خطرناکی جلویش است که برایش تصمیم بگیرد، ماموریت راه دور در پیش رو باشد، حتی در موارد معدود خاص که لازم باشد و خط چشم بخواهد بکشد ( اغلب دخترهای اروپایی که دیده ام، به کشیدن خط چشم دقیق و "آن پوینت" به عنوان پروژه نگاه می کنند)، ... خلاصه در چنین موقعیتهایی می گوید: " جهنم. من یک رساله کامل دکترا را باید بنویسم. کسی که در دپارتمان ژنتیک دکتر فلان، پروژه ای تمام کند و جوری زنده بماند که هنوز یک رساله را بتواند بنویسد، از پس فلان کار هم برمی آید".

ما زیاد می خندیم سر این جور حرفهایی که می زند ولی برای من هم راستش همین است. می بینم یک جاهایی را طاقت آورده ام و از آتش یک ماجراهایی زنده بیرون آمده ام؛ که باقی هر چه هست دیگر مرا آنجور نمی تواند که بفرساید. از گزش هجرانیها بگیر تا صعبی کندنها و سفرها و از نو آغازیدن ها... از پوست کندن ها...  وقتی آنها را توانسته ام، باقی را باید که بتوانم. یعنی دارم می توانم! بدون آنکه دیگر بدانم و آگاه باشم که چطور.

*
...
And I know, it won't be easy now
But I'll manage somehow
...

Menswear - I'll manage somehow



4/16/2016

از چهره آبی

وقتی آنقدر هیاهو بوده آنجا و هیاهو بوده اینجا و من هی می دوم و هی وقت کم می آورم و همزمان سعی می کنم دلخور نشوم اگر دویدنها و خستگیهای آنجا جوری بوده که اتفاق مهمی را از یادش برده، وظیفه ای را از قلم انداخته، انتظاری را جواب نداده...
وقتی اختلاف ساعت رسیده به نه و ده و همچنان پیشنهاد می کند کارهای عقب مانده را لیست کنم و با ایمیل بفرستم که برایم انجام دهد...
وقتی از زمانی که از یک سو شب است و از سوی دیگر صبح زود است و جوری چفتش می کند که صبح، "صبحت بخیر" و شب، "تا دیروقت بیدار نمان" را سر وقت خوانده باشم حتما...
وقتی از خستگی نا ندارم ولی پیغامشان می دهم که چرا کسی آنلاین نیست؟ بعد از ناهار دیروزم تا قرار صبحانه فرداشان و کی رفت و کی آمد و فلان کتاب و فلان فیلم حرف می زنیم...
فکر می کنم گرچه عشق تعاریف مختلف و زبانهای مختلف و اشکال مختلف دارد.. با همه بی شکلی و سیالی اش، دارای چه شکل و نشان مشخصی است.

4/01/2016

... and a lamp in the house*

گفت: '' آدم بهتراست دوهوایی نشود. هر چند دور اما به حال خودش باشد و نبیند و لمس نکند برایش بهتر است. اینجوری صرفا دلتنگ می شود گاهی.اما سالیان ندیدنها و نبودنها را بشکند و ببیند و باز بخواهد که ترک کند، دیگر هم دلتنگ است، هم بی قرار است، هم حال بودن و رفتن و ماندنش قاطی می شود. حالش بد میشود که دو هوایی شدن خیلی بد است. خیلی بد...''

نان برنجی حاج خلیفه و قیسی های تواضع را، چنان گرانقدرترین ماده این جهان میچینم کنار بشقابم. روزی سه عدد. به اندازه روزی سه عدد، خانه را زیر زبانم نگه می دارم. تا کی بشود و این هوای تازه از سرم بیفتد.

*Home is, I suppose just a child's idea. A house at night, and a lamp in the house. A place to feel safe
V. S. Naipaul
Home is, I suppose just a child's idea. A house at night, and a lamp in the house. A place to feel safe. V. S. Naipaul
Read more at: http://www.brainyquote.com/quotes/topics/topic_home4.html
Home is, I suppose just a child's idea. A house at night, and a lamp in the house. A place to feel safe. V. S. Naipaul
Read more at: http://www.brainyquote.com/quotes/topics/topic_home4.html
Home is, I suppose just a child's idea. A house at night, and a lamp in the house. A place to feel safe.
Read more at: http://www.brainyquote.com/quotes/topics/topic_home4.html