10/30/2009

مراقبت دایم

و نوشته هایی هست ؛ که سر صبح می توانند هم لبخند بنشانند و هم اشک

10/25/2009

بسیار نزدیک و شخصی .

برای خودم .
آنچه که بار سفرت را سنگین می کند ، نه پتوهای سفریست نه کتابهایی که هر یک چند خطی پشت نوشت دارند از هزار هزار حس خوب آن کسی که به نیت تو نوشته شان . آنچه بار سفرت را سنگین می کند ، نه مجموعه های جمع و جور موسیقی است ، نه هدیه های کوچک به بهانه " یاد من کن " ها ، نه دانه های خشک شده شیرین توت و انجیر که نشان می دهند خاطرت عزیز است ، خاطر دقایق چای خوردن و آسودنت عزیز است ... . بار سفر با یاد سنگین می شود . یاد . یاد یک شبها و روزهایی ، کنار خودت یا آدمهایی که پشت شیشه ها ماندند و تو دست تکان دادی برایشان ...دست تکان دادی برایشان ...
یکیشان که یاد لاکرداری است از شبهای لاست دیدن تا سه صبح . از خانه نیمه تاریک و سایه های روی دیوار . از ظرف شادی بخش میوه های تازه شسته شده ، از سینی آبی . از ما ، که می نشستیم و خودمان را غرق می کردیم در یک لحظاتی که باید پشت سر می گذاشتیم هر چه را که باید پشت سر می ماند . از مبل راحتی . از من که روی آن مبل راحتی می نشستم و لاست می دیدم ... .
یکیشان ، قبل تر است . آبان است و آذر است و بهمن است ... . پشت کلیسای سپید ، خانه هاکوپیان پیر ، خانه سین . میز قهوه ای کهنه ، موکتهایی که آخر نفهمیدم چه رنگی است . من که خراب بودم و امیدی هم داشتم از نمی دانم چه رو . آهنگ بتی می گذاشت . شبها ، زیر نور مهتابی ، ماگهای بزرگ ما ، پر از بخار بود و ما پر از حرف . حرف می زدیم . حرف می زدیم . همه همه آدمها تحلیل بردار بودند . ما می فهمیدیمشان . ما همدیگر را قانع می کردیم . یاد یک عصر که میم آمد و من هندوانه قاچ می زدم . دو بارش هم نی سی بود . گوگوش می خواند . هم بغضهای نفس بر داشتم ، هم لبخند . هم بزرگواری را تجربه می کردم ، هم بخشش را و هم همه چیزهای دیگری را که نمی دانستم تجربه کردنشان به چه کارم خواهند آمد . آن شبها ، هر بار که ساک می بستم به راه برگشت ، از خودم می پرسیدم بار دیگر که بیایم اینجا چه حالی خواهم داشت یعنی ؟ بار آخرش هم رسید . حالم را یادم نیست . عجب ... .
شبی بود که کنار پنجره آشپزخانه ایستاده بودم . رو به درخت زبان گنجشک بی ادعای روبرو . اهل خانه خواب ، من خوابزده خیره .دهانم تلخ ، چشمهایم خشک . آب ریختم توی کاسه گلی . ماه افتاد تویش . آرزو کردم و آب و ماه را با هم نوشیدم ... .
آسوده بودم . پدر ن هنوز خودکشی نکرده بود . هنوز میشد قهقهه زد . آمد دنبالم . با هم رفتیم بیرون . دلش تنگ نامزدش بود . من دلم تنگ نبود برای کسی . آسوده بودم . ن گرسنه بود . رفتیم آن جایی که دیگر دوستش ندارم . آن موقع خیلی جاهای دوست داشتنی داشتم . ن شام خورد و اندکی غصه . من چای خوردم و گوش دادم . موقع خداحافظی ، وقتی از ماشینش پیاده می شدم ، گفت : ممنونم که حرف زدم . نگاهش را یادم هست . عجیب بود ... .
توی آتلیه ، شب عید ، خسته و خرد ، خسته و خرد و خشنود ، به تابلوی مقابلم نگاه می کردم . کلبه پوشالی اش ، دخترک بچه به پشت ، حتی مرغهای سرگردان روی زمین پاکوب . خشنود بودم می فهمی ؟ خشنود ... .
یاد آن روز پر از نوجوانی من و سراوان . حرف بیشتری ندارم برایش . آنچه سنگین "تر " می کند یادش را ، روزی بود که پدرم ، با گلوی پر از درد و سینه سنگین ، من و رفیق آن روزهایم را سوار ماشینش کرد و بردمان برای عکاسی . گوش و گلویش را توی شال سیاهی پیچیده بود . بیمار بود و تب داشت . اما ما را میبرد و مبیبرد میبرد که عکس بگیریم از پاییز ، رسم هر سال بود و رسم را می شد که بشکنی . اما او نخواسته بود دلم را بشکند ... .
یاد تولدم . روز تولدم . بیدار شدم . خورشید پهن و مایل ، یله بود روی لحاف . روی مبل خالی نبود . پاکتی سفید با دستخط زیبایش . نوشته بود : دخترکم ، به امید روزهای بهتر ، امروزت خوش باد . پر از احترام بودم . کسی نبود توی خانه . من بلند شدم و ایستادم . به احترامش ایستادم .
یاد همه سالهای قبلش هست در خانه ال . برگهای مو جوان و شاداب . تراس را میشست و بوی خاک بلند میشد در آن اردیبهشت بهشت . سرم سبک ، پاهایم سبک ، دستهایم سبک . قهوه دم می کردم و کسی نبود تا طالعمان را بخواند از ته فنجان . قهوه دم می کردم و کیک می بریدم و حرف میزدیم . گاهی هم حرف نمی زدیم و هر کسی با خودش بود . اما دلم می خواست که بهش بگویم ببین من در تمام آن موقع ها هم که با هم حرفمان نمی آمد خیلی دوستت داشتم . خیلی . یاد این خواستن هست ... و سنگین است .
جواب کنکور ارشد را که گرفتم می دانستم قبولم . تنها رفتم برای روزنامه ای که آن وقت صبح هنوز در نیامده بود . به هر که زنگ زدم از خوشحالی گریه کرد . من قرار بود کدام قله را پرچم فتح بکوبم ؟ نمی دانم . فقط می دانم ع از ماشین پیاده شد . هرگز داد نمی زند توی خیابان . اما این بار ، دستهایش را از دو طرف باز کرده بود ، به طرف میدوید و اسمم را داد می زد. جوری در آغوشم کشید که نفسم بند آمد . سکه طلا را کوبید کف دستم .
ح ، پیشانی ام را می بوسید همیشه . این آخریها که همیشه بغض داشت و برایم می نوشت . هنوز می نویسد . سنگین ترین یادم از او آن قدم زدن آخرمان بود . من و ح . زیر درختهای ساکت . ساعتها گذشت . خسته شد . کنار جدول خیابان گفت : اینجا بشینیم یک کم . نشستیم و من حرف می زدم . چه پریشان بود .موهایش چه سفید شده این سالها . چه دوستم داشت . چه دوستش داشتم . بهش نگفتم . وقتش نبود .
آن ساعت آخر توی فرودگاه . دلقک بازی من کاری پیش نبرد . دو تایی زدند زیر گریه . با هم . الان هر چه هم می خندیم با هم ، یاد آن ساعت هست . غمگینش نیستم . هست اما ، وجود دارد .
چمدانهایم سنگین اینها بود . سنگین اینهاست . من که آدم به یاد آوردن آدمهای زندگیم . بارم سنگین یاد آنهاست . خاطرم خوش است از بودنشان . خوش است اما و سنگین است . یاد آوردنشان نمی سوزاند ، کدر نمی کند ، پس نمی زند . اما هست و این بودن وزن دارد . می توانی چگالیش را حس کنی روی ثانیه های در گذر . خودشان هم همینند . از غذایی که به خاطر تو دیگر توی آن خانه درست نمی شود بگیر ، تا" ای کاش بودی "ها ، "دلم تنگ شده" ها ، " آن لاین هستی ؟ " ها ، " عکس بفرست " ها ، " کی برمی گردی " ها . ما آدمها ، به هم بر می خوریم ، به هم می آمیزیم ، از کنار هم می گذریم و از خودمان یک وزنی را به جا می گذاریم توی آن آدم دیگر و از بودن او هم تکه ای می کنیم و می گذاریمش کنار باقی یادهایی که جایی توی روح و جانمان جا خوش می کنند و حضور دایم لامصبی دارند که هم به یادها هویت می دهند و هم مهر نفس بری که فقط باید یک جوری کنار بیایی با کلیتش . جزئیاتش را هم که ...خب گذر زمان در این جور موارد کاری از پیش نمیبرد .



10/17/2009

ده گانه ای برای آخر هفته بارانی

1- آن روز عصر دلم تنگ بود ، هوا کم می آمد ، سقف نبود انگار ، آوار بود ؛ سنگینی سهمگینی روی سر . آن صفحه نارنجی را باز کردم و نوشتم : " من پر از وسوسه های رفتنم ، رفتن و رسیدن و تازه شدن .... توی یک سپیده طوسی سرد ، مثل یک عشق پر آوازه شدن " .... چقدر گذشته راستی ؟ چند قرن ؟ چه بزرگ شدم .
2- می شود که دلگیر شوم ، شاد شوم ، خشم داشته باشم یا مهر . می شود که نگران شوم یا بترسم یا دلم قرص باشد . می شود که بگویم نه ، بگویم آری ، سلام ، خداحافظ . اما دیگر نمی شود که تعجب کنم . دیگر وا نمیخورم . دیگر مبهوت آدمها نمیشوم . آدمها ... آدمها . این درس من بود که برسم به روزگار نگاه کردن و رفتن . نگاهشان می کنم . گاهی . یکی لاک بنفش زده ، موهایش خرماییست ، اینقدر زن است که قلبم فشرده میشود . نگاهش را دوست دارم ؛ می گردد انگار دنبال جایی برای زیستن . سرم را می چرخانم سوی دیگر . چینی است . سرش توی کتابش است ، خودکارش را می چرخاند و پایش را به زمین می کوبد . عینکش ضخیم است .می خواند و می خواند . جلوتر ، دیوید با چشمهای قهوه ای درشتش می خندد . ته خنده اش یک جور گیجی دوست داشتنی است که توی چهره اش خوب می نشیند . من جای کدامشان می توانستم باشم ؟
3- ترانه ها یک زمانی مقصد خاصی داشتند توی سلولهای من . یک چیزی را از زبان کسی می خواستند بگویند انگار ، یا حرفی را که من بلد نبودم بگویم به جایم می گفتند . خب من راضی بودم به اینکه بشنوم و بفرستمشان به جایی یا مقصدی که : گوش کن .فارغ از اینکه توی مقصد هم همان جور شنیده میشوند که باید ؟ خب ترانه ها اینجوری است که خرج می شوند . اینجوری است که دست به دست می شوند . و من رسالتم تمام شد در این باب . اینجا ، اینجا که منم ، دیگر ترانه ، خودش انتخاب می کند روز خودش را بدون اینکه بخواهد حرف مرا بزند با کسی یا حرف بزند برایم از کسی . ترانه روزش را انتخاب می کند و تا شب می ماند و شنیده می شود . بعد من از رویش می پرم . می شنوم و می پرم . دیروز بود ؟ " وقتی که یواشکی خواب به سراغ تو میاد ، برای داشتن چشمای تو خواهش می کنه " . دیروز را گرفت . همه اش را . امروز از رویش پریدم .
4- این پنجره رو به انبوه ترین جنگلها ، رو به پاییز ترین منظره هایی که یادم هست تا امروز ، رو به طولانی ترین افقها باز می شود . یک درخت اما هست آن وسط که روز به روز زردتر است ، نارنجی تر است ، سرختر است . این درخت ، دیوانه ترین درختی است که دیده ام .امروز ، از پشت بخار لیوان آبی ، باز هم چشمم می گشت روی آن همه جنون . فکر می کردم آخر چه هوسی می تواند آنقدر غریب باشد که یک درخت خودش را جدا کند از باقی رنگها ؟ از باقی ریشه ها ؟ از باقی پاییز ؟ چقدر باید سودا داشته باشد لای آن برگها و شاخه ها ؟ یعنی چقدر باید هر روز به خودش گفته باشد باز جا برای رنگ بازی هست ، باز میلش هست ، باز شوقش هست و رنگ بزند باز خودش را و راضی نشود ؟

5- خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
6 - کلاغهای اینجا ، زل می زنند به آدم . می آیند پشت پنجره و اگر چیزی برای تعارف نداشته باشی ، نوک می زنند به پنجره . به گمانم کودکی کودکان اینجا ، صرف سنگ زدن به گنجشکها و کلاغها نشده . اینست که کلاغها ، نمی ترسند از آدمها ، تعجب هم نمی کنند اگر چیزی برای تعارف نداشته باشی ، هزار پنجره دیگر هست برای نوک زدن .
7- باران شبانه اصلا یادم نمی اندازد که شبهای شهرم بارانی بود چقدر . باران اینجا ، باران اینجاست . اگر از من بپرسی ، می گویم آسمان هر کجا رنگ خودش را دارد . حتی اگر در آبی ترین روز و در آرام ترین تن ، نفس بکشی .
8 - از خودم می پرسم چقدر دور شدی از سال پیش ؟ از سالهای پیش ؟ اصلا قدر دارد ؟ نمی دانم . حالا من ، کنار زندگی راه میروم و میروم توی متنش و شنا می کنم و خیس می شوم و خسته که می شوم میایم بیرون و گاهی با کلمه هایم ، آفتاب می گیرم و نفس تازه و خون . و دوباره می روم توی موجهایی که می روند ، میایند ، میروند ، میایند . بعد باید خیلی فکر کنم تا خاطرم بیاید زمانی که زندگی حاشیه بود و کلمه متن مرا می ساخت ، که من بودم و اتاقم و کلمه ها و حواسم به آدمها بود . تعریف می شدم کنار آدم ، آدمها ، رابطه ، رابطه ها ، تعریف می شدم کنار نیازم به آدمها و رابطه ها . وقتی وقتش گذشت ، بدون آنها ، هیچ شدم . و شاید لازم بود . لازم بود بدانی چه جوری هیچ می شوی . تعریف من ، توی بطن روابطم شکل می گرفت . جنین رابطه که می مرد ، من هم می مردم . چرا ؟ نمی دانم . تنها می دانم که آنقدر توی تاریکی دست کشیدم روی ناهمواریهایش و راه رفتم توی سنگلاخ لابیرنتهای تو در تو ، که فهمیدم بس است . که زدم بیرون . و شد که شد . بعد تعریف من اینجا ، از خودم آغازشد .حالا ، بعد آن موقع هاست . پایم روی زمین است ، سرم توی آسمان . نیازی نیست که کسی باشد تا خودم را در کنارش معنی کنم . هجی شدن نام من ، ملتزم به آدمها نیست دیگر . تا جایی که پریدنم را سنگین نکنند ، برای هم خوبیم . با هم . مابقیش ، داستان مکرریست که نه آدم شنیدنش هستم نه مشتاق تورقش .
9- دیر به دیر می نویسم . این ناراحتم نمی کند . زندگی اگر سپری نشود ، خیال می شود و آه می شود و غم های مواج می شود و جمله های هر روز . وقتی هر روز " باید " کلمه ها را بچینی کنار هم ، یعنی زندگیت پر از جای خالیست ، جای خالی وقوع افعال !
10 - تعارف که ندارم با خودم .... هنوز هم " تو رگام به جای خون ، شعر سرخ رفتنه "

10/12/2009

آگهی فوری فوری فوری (2)

پیرو آگهی اول
ما الان دیگر دو نفر آدم بسیار خفن و باحال هستیم جهت سفر ژانویه که از طریق آگهی اول هم مسیر شده ایم . ما موجوداتی به شدت ماجراجو ، انتهای تساحل و تسامح و فوق باحال و کلا خدا می باشیم و اینکه این آخرین فرصت برای همسفر بودگی است با ما برای هر کسی که پایه می باشد ( و البته که واجد شرایط آن پست پایین ) . مقصد هم تا حدود خوب مقرون به اطمینانی ، تعیین شده : پراگ و وین و آمستردام ( شاید بوداپست هم تنگش باشد ، شاید هم نباشد ). غفلت موجب پشیمانی است ( یعنی کلا این آخرین بار ورود به مذاکره در این مورد است)
پ.ن . : آقایون -خانومای گودرباز ، این پست منو قربون دستتون ، دست به دست بدید بره ، شاید که برود پای سپیداری و فرو شوید اندوه دلی سر سیاه زمسسون !

10/08/2009

آگهی فوری فوری فوری

به یک انسان وارد در امور اخلاق در سفر از لحاظ خوش اخلاق بودگی و مسائل پیچیده عشقی نداشتگی و راحت گرفتگی غذا و آداب و جای خواب و اهل ماجراجویی بودگی و باحال بودگی و .... ، جهت همراهی با اینجانب برای سفر ( از حول و حوش 17 لغایت 24-25 دسامبر /یا 25 دسامبر - 4 ژانویه ) احتیاج می باشد . مقصد : بین فرانسه - نروژ - ایتالیا - هلند - آلمان ، ترجیحا دو تاش را !! عزیزان علاقمند ، به من ایمیل بفرمایند .

پ.ن :در صورت پیش خرید بلیط هواپیما از رایان فلایت از همین امروز تا به نظرم حدود 10 روز آینده ، قیمت ها یک سوم معمول خواهد بود ...

10/05/2009

کسی درون من نفس می کشد که دستش پر از آب نبات های پرتغالی است

باشد یک روز ، سر فرصت و مجال بنویسم از خداحافظی توافقی . شاید هم از دردش ، از ردپای همیشه ماندنی اش ، از لبخند تلخ آخرین نگاهش . یک روز سر فرصت ، فکر کنم به همه فراموش شده های سهوی . به همه ندیده های محتمل . به همه گوشه های آن لبخند و آن نگاه آخر که می کوشند قوی و مغرور و شرایط را درک کننده باشند . یک روز ، بعد اینکه فکر کردم و به نتیجه رسیدم ، اگر رسیدم ؛ بیایم و بگویم که چه می شود آدم یادش می رود توی قلبش آن همه جای آبی و خلوت و خنک هست ، آن همه میل بازی و نوازش و بستنی و آب نبات قرمز هست ، آن همه سبد میوه و گلهای رنگ رنگ هست ....آدم یادش میرود و خیلی بالغ و پیر و سالخورده و فرتوت ، به توافق تن می دهد . در آغوش می گیرد ، می بوسد ، کمی گریه می کند و می گذرد . آدم یادش می رود کودکی هست که فغان می کند : نرو . که شیون می کشد و دستهای کوچکش را دراز می کند ، که چشمهایش هزاران درد برنچیدنی دارد ، که فغان می کند : نرو ...
آدم گاهی مجبور می شود از یاد ببرد ، مجبور می شود تن بدهد ، مجبور می شود پیر و خسته و سالخورده باشد ، بالغ رفتار کند ، لبخند بزند و بگوید : هر چه صلاح است .بیاید و بنویسد : صلاح بود . آدم گاهی مجبور می شود به خودش نگاه نکند ، که اگر ببیند چه میرود بر سرش ، تاب نمی آورد ؛ خب مگر آدم چیست ؟ یک آه و یک دم ! نه ؟ بعد آنقدر آه می کشی که دم را غنیمت است اصلا . دمی که می گذرد ...
باشد یک روزی فکر کنم که از کجای زندگی ، ناز چشم آدم دیگر نوازش نمی شود . هر چه هست ، واقعیت ملموس زندگی است ، حساب است و هزینه و فایده و صلاح و تن و معاشرت . هر چه که لمس کردنی ست ، دیدنی ست ، رسیدنی ست ، سیر شدنی ست . همه همین است و هیچ جز این . بعد باید یادم بیاید از کدام شب یا روز ، من هم رفتم توی جماعت پوست کلفت ها ، یا راستش نه ، گفتم منم جزء شماهام ... که دیگر کسی خراش ندهد این پوست نازک دائم به خون نشیننده را . یادم باشد فکر کنم سر یک مجال خوبی و بنویسم اینجا توی این وبلاگ که به قول رفیقم ویترن آدمهایی است که نازک ترینهایند و می خواهند که نباشند یا به نظر بیایند که نیستند یا جور دیگری هستند ، از قماش دیگری ، با کتاب لغت دیگری . که آدم هر چه نازک تر است ، گویا بیشتر از رختخواب و آزش می نویسد ؛ هر چه غمگین تر است ، از شهر بازی و پارک جنگلی می نویسد ، هر چه تنها تر است ، از معشوقهای دوست و دوستهای معشوق می نویسد . این یک قانون نیست اما به کرّات اتفاق می افتد . آدم گویا ، هر چه را که کمتر دارد یا آنقدر که دوست دارد ندارد ، همان را می نویسد ، می نویسد ، می نویسد ... پس یادم باشد بنویسم . از توافق بنویسم . از کودکی بنویسم که توافق کرد و سعیش را کرد گریه نکند . شاید هم سخت گریسته باشد ؛که آن را هم باید فکر کنم اینجا بگویم یا نه ....

10/01/2009

هین! سخن تازه بگو ، تا دو جهان تازه شود ...

لااقل یکی ، یک نفرتان دیگر غم نداشته باشد توی دل نوشته هایش . وقتی می گوید عشق ، لِرد تلخ تردید و ترس نماند توی کام آدم . یکی داستانی بگوید از خودش ، خود واقعیش . نه رویایش نه خوابش نه آرزو و خیالش . بگوید از کسی که آمده و مانده ، که می آید تا بماند . از کسی که قصه ای را شروع می کند و می رود تا کلام آخر . کسی که قصه را شروع می کند برای نوشتن قصه تا ته ته همه دنیا . شروع می کند برای بودن ، برای بودن ، برای بودن ...
لااقل یکی ، آی یکیتان گریه نکند وقت دل گفتن ، وقت دل نوشتن ، وقت دل... . یکی بگوید که انتظارش به سر آمد دیگر ، وقتش شد . یکی بگوید که اگر منتظر است اما انتظارش به دری بند است که باز می شود به زودی و حتم و صورتی هویداست در پشت آن که میشود با خیال راحت بوسیدش و چروکهای ریز خنده را از کنار چشمهایش با سرانگشت باز کرد و در چشمهایش خندید . یکی از ساعتی بگوید که وداعی در کار نیست در آن ، که به رسم قدیم " به زودی دیدارها تازه میشود " ... . یکی ، یک نفرتان بگوید که درست شد ، که به انجام رسید ، خیر شد ، به خیر ختم شد .
کسی ، جایی باید منتظر آدم باشد ، درست . اما انتظار هم باید به سر آید نه ؟. خود آدم هم باید برود و برسد به جایی که اسمش خانه است نه ؟ و خانه همان جایی است که درش باز میشود به دست کسی که می تواند تو را ببوسد و چروکهای ریز خنده را از کنار چشمهایت به سرانگشت باز کند و چشمهایش بخندند...
بایرامعلی این را گذاشته توی وبلاگش ، من دیدم و باز دیدم و باز دیدم ... و یاد این روزهای آدمها افتادم ، یاد خود آن روزهایم ، یاد شماهای الان . دلم خفه شد انگار ... لااقل یکی ، یک نفرتان دیگرغم نداشته باشد توی دل نوشته هایش .