7/12/2013

*شیری در این قضیت کهتر شده ز موری

از وقتی نوجوان شدم و فهمیدم گریه از سر شکست چیست، خنده سرمست چقدر نادر است، خراش دل چه مکرر است و خاطر نازک شده چه خطرناک، همه تلاش مادرم به جای بکن نکن برو نرو بگو نگو، فقط صرف این بود که به من حالی کند هر چه بشود و هر چقدر ناجور باشد، چرخ روزگار هر جور نچرخد یا بایستد اصلا و مرا جا بگذارد، من اما حواسم باشد که تلخ نشوم. که تلخی نکنم با جهانم. گریه ها و شانه های افتاده و زانوان جمع شده در شکم هر چقدر که  باشد، تلخ شدن اما که نباشد.
این روزها میفهمم که چه درس خوبی بود آن نهیب های گاه و بیگاه. چه به جا بود. این روزها به تماشای آدمهایی ام که کام نایافته، کامشان و کلامشان را که نه، همه وجودشان را تلخ کرده. ترسناک است گاهی. غمگین کننده است بیشتر وقتها.
یادم باشد در طول زندگی ام دست کم به یک نوجوانی این را حالی کنم باقیات صالحات


* از سعدی

1 comment:

خودم said...

این تلخ نشدن،تلخی نکردن خیلی سخته.چه مادر بی نظیری دارید که تلخ نشدن رو یادتون داده.