8/22/2019

Broken bricks

این روزها که بچه را می برم مهد خیلی به کودکی خودم برمیگردم. به اینکه چرا به آن شدت از محیط مهد و بعدها از مدرسه متنفر بودم، و چطور کودکم نه تنها بی‌صبرانه منتظر شروع روز و رفتن به مهد است، که جلوی در دبستان هم پای می کوبد و به من اشاره میکند یعنی مرا ببر اینجا.

همیشه از اجبار متنفر بودم. یادم هست یکی از بزرگترین ترسهایم از مهد، آن ساعت اجباری خواب بود. ما باید سر یک ساعتی خسته می بودیم و به خواب می رفتیم. سر یک ساعتی گرسنه می بودیم. خاطره تیره دیگرم از بازیهای زوری است. به صف می ایستادیم. می‌گفتند بدو، ما باید می دویدیم. در داخل اتاق! من کوچک بودم، شاید سه سال و نیمه، پسر کناری من جثه خیلی بزرگتری داشت، شاید پنج ساله؟ و مرا هل میداد، دائم. در مهد کودکی دیگر من بزرگ‌تر بودم، باقی چند بچه که حتی هنوز حرف نمی زدند، ملال عجیبی داشت،سکوت بود... تازه اینها مهدهای خصوصی با شهریه های گران بود. خاطرات من‌ ازشان خیلی زیاد نیست چون آنقدر در کوچه هایشان گریه میکردم که والدینم بیخیال شهریه پرداخته میشدند و مرا برمیگرداندند. خانه مادربزرگ در شهرستان، زندگی با خاله یا حتی تنهایی را به اجبار آن محیط ترجیح میدادم.
کدام احمقی، احمق‌ترینی! دستور داد سر دختربچه های شش ساله مقنعه و لچک کنند؟ ما یک مشت بچه کوچک بودیم که باید لباس فرم کارمندهای غمگین را در تیره‌ترین رنگها می پوشیدیم و روزمان را با آرزوی مرگ بر این و آن و دعای بی پایان ظهور و آرزوی کاستن عمر خودمان و افزودن به طول عمر رهبر دیکتاتورمان شروع می کردیم. ما اجازه نداشتیم در حیاط مدرسه مان بدویم در حالیکه بدنهای کوچکمان لازم داشتند حرکت کنند. ما اجازه نداشتیم سر کلاس حرف بزنیم، گرسنه بشویم، مخالف حرفی باشیم، معلم، ناظم، مدیر، دفتر دار... پیامبر و خدا بودند. ما یک مشت آجر در دیواری بی انتها بودیم که نمیدانم چرا پینک‌فلوید از دل دوران هیپیسم و آنارشی‌گری غرب، فکر میکرد بدتر از خودش وجود ندارد... از ما چیزی نشنیده بود و از چرخ گوشت آموزش حرف میزد؟
حتما بزرگسالانی هستند که دوران مدرسه دهه شصت جزء نوستالژی های دلپذیرشان است وگرنه اینهمه عکس تراش و پاک‌کن و کتاب فارسی و دفتر شصت برگ خط‌کشی شده و موزیک بچه های مدرسه والت چرا دست به دست می شود؟ من اما با عرض پوزش جزء آن بزرگسالان نیستم. از هر چیز مربوط به حضورم بعنوان یک کودک و نوجوان در اجتماع دهه شصت و هفتاد متنفرم. از اولین و آخرین اردویی که رفتم و مربی پرورشی به جرم تاخیر در نماز جماعت مجبورم کرد جعبه پر نوشابه را تمام راه بکشانم. از سوال و جوابهایشان که آیا در خانه ویدیو داریم؟ آیا والدینمان نماز میخوانند؟ آیا مسلمان شیعه هستیم؟ شغل پدرمان چیست؟ چقدر پول می تواند به حساب مدرسه بریزد؟ شاید فکر کنید دروغ یا افسانه است، من حتی مدرسه ای رفته ام که مدل ماشینمان در رفتار معلم علوم تاثیر داشت.
از مدرسه های عبوسم، معلم های سیاه‌پوشم، نیم‌کت های دو نفره که سه نفر رویش می نشستیم، شعار هفته، مقنعه در گرما، اجبار به رکود یا حتی زنگهای عاریه ورزش که معلوم نبود دقیقا چه باید بکنی، بیزارم.
همین هفته پیش، روز آغاز مهد، مربی فرمی به ما داد و ما بعنوان پدر و مادر امضا کردیم که حق نداریم در مورد زندگی خصوصی کودکی دیگر اطلاع کسب کنیم و اگر اتفاقی اطلاعی پیدا کردیم آن را بازگو کنیم،در غیر این صورت خلاف قانون رفتار کرده ایم. امضا کردیم که اجازه استفاده از موبایل و بخصوص گرفتن عکس بی اجازه از کودکان دیگر را نداریم‌. پول مشخصی هم برای کیترینگ و غذای بچه در ماه پرداخت میکنیم و همین. در استان ما، از سال دیگر مهد کودک فرزندمان رایگان است. اتاق خواب بچه ها را از پشت شیشه نشانمان دادند، هر بچه ای خسته بود دراز کشیده بود یا خوابیده بود.  در هر اتاق بازی،  کاناپه هایی بود برای بچه هایی که خارج از ساعت خواب نیاز به استراحت دارند. بچه های دو ساله همه در یک گروهند و با مربی ها بیرون‌میروند تا زیر دست و پای بچه های سه و چهار ساله نباشند...
 کودک من با زبان دو ساله اش امروز تعریف کرد که دور هم نشسته اند پشت میز غذا و خودش کره و عسل انتخاب کرده برای صبحانه، به مربی مهد گفته دوست دارد کتاب بخوانند، و بعد رفته در اتاق لگو با یک بچه دیگر بازی کرده، و بعد در حیاط دویده اند تا تشنه شده و آب خواسته... و آیا کی فردا صبح میشود؟
از کنار دبستان میگذشتم، بچه ها زنگ تفریحشان بود. از درخت کهن وسط حیاط بالا رفته بودند و رو به چند نفر در خانه درختی کنار حیاط جیغ می زدند و دست تکان می دادند. در لباسهای فصل، رنگی... رنگ... آنچه در کودکی ما به شدت کم بود. دوست داشتم برگردم به سی و اندی سال قبل، خودم را سفت بغل کنم.

8/10/2019

رفته بودم. رفتم که بانگ هستی خود باشم یا... That ten years challenge ...

امروز شد ده سال. ده سال پیش افتاده بود به دوشنبه ای خاکستری. با کلافی ناگشودنی از فکر و خاطره و رویای برباد و کور سوی امید، با خلاصه زندگی در دو چمدان و سنگین‌ترین قلب دنیا، خانه پدری را ترک کردم و همینجا از خودم برای خودم نوشتم که معنی این ترک چیست.
ده سال گذشته را من پوست انداختم. در پوست نو قد کشیدم. به کلام آسان است. چه ها که گذشت.‌..

آن روز که بلیط یک‌طرفه داشتم و سوار هواپیما میشدم، تقریبا در این دنیا هیچ دستاورد خاصی نداشتم که همان کوههایی هم که ازشان بالا رفته بودم، با خاک یکی بود.می دانم که دلم میخواست زندگی کنم، جایی که جریان هوا باشد، سینه ام آنقدر سنگین و خوابهایم آنقدر آشفته نباشد. دلم میخواست آنچه خراب کرده بودم را ببرم از آن اول اول، بسازم از نخستین چینه. آنقدر رنج بکشم و بسازم تا برسم به جایی، سقفی، امنیتی، شاید لبخندی... به همه اینها شوق داشتم.

امروز بعد ده سال، حتی آنچه که فکر میکردم در آن روزگار بر باد رفته، مایه فخر من است. حتی سالهای تحصیلم در ایران که آن زمان برایم صرفا تبدیل شده بود به اتلاف وقت، به یاری ام آمد، وقتی ازشان یاد میکنم، به من گوش می دهند، تائیدم میکنند، اسمش را گذاشته اند سابقه، تجربه. صرفا بر باد دادن عمر نبود پس...جایی به کارم آمد....

خاکستری که برخاستم از آن، امروز یاری ام کرده که پناه کودک نوزبان نوپایم باشم؛ دیوار محکمش، صخره امنش. همین امروز، تاریک‌روشن صبح بود که خودش را انداخت در آغوشم. گویا از کابوسی ترسیده بود. بغلش کردم. گفت: "ماما هست، مواظبه... " چه به خودم بالیدم. 
ده سال پیش در چنین روزی وارد اتاقک دانشجویی ام شدم. یادم هست که بوی رنگ تازه می آمد. جز الوارهایی که قرار بود میز و تخت بشوند، هیچ چیز دیگری آنجا نبود. بعدها، به اتاقها، استودیوها، آپارتمانهای دیگری نقل‌مکان کردم. به هر جا رفتم گلدان و شمع و رنگ و رومیزی با خودم بردم. من از عاریه زیستن متنفرم. بسیاری وقتهایش تنها غذا می خورده ام ولی با خود و برای خودم لیوان زیبایی گذاشته ام، گلی کنار میزم، شمع معطری روی طاقچه، چیزی که مرا به زندگی و زندگی را به من وصل کند، حتی به روزگاری که عکس هیچ بشقابی در جایی منتشر نمی شد و کتاب کنار لیوان قهوه نشانه‌شناسی خاصی نداشت. من واقعا زندگی را دوست دارم حتی همه وقتهایی که با من دوست نبوده.

الان که اینها را می نویسم، تراسمان را شسته ام. گلهای ماه آگوست درآمده اند. نوبت سوم غنچه زدن رزهای باغچه است، انجیر جوان باغ در حال بار دادن است، بوی سوپ می آید، شب مهمان داریم. بچه خوابیده.  هفته دیگر می رود کودکستان... باورش چه سخت است که اینها جملات من باشد... منی که ده سال پیش در چنین روزی از یک سو به بادبادک رویا وصل بودم و از سویی دیگر به سنگ خوابهای آشفته، و سوار هواپیمایی شدم که واقعا نمی دانستم وقتی ازش پیاده بشوم، چه خواهد شد.

مهاجرت کردن یا مهاجرت نکردن توصیه من به هیچکسی نیست. سرنوشت و سرگذشت هر کسی بهترین دلیل و راهنماست برای هر قدمی که آدمی برمی دارد یا از آن حذر می کند. هیچ نسخه خوبی برای دیگری کار نمی کند. هیچ تجربه بدی، برای دیگری به همان شکل تکرار نخواهد شد.

برای من؛ شخص من، مهاجرت ده ساله ام یکی از درست‌ترین تصمیمهای زندگی ام بود. بماند که پوستم کنده شد و تا پای جان برایش ایستادگی کردم.
روزی رسید که بالاخره بگویم : بانگ هستی خویشم. بهایش را هم روزانه و شبانه پرداخته ام و می پردازم. با دلتنگی و دوری. 
شد ده سال تمام.





8/08/2019

به جان دوست‌ دارمش

بچه داشت توی خانه می دوید. پایش سر خورد و وقت افتادن روی زمین، کمرش گرفت به لبه میز ناهارخوری. بلند گفت آخ... تا دو نفری از دو گوشه اتاق با نگرانی بدویم سمتش و بغلش کنیم و بخواهیم بلوزش را بالا بزنیم، بلند شده بود و دستش را گذاشته بود روی کمرش در محل درد، با لحن محکمی که برای دو سالگی اش خیلی بزرگتر بود، خیره در چشمهای ما با زبان قر و قاطی اش گفت:  auwa شدم (اوخ شدم). ولی فردا خوب می شه، alles gut (همه چیز خوبه).

الان که شب است و خوابیده، برای چندمین بار غبطه خوردم به بی‌لکی و امنیت ذهن کودکانه اش. به امید محکم و ساده اش به بهبود هر چیز ناخوشایند. به بازگشت پدر وقت عصر، به قبول افتادن عذرخواهی اش وقتی شلوغ‌کاری کرده، به باور مطمئن و بی‌خدشه اش به ترمیمی که اتفاق خواهد افتاد. همان قدر مطمئن که می داند مزه بستنی شکلاتی را از بستنی توت‌فرنگی دوست‌تر دارد. 

جان من است... تمام و تمامت امیدم...