2/27/2014

می شود مرا کمی بغل کنی؟

از خستگی نمی شد که درست بنشینم. سینه ام از یک سرماخوردگی کهنه سنگین بود. پلک چشم راستم آماس کرده و سرخ. و خودم بسیار فرسوده.
سر کلاس منتظر بودم ساعت تمام بشود. و هنوز سه ساعت و نیم  دیگر مانده بود...
دو تا پسر ایرانی که از همان اول ترم خودشان را از کشور آذربایجان معرفی کردند! برای معلم دست می گرفتند. بلند بلند می خندیدند انگار نه انگار که کلاس درس است.  وقت کلاس می رفت. اینها هم معلم و هیس هیس اش به هیچ جایشان نبود... گرمم بود. هوا نبود... نمی دانم چی شد که یکهو برگشتم سمت بغل دستی ام و خیلی جدی بهش گفتم " الان داد می زنم" ...
خیره نگاهم کرد. تپل ترین دختر کلاس است. صورتش مثل قرص ماه. گرد. سفید. اهل ایتالیا. اسمش چیارا است. همین ها را می دانستم فقط.
صنم خاصی با هم نداشتیم . یک بار فقط حین درس از دستش خیلی خندیده بودم. آنجایی که معلم داشت مفهوم ساعت درونی و درک بدن از ساعت را درس می داد و یک متن چرتی را می خواند که یک انسان به طور متوسط در طول زندگی اش شش ماه از عمرش را با فرزندش بازی می کند و دو هفته از عمرش را می بوسد و نمی دانم چقدرش را صرف دیدن تلویزیون و غذا خوردن می کند. بعد که سوال می پرسید کی چی فهمیده، چیارا گفته بود من خیلی با این متن مزخرف مشکل دارم. ما در ایتالیا دستکم دو سال از عمرمان را به بوسیدن می گذرانیم. چه برسد به اسپرسو نوشیدن و غذا خوردن... پس من فقط می دانستم که او یک دختر گرد خندان ایتالیایی است که لابد خیلی خوب می بوسد و غذاهای خوشمزه و قهوه مرغوب را می شناسد.
تا امشب... وقتی برگشتم و بهش گفتم الان داد می زنم...
یکهو گفت " تو بغل می خوای" ... من مات ماندم... 
دوباره پرسید " بغلت کنم؟" گفتم بکن..
مرا در همهمه کلاس در آغوش کشید. سرم را گذاشت روی شانه نرمش. عطر شامپوی سرش خیلی ملایم بود. پسرها هنوز داشتند به جلف ترین شکل ممکن وقت کلاس را می گرفتند. باقی کلاس هم صدای سرفه و کاغذ و پچ پچه... چیارا توی گوشم می گفت "همه چیز درست می شه ...همه چیز...آروم..آروم " 
آرام شدم. خیلی. انگار یک دستی آمد فریاد توی بدنم را کشید بیرون و در سکوت با خودش برد...انگار بار های مثبت و منفی ام به هم رسیدند و صفر شدند و از پایم به زمین فرو رفتند. 
صفر شدم. ساکت. آرام.
سرم را بلند کردم دیدم معلم آن دو تا را بیخیال شده و خیره به ما نگاه می کند. مهم نبود. کنتورم صفر شده بود یک طور خیلی عجیبی. معلم داشت مرا در حالی نگاه می کرد که  تازه فهمیده بودم این آدمهایی که سر خیابان می ایستند و به جای پول انداختن توی کاسه فقیرها یا غذادادن به کبوترها به  مردم رهگذر پیشنهاد آغوش مجانی می دهند، دارند دقیقا چه چیزی هدیه می کنند...
 

2/02/2014

سالخوردگی از زیر گردن و روی پوست دست آغاز نمی شود.چون از خیلی قبل ترها اتفاق افتاده

احتمال می دهم شروع بزرگسالی ام در لحظه ای اتفاق افتاده که با دو چشم گرد درشت در یک صورت لاغر به بالای سرم نگاه می کردم وسط هال نیمه تاریک و  پدرم که داشت به من می خندید " وقتی برق بره تلفن کار می کنه هنوز، تلفن به برق ربطی نداره که"
دم غروب برق رفته بود و من تا قبلش فکر می کردم برق اگر نداریم تلفن هم نداریم... پنج ساله بودم و همه سیم های جهان به نظرم یا برق داشتند یا نداشتند. درست سر بزنگاه  دانستن. لحظه مواجهه با این قرارداد که هر پیشامدی به یک دلیل بخصوصی گره خورده که لزوما با منطق و دانش و انتظار و تجربه های من جور نیست. شروع بزرگسالی، لحظه مواجهه با منطقی بود که  "آنجا" بوده و هست و صرفا چون هست  ته تهش باید که بپذیری. حالا چه سوال کنی و کلنجار بروی و شکلک دربیاوری، چه هیچ نکنی.