بچه داشت توی خانه می دوید. پایش سر خورد و وقت افتادن روی زمین، کمرش گرفت به لبه میز ناهارخوری. بلند گفت آخ... تا دو نفری از دو گوشه اتاق با نگرانی بدویم سمتش و بغلش کنیم و بخواهیم بلوزش را بالا بزنیم، بلند شده بود و دستش را گذاشته بود روی کمرش در محل درد، با لحن محکمی که برای دو سالگی اش خیلی بزرگتر بود، خیره در چشمهای ما با زبان قر و قاطی اش گفت: auwa شدم (اوخ شدم). ولی فردا خوب می شه، alles gut (همه چیز خوبه).
الان که شب است و خوابیده، برای چندمین بار غبطه خوردم به بیلکی و امنیت ذهن کودکانه اش. به امید محکم و ساده اش به بهبود هر چیز ناخوشایند. به بازگشت پدر وقت عصر، به قبول افتادن عذرخواهی اش وقتی شلوغکاری کرده، به باور مطمئن و بیخدشه اش به ترمیمی که اتفاق خواهد افتاد. همان قدر مطمئن که می داند مزه بستنی شکلاتی را از بستنی توتفرنگی دوستتر دارد.
جان من است... تمام و تمامت امیدم...
1 comment:
کاش همین شیرینی ها و شگفتی ها با بزرگ و بزرگ تر شدن هم ادامه یابند، یا بازتعریف شوند
Post a Comment