3/27/2012

روز است که ديگرباره بازمی گردد...یادآور سلام و صلح و سبزه *

یک روی دیگری هم داشت ... زندگی را می گویم ... یک روی دیگری داشت که وقتی با خودم صادق و روراست باشم تا حالا خودش را از من پنهان کرده بود . از من پنهان بود که آدم خانه می سازد . خانواده هم. می سازد. همه چیز را نو، از نو . نه روی یک خرابه ای ، نه در جای بلااستفاده ای ، نه روی تل خاک و خاری. روی زمینهای بکر دیوارهای بکر و دستنخورده و هنوز "دستخط یادگاری به خود ندیده" می سازد. آدم خرت و پرتهای قدیمی را دور میریزد از دم. آدم از هر آنچه که مانده و پوسیده و نم کشیده و هرز شده و زنگار گرفته و غبارناک و معنی از دست داده را می برد و میگذارد در اولین جای مخصوص دورانداختنیها و حتی فردایش میرود مطمئن میشود که دستهای پنهانی شبانه آمده اند و دورانداخته هایش را دورانداخته اند... دورتر... . و بعد چراغها را روشن می کند. و بعد چراغها را خاموش می کند اما نه چونکه غمگین است. و نه چونکه دوست ندارد خراب شدگی های توی ذوق زننده را پنهان کند. و نه چونکه دلش میخواهد قایم شود از همه دنیا. چراغها را خاموش می کند چونکه آن بیرون روز شده است . یا چونکه وقت خواب است و دیر است و فردا هزار و یک کار دارد. یا چونکه از فرط ساختن خسته شده و نفسی دارد که باید تازه شود. و در هر حال چونکه فردا روز دیگریست.
کسی به من نگفته بود که زندگی چنین رنگی هم دارد. فهمیده ام که این یکی از رنگهای عادی و معمول و همگانی است اما بنا بر سختگیری غیر قابل بخشش طبیعت چنان دور از نظر من مانده بود که جزء جزءش به چشمم عجیب و نادر و محیرالعقول است ... عجیب است برایم که کسی منتظرم باشد توی ایستگاه وقتی ساعت ورودم را نگفته ام. عجیب است برایم که غذای گرمی غیر از دستپخت خودم توی خانه ای منتظر من باشد وقتی سرماخورده و خسته از هزار کیلومتر راه میرسم ... عجیب است که داشته باشم وقتی درخواست نکرده ام و توقع نداشته ام و قرنها منتظر نبوده ام . دیدن شمع روشن روی تاقچه که بی دخالت من روشن شده عجیب است. و همینطور دیدن ظرف پر از سیب یا شکلات. پیشنهاد کمک برای سبک تر کردن بار جهان از روی شانه های نازک و خسته من عجیب است. آرام و پیوسته مراقبت شدنم بی آنکه ادعای خاص و غولپیکری درموردش بشنوم یا ملزم به پاسخگویی اش باشم یا مغایرت کلام و عمل توی ذوقم بزند برایم عجیب است . همه چیز را میشود دید روی میز. متوسل نشدن به داستانها و افسانه ها و قصه ها و قصه ها و قصه ها برایم عجیب است . زندگی واقعی را زیستن ، آنهم توی یک حاشیه بی هراس برایم عجیب است. .. بسوده دوست داشته شدنم عجیب است ...و سخت تازه است. من انگار روی یک صندلی قدیمی راحتی آرام آرام تاب میخورم و به عجیب ها توی پوست تازه ام نگاه می کنم
* شاملو / مدایح بی صله

3/09/2012

* de chameau a la vinaigrette

بعضیا مثل یک بشقاب غذای خیلی گرون با اسم عجیب غریب توی لیست غذای یک رستوران خیلی خوش آب و رنگ موکت طلایی-سرخ و واجد سرآشپز کلاه بر سر و گارسونهای خوش قد و بالا هستن. اونجور که خیلی شیک و خیلی هوس برانگیز و خیلی کامل به نظر می رسن . مثل وقتی که چنین بشقابی از دور روی دست یک گارسون فرانسوی میاد و نزدیک میشه و می شینه روی میز و در نقره ایش برداشته می شه به همراه یک نیمچه تعظیم رقص طور حتی . و بخارش و عطرش و نفس شما ... . تا اینجا حتی خیلی مجاب و خوشحال از زرق و برقش هستید. بعد اولین قاشق ...دومین قاشق ... و هر چی میخورید می بینید یک ملغمه ای هست از انواع متریال بسیار معمولی که قاطی یک عنصر عجیب و نامانوس و طبعا غیر قابل طبخ و غیر قابل درک حتی شده که اگر جدا جدا بگذاریدشون کنار هم روی میز به شکل یک "خب که چی" یا یک "هیوغ " یا یک " وای ، نه !! " در میاین

میخوام بگم بعضی آدمها از روی نوشته ها ، برخوردها ، کلام فاخر وفن بیان خدا ، رشته تحصیلی ، مدارک و مدارج ، شغل و غیره یه جور خیلی شیک و خیلی تربیت شده و خیلی مبادی خوبی ها و ... به نظر میان. بعد سر یک بزنگاه هایی ، توی یک وقتهای خیلی خیلی نادری ، وقت نزدیک شدنهای گاه گاه، معمولی بودن و گاهی حتی خیلی خیلی بدوی بودنشون توی ذوق می زنه. گاهی هم احتیاج به ژانگولر خاصی نیست . رفتارهای ضمخت و توی ذوق زن و قبیله ای ( بخونین فقدان شعور ) خیلی از آدمها/ دوستها / همسایه ها/ ... جلوی چشمهای ما هستن و ما نمی بینیم. شاید خودمونم همین باشیم از نظر آدمهایی که در پله بالاتری ایستادن ( واقعا ایستادن نه که فقط توی وبلاگها واستتوس ها و مکالماتشون می گن که ایستادیم) . یک ضرب المثل خوبی هست که می گه : بهترین راه قایم کردن چیزها اینه که بگذاریشون جلوی دید همه. کسی بهش توجه نمی کنه مگر اینکه یه اتفاق خاصی بیفته

اسم یه غذای خیلی گرون فرانسویه - ریشه لاتین داره در اصل ... با پای شتر درست می شه *

3/07/2012

هشتم مارچ

به خاطر سقفهایی که همه سالهای سر پا بودنشان را مدیونند به شکیب و مهر
به خاطر اولین لبخند یک انسان رو به آغوشی که غذا و خواب و گرماست
به خاطر همه زخمهایی که سالیان و سالیانی را فرصت التیام می خواهند
به خاطر اشکها ، بوسه ها ، دل زدن ها ، سبک سریها ، حساب گریها
به خاطر دستهای کار، وقتی ساکتند و سرسخت و شریف
به خاطر ذات زیبایی ، میل به زیبایی ، سعی به زیبایی
به خاطر شعرهایی که نثار شبهای خاموش می شود
به خاطر همه آدمها ... آدمها ... آدمها
هشتم مارچ مبارک
به همه آدمها

3/04/2012

به سراغ من اگر می آیید .... جان عزیزتان

حوصله که نه ، جان و جگر پیچیدگی و گره خوردگی و "لابیرنت را ببین و فکر کن تا خرگوشه را به خانه اش برسانی " و "معادله سه مجهولی مقابل را با استفاده از داده های زیر حل کنید" ندارم. یعنی دقیقا ندارم؛ اگر داشتم که قابل نبود ... من خیلی ساده و خنگولم در مواجهه با روابط بین انسانی .دو پهلو و سه پهلو بلد نیستم بفهمم. این یک شکلی از بدبختی است که من با معاشران غیر ایرانی ام ندارم و با معاشران ایرانی ام دارم . بدبختی من است که باید حرفتان را با من دقیق پوست بکنید به من بگویید تا من همانجوریش را بفهمم که منظورتان است، چون مِید این خارج اش حرفهایش را بد یا خوب یک جوری می زند که من متاسفانه خیلی خوب می فهمم هر چند زبان فارسی ام خیلی بهتر از زبان خارجستانی ام است. حالا هر مراعاتی بشود در این باب جهت حل مشکلات ناشی از ساده گرفتن من و ساده تا کردن با من نتیجه اش اینکه یک عمر هم به مدیونی و ممنونی خویش باقیم. ولله قسم

3/01/2012

بار دیگر ، شهری که هنوز دوست می دارم

آقا شاهین کرمانی است و تپل است و من حتم دارم که وبلاگ نمی خواند و این اصلا مهم نیست. آقا شاهین تنها شیرینی فروشی درست درمان ایرانی شهر را دارد و آنقدر با معرفت و دوست داشتنی است که من این پست را در غیابش به حضورش تقدیم می کنم. امروز باز هم من رفتم تا بهترین کادویی را که می توانم به یک آدم غیر ایرانی بدهم ، تهیه کنم. و این کادو همانا شیرینی های آقا شاهین است . نه اینکه شیرینی فروشی اش من را می برد به عصرهای پنجشنبه وقتی در را باز می کردم و یک جعبه هیجانی توی دستهای مهربان آدم های خانه مان بود. نه اینکه من را یاد ساعتهای نسکافه نوشی مان بیندازد در غروبهای دلگیر که رنگ می باخت وسط حرافی های من . نه اینکه یاد عیدهایی بیفتم که بوی شیرینی نخودچی که خودم می پختم قاطی تمیزی کریستالهای براق می شد. نه اینکه یک نگاه انداختم به پیشخوان و یکهو برگشتم خانه مان ... خانه خودمان ... نه . اینها دلیلش نیست . شیرینی آقا شاهین یک کادوی تازه و باب هر ذائقه است . آنقدر جور وا جور می پزد و می سازد که از اکولوژیک خورها و حساس به گلوتن ها تا شکر دوست ندارها و قند طبیعی مصرف کن ها هم بی نصیب از در بیرون نمی روند . مغازه اش خیلی هم کوچک است . اما از آن کوچک هایی است که بهش نمی گوییم کوچک . می گوییم "نقلی" ... همه جور مشتری هم دارد . امروز یک مادر پسر کله زرد آمدند و مادر هر چه خواست شیرینی دانمارکی ایرانی!!! را بخرد برای بچه که من مطمئنم خودش گلویش گیر کرده بود پیشش ، پسرک زیر بار نرفت و دلش کاپ کیک خواست با دونات ! و خب آقا شاهین طبعا تازه اش را داشت هرچند به خانمه گفت این دانمارکی ها چیز دیگری هستند ... و من با او موافق بودم .

به هر حال من امروز رفتم پیش آقا شاهین تا آخرین هدیه را برای آدمی بخرم که مهمترین کمک زندگی ام را به من کرده توی دانشگاهم . روزی که ویزا نداشتم و پول نداشتم و کار نداشتم و فقط یک بغض خشک بزرگ توی گلویم داشتم . توی چشمهایم نگاه کرده بود از پشت عینک ته استکانی اش و گفته بود گور پدر اداره مهاجرت ؛ کشوری که احمق است قانونهایش هم احمق است و مردم را می اندازد توی دردسر ... و مرا دوباره برای درسی که گذرانده بودم ثبت نام کرد تا بتوانم باهاش هشت ماه ویزایم را تمدید کنم ... اگر او نبود من الان پشت این لپ تاپ نمی نوشتم از طعم شیرینی های تازه .... بعد من این دم آخر که باید اسباب و اساسم را جمع کنم و بروم دنبال باقی زندگی ام باید باید که از آن آدم تشکر کنم با بهترین پیشنهاد ایرانی شهر . پشت پیشخوان آقا شاهین . پس کوبیدم رفتم آن سر دنیا و بعد توی بوی وانیل و پودر پسته و نارگیل و نان برنجی های ترد غوطه خوردم و حاصلش یک جعبه شد از انواع هر آنچه توی عید دوست داریم . بعدش یک قلب سبز روی جعبه کشید . گفت بنویسم نوش جان ؟ گفتم فارسی بلد نیست . گفت جور دیگرش را می نویسم ... و نوشت نوش جان به جور دیگر . بعد هر بار که چیزی را می چید توی جعبه یک نمونه تازه اش را هم می داد من تست کنم . موقعی که باقلوای کنجدی را تعارفم کرد گفت نه نگو. خانمها شیرینی خیلی دوست دارند. موقع رفتن دوباره صدایم کرد . یک بسته بزرگ از خوشمزه ترین نان خانگی دنیا گذاشت توی یک کیسه جدا . گفت این را باید ببری . نان سبوس دار قهوه ای با کشمش

این شهر ، شهر مهربانی بود با من ... من این شهر را بگذارم بروم، باشد ... اما آقا شاهین تپل مو سفیدش را چه کنم با خوشمزه ترین نانهای دنیا؟