3/21/2018

تن تیره همچو زاغی و جهان، تن زمستان که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا

 سال پیش سر سفره نوروز، در دلم گفتم کاش بهار دیگر جنینی که در دلم می بالد در آغوشم باشد، پروژه فرساینده خانه به سرانجام رسیده باشد، زیر سقفم آرام گرفته باشم. بعد سال آغاز شد و چنان روی دور تند گذشت که هنوز گیجم.

غافگیر شدم وقتی صدای سرنا آمد. حتی پای سفره نبودیم چه برسد به نیت کردن. بیرون برف می بارید. داشتم با بچه سر و کله میزدم که آرام بگیرد لحظه ای و بيدمشکهاي سفره را به حال خودشان بگذارد. دوربین باطری تمام میکرد و هنوز یک عکس سه نفره که تار و محو و کج نباشد نداشتیم حتي هنوز کنج "عکس خور" خانه را پیدا نکرده بوديم.
دیرتر جلوی صفحه موبایل عید دیدنی کردم، بچه نگاه میکرد، برایش بوسه می فرستادند به نوبت. خانه مادربزرگم دوباره زنده و شلوغ بود گیرم آدمها به جوانی گذشته نبودند و کودکی نمانده بود که بین اتاقها بدود.

سالهای زندگی در دیاری دیگر، به من صبوری آموخت. در لحظه بودن، در حال زندگی کردن، غم را فرو بلعیدن و انباشتن تا وقت تکاندن و شستنش. یک دوستی به من گفته بود خوش به حالت، تو همیشه لبخندت سر جایش است. فکر کنم جدای صفحات اینترنت که مستمر از بهترین حال آدم خبر می دهند و از اوقات تلخ و سرد زندگی ها تصویر ندارند، لبخند عین یک ویترین پر زرق و برق ،دیگران را به این نتیجه می رساند که همه چیز همواره عالی و در اوج و بی خلل است. فکر عبث.
من نمی توانم شکوه و شکايت کنم از دوری، وقتی خودم فرزند آن خانواده ام که همواره منتظر و چشم به راهند. من نمی توانم همواره از خودم، حالم، آزردگی، دلتنگی و دلخوریهایم بگويم وقتی در جهان غمهاي فراگیری هست از آدمهای زنده سوخته در کشتی، در برج، در هواپیما، در پایتختهای سقوط کرده.
 من صرفا در جهان شخصی خودم "هستم" و احوالم برای تنی چند مهم است. پس زندگی را به هر ترفندي تاب می آورم. گاهی به سبزه ای نورس دل می بندم. گاهی به آفتاب، چند ماه هم هست که گردن کودکم را بو میکنم و دلم از دوست داشتنش می لرزد. گاهی شیرینی می پزم. موهای مرد را کوتاه میکنم. به دوربین تلفنم خیره می مانم و حرف میزنم از روز و شبم. در کنار تمام اینها، همچنان که لبخند هست، هر غم "آبی و خاکستری و سیاهی" را می بلعم. انگار به عمق چاهی ژرف. بعد، هر از چندی، صبحی خلوت یا نیمه شبی ساکت، حتي بدون حس بیچارگی و دلسوزی برای خودم، گریه میکنم. طولانی. اندوه انباشته و فروخورده، چون مذابی روان می شود. تهی می شوم. روحم جا باز میکند. خواب میروم یا برميخيزم به ادامه روز. این ترفند من است برای ادامه دادن و برخاستن و لبخند زدن.

روزی که وقتش برسد، به دخترم خواهم گفت از گریستن نهراسد، خجالت نکشد. نترسد. ابزار گریستن به همان کارآمدی لبخند است در نژاد انسان. فقط باید بداند کدام را بیشتر و کدام را کمتر استفاده کند. کدام را در عمقی بیشتر نگه دارد که با ترحم، دلمردگی و تلخی و حس ترسناک راه به جایی نداشتن اشتباه نگیردشان.

در اولین شب از سال جدید خورشیدی، یک عکس از بین دهها، همانی بود که بايد. هر سه نفرمان نشسته نزدیک به شمعهای روشن، حواسمان به بيدمشکهاست، بی حواس می خندیم. وقتی عکس را دیدم، فکر کردم اینهمه سال پای هفت سین ها چه آرزوهای مختلفی داشته ام. به ندرت اما تصوير تحققشان را دیده ام. خیلی به ندرت. و این عکس را باید در اولین فرصت قاب کنم. 



3/16/2018

"وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد"

یکی دو روز اخیر تلخ بودم. حالا مال هوای ابري ماه مارس اینجاست که باید فروردین من می بوده، یا یاد آفتاب مايل اسفندماه تهران، یا برای سبزه ها و بيدمشکهاي گلفروشی آقای نصیری و رسم پیاده روی روز قبل از آغاز بهار با مادرم وقتی گیلان خود بهشت است... از سر هر چه بود تلخ بودم که به بچه نه ماهه ام گفتم برود خودش سر خودش را گرم کند! و صدایم را هم سر مرد بلند کردم.
صبح امروز دیدم نه. اینکه من نیستم... اينکه رسم و راه من نیست آن هم وقتی بهار از جاده می رسد و بارانهای گهگاه و گرگ و میش آسمان و رنگين کمان، گواهش.
صبح زود ، بدون کلامی، بچه را در لباس مخمل خوابش به خودم فشردم. نوک بینی صورتی رنگش را بوسیدم، ذوق کرد. گونه مرد را نوازش کردم و گره ابرویش باز شد که "قهر نیستیم". از خانه زدم بیرون. اول رفتم به شیرینی فروشی خیابان سی و چهار که انگار دنج ترین و قدیمی ترین و امن ترین ساختمان شهر است بسکه از آن بوی زندگی می آید: عطر نان تازه، وانیل، تخم آفتاب گردان، قهوه... خانم مونقره ای نانوا پرسید: امروز بدون بچه آمدی؟ گفتم بله، مرخصی ام. 
می شد قهوه ام را در خانه بنوشم، اما دلم میخواست امروز یک نفر دیگر برایم قهوه دم کرده باشد. بعد چند نان تازه برای هر سه نفرمان خریدم، لثه های بی دندان بچه و ذائقه مرد را هم از یاد نبردم. عطر نانها در اين صبح بارانی انگار دلپذيرترين نوید بود برای "هنوز زنده بودن". به آقای مسنی که در را برایم نگه داشت، گشادترين لبخندی که سراغ داشتم زدم، پاسخ داد: صبح متعالی.
در راه، پشت بخار قهوه به برگهای نورس نگاه کردم، به چمنهای تازه رسته خیس، به شکوفه ها. 
آرایشگاه باز بود. خوشرو بودند همه هر چند که عید آنها نبود و کسی نمی دانست حال و هوای نوروز چیست. وقتی خانم آرایشگر سرم را ماساژ می داد، به آراسته بودن زنانه فکر میکردم که هر سال این وقت در ایران رونقی چند برابر دارد. کار موهایم که تمام شد، خانم مسنی از بین مشتریها از مدلشان تعریف کرد، بهانه شد که بلند بخندم. سبک بود دلم.
توی راه برگشت، به این فکر میکردم که من در هر سرزمینی که بودم، چه تنها و چه در جمع، همیشه توانسته ام حال خودم را بهتر کنم. خواه با کوتاه کردن مو یا خریدن بستني. خواه با امتحان کردن کفش یا کاشتن نهالی کوچک. حتی با حرف زدن با رواندرمانگر. هر چه و هر وسیله که اقتضای زمانش بود. این توانايي از کجا آمده نمی دانم. صرفا مطمئنم کسی به من نگفته بود چگونه و چه زماني برو و فلان کار را کن که حال خودت را خوب کنی. اما از هر کجا که به من رسیده، باعث شده من آغاز هر فصل را پاس بدارم، بهار که جای خود. گیرم که پدربزرگم را حول و حوش همین روزها از دست دادم و دریغ اينکه بالای سرش نبودم. گیرم که روزگار مدیدی است از بهارها و ناهارهاي دستجمعی عید ايران دورم. گیرم که بارها شده تحویل سال و سیزده بدر را تنهایی و در خلوت اما به تمامی صرفا برای خودم و هوای خانه ام برپا کردم.
امسال برای دخترکم اولین هفت سین عمرش را می چینم به این نیت که هرجایی زندگی کرد، عید مادرش را از خاطر نبرد و به این قصد که زیر هر آسمانی زیست و روزگارش هر سمتی که چرخید، مثل مادرش بلد باشد خودش حال خودش را بهتر کند. یاد بگیرد دست نوازشش اول روی سر خودش باشد که مهربانی با خویشتن، سرآغاز دوست گرفتن زندگی است.

@November25th

3/09/2018

به قول حمید هامون: انسان از آن چیزی که بسیار دوست می دارد خود را جدا می سازد. در اوج خواستن نمی خواهد...در اوج تمنا نمی خواهد. دوست می دارد اما در عین حال می خواهد که متنفر باشد....

"Love rests on two pillars: surrender and autonomy. Our need for togetherness exists alongside our need for separateness."

-Mating in Captivity


 عشق بر دو ستون تکیه زده:  سرسپردگی و استقلال. نيازمان به با هم بودن، موازي است با احتياجمان به جدایی

از کتاب جفت یابی در زندان