7/26/2013

اونم بذارش عسل !

اولین سالی که رفتیم شمال زندگی کنیم، برای من یک جشن تولد بزرگ گرفتند. خیلی از فامیل و دوستهای جدید همکلاسی ام دعوت بودند. بهاره بینشان بود.همکلاسی بودیم. همانجا معلوم شد که هندی می رقصد. با دو سه نفر دیگر که در یک ردیف می نشستیم رقص هماهنگ کرده بودند. پدر و مادرم خیلی قربان صدقه دخترکوچولویی رفتند که در جشن تولد دردانه شان هنرنمایی می کرد.تا نصفه شب جشن و بزن و بکوب بود.از همان وقت ما با هم دوستان خوبی شدیم. هر بار پدرم می آمد دنبالم مدرسه، از دور برای بهاره دست تکان می داد که این فلفل نبین چه ریزه است. یکی دو سال گذشت و ما نوجوان بودیم دیگر و از هم خبر نداشتیم. بهاره از مدرسه ما رفته بود. یک روز یکی از آن کاغذ نوستالژی های دعوت با آن دو تا گزینه " با کمال میل خواهم آمد" ، "خیلی مایلم که بیایم ولی متاسفانه نمی توانم" به من پست شد. از طرف بهاره. از دوستان مشترکمان فقط من را دعوت کرده بود. به همین دلیل شاید دلم نمی خواست که بروم. پدرم و مادرم گفتند چقدر زشت و بد است که نروم وقتی اینجوری برای من ارزش و احترام قائل بوده و یادم بوده که دعوتم کند. مگر دوستم نیست؟ بود. رفتم.
قشنگ یادم هست که وقتی در را باز کرد و هم را بغل کردیم و تبریک گفتم و رفت کنار، سلام که کردم هیچ جوابی نیامد. یک سکوت عجیب بی معنی از یک مبل طویل دخترکهای موقشنگ و لباس قشنگ مهمان. همکلاسی های جدیدش. نمی شناختم هیچکدام را.  اولین صندلی که پیدا کردم نشستم. سکوت بدی بود. هنوز نمی دانم چرا.  بعدش ضبط صوت ترکید و یکهو همه ریختند وسط. من چسبیده به صندلی. دوازده ساله. در پیراهن زرد که کمرش از پشت پاپیون میخورد. مهمانهای خودش یک جا بودند و خواهر کوچک ترش هم چند تا از دوستها و همکلاسی هایش را دعوت کرده بود. من نه به کسی معرفی شدم، نه به جز همان سلام و علیک اول با بهاره حرف دیگری زدم. موزیک که قطع شد، بهاره رفته بود به یک اتاقی و داد زده بود : بچه های کلاس فلان، همه بیان اینجا. من در آن کلاس فلان که اسمش را الان یادم نیست نبودم. سالن خلوت شد. من فقط مانده بودم و خواهرش و دوستهای کوچک او. یک ساعت مچی داشتم که عیدی گرفته بودم. پدربزرگم بهش می گفت بشقاب. ساعت صفحه بزرگ مد شده بود تازه. با همان ور می رفتم. کار دیگری از دستم برنمیامد. 
یک بار هم همه اعتماد به نفسم را جمع کردم و رفتم توی اتاقش. الان یادم نیست داشتند چه کار می کردند. اما هر کاری می کردند من را به آن کار راهی نبود. 
چیزی نخوردم. تعارف کردند یا نه،خاطرم نیست. بین مهمان ها یک دختری بود به اسم آزاده. وقتی همه برگشتند به سالن، بهاره گفت : در ضمن، آزاده خانم مهمان افتخاری ماست. از مدرسه فلان به ما افتخار داده و امشب اومده. آزاده گویا در دبستان با چند تا از این همکلاسی ها رفیق بوده. می شناختند هم را. خیلی با عشوه موهایش را تاب داد که "مرسی بهار جون" . من به بهاره نگاه می کردم. دوباره رقص را شروع کردند. یادم هست که  بعدش هم یکی دیگر که اسمش را کارما بعدها بهم گفت که کیمیا است ! سرش را کرد توی بلوز آزاده. آزاده با خنده و با داد گفت ای وااای . بی ادب. کیمیا هم گفت اههه میخواستم زیرپوش کوچولوت رو ببینم خب. و همینجا همه دست انداخته بودند کش سینه بندهای همدیگر را از پشت سر می کشیدند و قاه قاه خنده. من همچنان روی همان صندلی. کسی کاری به من نداشت.
یک جا دوباره سالن خلوت شده بود. رفته بودند توی اتاق بهاره و در را بسته بودند. من و خواهر کوچکش و آن دوستها. دیدم دارند زیر لبی از من حرف می زنند. نمی دانم چه. دهانم خشک بود. بغض داشتم. شجاعتش را نداشتم بروم در بزنم بگویم تو من را یادت رفته. تو مهمانی من آمدی. اینجوری نبود.به تو خوش گذشت. من باعثش بودم. من!
وقتی از بهاره خواستم به خانه مان تلفن کند که بیایند دنبالم، بار دومی بود که درآن شب با هم حرف زده بودیم یا در حقیقت مجال حرف زدن داده بود. گفته بود واه چه زود ! مانده بودم که زود ِ چه؟ برای من یک قرن گذشته بود.
آن مهمانی راستش تا مدتهای زیادی اعتماد مرا به شرکت در جشن های غریبه ، مهمانی هایی که از قبل قرار با مهمانهایش نداشتم، مهمانی هایی که نمی دانستم " کی ها می آیند؟" کشته بود. تا مطمئن نمی شدم یک دو جین آدم خیلی خیلی صمیمی را می شناسم، سرم را می بریدند اما نمی رفتم . از طرف دیگر فکر می کنم شاید بعدها، میزبان بودنم را به کیفیتی که هر که خانه ام آمده جوری حواسم بهش بوده در هر شکلی که از دستم بر می آمده، از همانجا یاد گرفته ام. نشان به نشانی همه  مهمانی ها ، پارتی های بزرگ و دورهمی های کوچک، جشن تولد و غیره و ذالک که هر بار و هر نوبت آدمهای مختلف جور ناشدنی را دور هم نشاندم و جور کردم که بعد خودشان سراغ گرفتند که بار دیگر دور هم بودنمان چه موقع است
بهاره الان به یمن یک دوست مشترک خبر دارم که دو فرزند دارد. عکسش را هم دیده ام. دربیشه های اسکاندیناوی کالسکه بچه ها را هل داده بود و عکس گرفته بود و میخندید و در کامنتها جای هر لایک زننده را خالی کرده بود. 
من با بهاره جز همان عکس تولدهای کودکی هیچ نقطه مشترکی ندارم. دلم فقط خواست که در این وبلاگم بنویسم شاید یک روزی همان کارما باعث شد این نوشته را بخواند. بنویسم بهش که اگر بلد شده بعد ازاین سالها که آدم ها به روی باز جایی می روند نه به در باز، این را از همان کودکی به همان بچه های توی بغل و کالسکه اش یاد بدهد. لزومی ندارد که یک روح و تن دوازده ساله ای شبی چنان سخت را بچشد که هنوز که هنوز است یاد خود جمع شده اش و آن ساعت مضحکش بیفتد که سعی داشته مشغول نشانش بدهد. یادگیری، لزومی ندارد که از طریق تلخ ترین تجربه ها اتفاق بیفتد.
در تولدش یادم هست که داوود بهبودی هی عسل عسل می کرد. هیچوقت از این آهنگ خوشم نیامد بعد از آن شب

7/22/2013

*انگار که نیستی چو هستی خوش باش

از خوشحالیهایتان زیاد بنویسید. زیاد بنویسید تا زیاد بشوند. به سادگی باورکردن ''پولت را نشمر که کم نشود'' های روزگار کودکی. زمان گذشت و بزرگ شدی و سال خوردی و حتا شک کردی که لابد کسی میخواسته به عمد حساب پولت دست خودت نباشد. زمان گذشت و بزرگ شدی و سال خوردی و فهمیدی کسی که هرگز  ندانسته  چی داشته و چی نداشته جای شکر و شکایت ندارد دیگر. و این مثل عکسش است: از خوشحالیهایتان زیاد بنویسید هر چند که کوچک و ناچیز و نپاینده. زیاد بنویسید که زیاد بشوند. از هر سو که بخواهی نگاهش کنی, غمگین بودن رشکی نمیطلبد. چه کودک باشی، چه دیگر کودک نباشی.

*از خیام است

7/12/2013

*شیری در این قضیت کهتر شده ز موری

از وقتی نوجوان شدم و فهمیدم گریه از سر شکست چیست، خنده سرمست چقدر نادر است، خراش دل چه مکرر است و خاطر نازک شده چه خطرناک، همه تلاش مادرم به جای بکن نکن برو نرو بگو نگو، فقط صرف این بود که به من حالی کند هر چه بشود و هر چقدر ناجور باشد، چرخ روزگار هر جور نچرخد یا بایستد اصلا و مرا جا بگذارد، من اما حواسم باشد که تلخ نشوم. که تلخی نکنم با جهانم. گریه ها و شانه های افتاده و زانوان جمع شده در شکم هر چقدر که  باشد، تلخ شدن اما که نباشد.
این روزها میفهمم که چه درس خوبی بود آن نهیب های گاه و بیگاه. چه به جا بود. این روزها به تماشای آدمهایی ام که کام نایافته، کامشان و کلامشان را که نه، همه وجودشان را تلخ کرده. ترسناک است گاهی. غمگین کننده است بیشتر وقتها.
یادم باشد در طول زندگی ام دست کم به یک نوجوانی این را حالی کنم باقیات صالحات


* از سعدی

7/10/2013

راه - نارگیل توت فرنگی

ری نا پرسید ایران هم مثل اندونزی ماه رمضان دارد نه؟ گفتم دارد. از حجاب پرسید. از دخترها و پسرها . لباس ها. غذاها . باورش نمیشد چیزی به اسم اجبار در زندگی شخصی آدمها وجود داشته باشد. تند تند پلک میزد که چطور به یکی بگویند دست دوستت را نمیتوانی بگیری در خیابان اما دست همسرت را میتوانی؟ قانون بگوید حتما باید ازدواج کنی وگرنه نمیتوانی با یکی همخانه بشوی خیلی آشکارا و عادی؟ چطور به یکی میشود گفت قرمز نپوش؟ یا که سرت را مجبوری با یک چیزی بپوشانی؟ 
گفتم چطورش را نمیدانم اما میشود. پیش میآید که آدمها در ایران به دنیا بیایند به هر حال. 
غروب بود. سیگار پیچیده بود برای خودش. موهایش خیلی قشنگ بود. سیاه و لخت و بلند. من فاصله گرفتم . دود سیگار را دوست ندارم حتا وقتی روی زمین چمن نشسته باشم و نسیم مرطوب بیاید. دو تا دختر پشت سرم لباس هایشان را کنده بودند و آخرین زور ممکن را میزدند که در سوسوهای آخر خورشید رنگ بگیرند.
ری نا پرسید : غمگین بشوی چی کار میکنی؟ گفتم راه میروم. راه میروم تا هر جا که شد. و بعدش بستنی میخرم. و راه رفته را بر میگردم. گفت یعنی هر بار که غمگین باشی راه و بستنی ؟ گفتم هر بار که غمگین باشم راه و بستنی ..

7/02/2013

زما ومن به سکوت ای حباب قانع باش که غیرضبط نفس نام این معما نیست*

گاهی اینقدر در معرض هجوم حرفی که حرفت نمی آید. جوری است که اگر بخواهی که دهان باز کنی، زیر سیل کلمات خودت غرق میشوی. دقیقا میروی زیر سیلاب.  که اگر بخواهی غریق حرف نباشی، پس واپس مینشینی کنار یک صخره ساکت و نگاه میکنی به موجی که میرود ...می آید...مکرر

*
از بیدل است