3/27/2013

از سری ''دیدم که میگویم''ها یا فرمایشات مادربزرگ آینده نوادگان آتی خویش را

درسش را نخوانده ام. یک زن میانسال سرد و گرم چشیده هم نیستم. اما این را به تجربه و به یقین میدانم که انرژی رابطه بین ٢ تا آدم وقتی کافی و جهت دار و امیدوار کننده است که اگر یک تن دلش شکست، سرد شد، نازک شد، دلخور شد، یا حتا اصلا دلش ترک کردن و کندن و رفتن خواست ، آن طرف دیگر همه توانش را برای ترمیم رشته گسیخته مصرف کند. بیش از این لازم است که جای این طرف و آن طرف هم به شکل دیالکتیک و فعالانه و متناوب با هم عوض بشود. ناز و نیازشان جای خود را به هم بدهند هر بار. دو نفر که فرصت کافی و مساوی برای تصاحب  یک صندلی دارند، از اوقات ایستادنشان خسته نمیشوند

سبوی ما از گل وشلی هم دم نداشت یا لری و دوستان

و یک صبحی هم می آی یک لایک خشک و خالی بزنی و می بینی که لایکدانت را هم برده اند.

3/26/2013

تنها گذاشتن گلها تو گلخونه گناهه

آفتاب آن بیرون گول میزند. دروغگو. هوا سردتر از بهمن ماه تهران است حتا. به عددی که گوگل نشانم میدهد بیشتر اعتماد دارم تا به چشمم و این پنجره .
نوروز را در غرب بخواهی به کیفیت نوروز شرقی برگزار کنی، کار و فکر خیلی زیادتری میطلبد. هر جور زور که بزنی، باز سبزی خوردن دلخواهت پیدا نمیشود. پنیر تبریز پیدا میکنی، نان لواش هم. ماهی سفید هم حتا. برنج اصل شمال نه. آب انار و نارنج دست افشار نه. و سبزی پلو خوب در میاید. شاید خورشت فسنجان خوش طعم میشود. اما جا نمی افتند. قوام ندارند. رب انار و رب آلوچه پیدا نمیکنی چون.برنج، بوی شالیزار نمیدهد- شوید تازه توی گلدان میفروشند به قدر سه پر. جعفری در همان ابعاد به قدر یک مشت. و ما دستمان به کم نمیرود. ما را به سبک
زندگی عیالواری گیل و دیلم بزرگ کردند. در خانه ای بزرگ شدیم که عقیده  بر این بود اگر توی طبخ غذا دست و دل باز نباشی، غذا آنی که باید نمیشود. حالا برو درغرب زور شرقی بزن. مهمانهایت که به همین ها بیش از حد هم راضی اند. اما تو خودت میدانی که از این بهتر هم میشد.خیلی بهتر. 

تخم مرغ رنگ کردم. برچسب های مخصوص تخم مرغهای ایستر را خریده بودم برای تخم مرغهای عید. خیلی رنگی و بانمک. در ایران اینقدر راحت و بی دردسر نمیشد تخم مرغ فانتزی سفره هفت سین درست کرد. حالا  برچسب تخم مرغ را با همان کاربری استفاده میکنی برای منظور متفاوت. کشورها را با همین ترفندها میشود با هم برادر و دوست نشان داد لابد. سبزه  خانگی ام شده بزرگتر از قد دو کف دست. کوتاهش کردم. نوازشش کردم. لاله های رنگی و نقل بیدمشک گذاشتم روی سفره ترمه ای که زیباترین دارائی خانه بود. وقت تحویل سال، صدای سرنا از تلویزیون می آمد که در صدا
ی ناقوس کلیسای بزرگ خیابان محو شد. ساعت دوازده بود.
عید و غیر عید، خانه ام گرم و روشن است. همیشه بود.در هر کشوری که بودم. تحت هر شرایطی. چه هنگامی که یک اتاقک کوچک شانزده متری و یک حمام همه خانه ام بود، تا همینجا که تراس و اسپا دارد. فرقی نمیکند. من انسانی هستم که با خانه خودم بیمهری نمی کنم هر جا و هر شکلی که باشد. پاکیزه و رنگی نگاهش میدارم. خانه مرا دوست میدارد. قدر مراقبتهای مرا میداند.
دو شب بعد عید، وقتی کنسرت تمام شده بود و ما چند نفر توی اتاق پشتی بودیم برای جمع و جور کردن و تحویل دادن سالن. درامر و گروه کیبورد، خسته و فرسوده  داشتند سیگار میکشیدند توی آن  سرمای غیر انسانی ساعت سه صبح . بیژن بهم گفت خیلی خیلی از آشنائی شما خوشوقتم. گفتم من هم. چشمهایش خسته و سرخ بود. ویالن سفید معروف توی رختخواب مخمل سیاهش خوابیده بود. همه برنامه یک طرف، وقتی خوانده بود 'میرم و پیدام نمیشه، تنها مثل خدا میشم ' من رفته بودم به روزگار پال و ال پی و نوارهای ویدیوی طنین و طپش. یک سال منتظر میماندی تا شوی جدید بیاید. آقای فیلمی و ساک پر و پیمانش همان پاپا نوئل و سانتای ما بود. میآمد و ما عین سیزده روزعید و ماه بعدش سرمان گرم بود. عیددیدنی میرفتیم هر جا حواسمان بود که شوهای دیگران چی بیشتر و کمتر از مال ما دارد. بعدش هم منتظر می ماندیم تا سال دیگر. ما ...کودکان نسل انتظار

تهران را وقت عید دوست داشتم. خیابانها تمیز و خلوت بود. می شد توی همت برانی با صد و بیست و ترمز نکنی نود بار. الانش را نمی دانم دیگر.
کوچه خودمان را هم وقت عید دوست داشتم. همه نو و تمیز و شینیون کرده و گل به دست. بیشتر خانمهای همسایه ما دستفرمانشان بد بود. وقت عید به زور و مصیبت جای پارک پیدا میکردند و اتومبیلشان را چپ و چوله جلوی پارکینگ ما پارک میکردند و برای خنزر پنزرهای مغازه سر کوچه پول حرام میکردند. من از پنجره نگاه میکردم و عید بود. الانش را نمی دانم.

دیگر معلوم نیست کدام عید را در کجا  بیشتر دوست دارم. این هفته تعطیلات ایستر شروع میشود و زن و مرد همسایه پنجاهمین سالگرد ازدوجشان را جشن گرفته اند و برایش کارت چاپ کرده اند و همه جا را چراغانی کرده اند و زن روی صندلی چرخدار است و مرد چند ماه پیش بستری بود ولی حالش را دارند و روح و حوصله اش را. من از عید خودم شیفت میکنم به عید آنها. جفتشان را برای خودم رسمی و مهم محسوب میکنم. اما ته مغزم، عید بوی محو دوری دارد از بخار دیسهای طرح گل و مرغ که سالی یک بار از کمد ها در می آمدند
و روی میزها چیده میشدند. ما خیره به زرق و برق لباسهای اندی و کورس هر چه میخواندند را سر ضرب حفظ میکردیم و وقت ویالن سفید مرتضوی که نمیدانم چرا حتمن توی کوه برایمان میزد از نیاز بزرگترها به سکوت مان شکنجه میشدیم. هایده هنوز داشت میانسال میشد و فروهر از مرز رد شده بود و کداممان بهتر بلد بود با دل ای دل برقصد؟ و ''حیف اگر گوگوش بود که در همه را تخته میکرد''. عید ته ذهن من همینهاست. کمی خاطرات پیک شادی و پیک نوروزی اذیتم میکنند.
این جشن پنجاه سالگی همسایه را هم شاید بروم جهت عرض تبریک و بیشتر البته جهت عرض ایول!
شبخیز را هم سالهاست که ندیده ام. گویا همراه و همانند همه بینندگانش پیر شده

3/15/2013

saying "it"

but dude! get naked emotionally"
دیالوگ یک فیلم بود. فکر می کنم ترجمه همان آرزوی "پیدا بودن دانه های دل" باشد. فقط دغدغه شرقی سهراب نبوده گویا

گودر و همان هیچ

بعد از این نوشته، که حرفی باقی نیست به جز اینکه حسم مثل حس کسی است که مدتهاست از کاشانه رنگی اش دل کنده، بعدش چمدان به دست و متقاعد می خواهد که برود و کمد لباسهایش و گلدانهایش و جای جورابهای پشمی زمستانی اش و میز خوراکی هایش و آلبوم عکسهایش و دفتر خاطرات آدمهایش را یک جای دیگری بچیند به هر شکلی از نو. یا همه را روی هم تلنبار کند شاید به یک فرصت فراغتی. لابد در تابستان یا چه می دانم آخر پاییز. ولی از در که بیرون می رود، فقط جلوی پایش یک "خالی" است و دیگر هیچ

3/14/2013

از دلخوشیهای بهار یا تقویم تیستو سبز انگشتی

نمیدانم همینجاها خواندم یا توی یک کتابی که نویسنده ''دستهایش سبز'' نبود. یعنی هر وقت برای سفره هفت سین سبزه میگذاشت، خراب میشد یا کچل در میامد. این اصطلاح دستهای سبز خیلی به دل من نشسته بود. ٢ سال پیش، اولین بار که خیلی ناشیانه یک مشت دانه را ریختم توی یک کاسه و هی آب ریختم رویشان و هی نور تاباندم و هیچی رخ نداد جز ناچاری خریدن یک گلدان سبزه مانند، اولین فکری که با خودم کردم این بود که دستانم سبز نیستند. هفت سین آن سال را توی نعلبکی های کوچک ایکه آ چیدم. خیلی کوچک و فقیرانه ولی تمیز و مرتب.
امسال، دو سال دیگر از آن بهار گذشته و من و دنیای دوروبرم خیلی تغییر کرده ایم. بیش
تر از حد ٢ سال عوض شده ایم.
امسال گفتم یک بار دیگر یک امتحان کوچکی بکنم دستهایم را. قبلش فقط یک مقاله خواندم از نگهداری بذر و سبز کردنش در شرایط اتاق. بذرها را مادرانه آب دادم و براشان آواز خواندم و حتا در خلوت توی دستم گرفتمشان و بوسیدمشان. از پانزده روز پیش تا حالا، جوانه های کوچکم نه تنها ساقه های سبز بالغی شده اند، بلکه آنقدر رشیدند که باید کوتاهشان کرد یک قدری. به قول مادربزرگم رنگشان ''سبز نیله'' است. یک گلدان هم هدیه گرفته بودم به نشانه ''دوستت دارم''. آن هم سبز، خدنگ. گذاشتم پشت پنجره کنار سبزه ها که با هم معاشرت کنند. دلم می خواهد هفت سین بچینم نه مثل آن هفت سین اولم که خیلی محقر بود در ابعاد خانه یک دانشجوی غریب
که بازدیدکننده ای برای بهار شرقی ندارد. میخواهم یک سفره داشته باشم به همان شادی و سلیقه که مادرم هر سال مومنانه می چید و برایش شمشاد و سنبل می خرید و ما را دورش می نشاند توی هر حالی که بودیم. می خواهم زکات شادی عیدهای کودکی، یک سفره هفت سین ایرانی گیلانی بچینم با ذوق کودکانه و سلیقه زنانه و سبزه هایی از دسترنج دستهایی که سبزند

3/13/2013

یک جلمه رایجی هست بین یک گروه وسیعی . اینها  با دیدن عکس یا شخصی که قبلا میشناخته اند و مدت زیادی ندیده اند اولین جمله ای که میگویند این است  : ''چقدرررر پیر/ شکسته/ خراب شده'' . بعدش یا میگویند ''حیف''، یا ''خدا به هر حال حفظ کنه''، یا هر چی ...
اینها را آیا هر روز باید یک آینه جدید برایشان خرید یا هر روز بهشان یادآوری کرد که عکس پنج سال پیش خودشان را هم بگذارند تو کیف پولشان ؟یا براشان یک واحد فشرده توضیح واضحات گذاشت که ''چی میگی بابا جان؟ دقیقا همه موجودات انسانی و نباتی همین هستیم !'' یا چی ؟

3/12/2013

گر تو بهتر می‌زنی

مثلا  کار گروهیمان خوب نبود، وقتی همه جمع ایرانی بودیم. روزی شد که  باید همه دیتا را جلوی یک جمع بزرگی میگفتیم. توی تئوری خوب بودیم. و توی ادا و اصول دانشجوئی .اینکه ازهمان روز اول درموردش با هم حرف بزنیم کی چی کار کند. ولی از روز دوم هر کی پی کار خودش بود. یک ماه بعدش فرضا، سه روز مانده به روز موعود، دو نفرمان در بهترین حالت داشتند مثل خر اسلاید سر هم میکردند، دو نفرمان میگفتند که تا حالا از اینکارها! نکرده اند پس دیتا را ارائه میکنند فقط. یک نفرمان گوشی اش خاموش بود. میرسیدیم روز پرزنتیشن.یکی حالش خوب نبود!یکی جلوی جمع نمیتوانست حرف بزند ( یک بارکه رسما یکیمان غش کرد آن جلو)، یکی زبانش خیلی افتضاح بود.یکی هم لابد کار را جمع و جور میکرد و اخمش تمام هفته در هم بود. با هم بلد نبودیم یک تحقیق را شسته و رفته و بدون جدل جلو ببریم. وقتی هم تک می افتادیم توی یک گروه غیر ایرانی، به نظرمان داشت بهمان ظلم میشد و دلتنگ فارسی حرف زدن بودیم چون در طول کار راحت تربود. یک بار میم آمده بود گریه کنان که بله توی گروه یک پتیاره ای هست که صدایش کرده و تحقیقش را پس داده و بهش گفته خانوم، تو داری ساینتیست میشوی خیر سرت، وقتی میخواهی تحقیق کنی، از ویکیپدیا مثال  و فکت نده خیلی ضایع  است ( ضایع بود خب). ولی میم حس میکرد که به حقوقش تجاوز شده. یعنی آنجوری شکایت میکرد که وقتی کسی به حقوقش تجاوز میشود، میکند.
با هم مشکل داشتیم. یعنی یک حرفهائی میزدیم به هم و سوالهایی میپرسیدیم از هم که خیلی نامربوط بود حتی وقت دوستی چه برسد به وقت کار. یا به کرات پیش آمده بود که یکهو وسط  کار یکی روحیه اش میآمد پایین چون یاد این می افتاد که دوست دخترش یک هفته است تماس نگرفته، یا که اینجا سرنوشت آدم بی شوهر چی میشود؟ که ما کی کار پیدا میکنیم. فلانی کی ویزایش را گرفت؟ از این چیزها.بعدش باقی می آمدند دلداری. و بعد وقت ناهار یا شام بود.بعدش حالا یک کلیپ از ابی یا شهرام شبپره به تناسب روحیه بعد ازغذا. حالا به کار میرسیدیم ولی آخرهایی که میخواستیم برویم بخوابیم. تند تند.ماستمالی. روز ارائه، هیچوقت برنده جایزه بهترین مطلب یا بهترین نحوه بیان مطلب نمیشدیم. توی دلمان لابد قند که آب نمیشد. اما به روی مبارک نمی آوردیم. اکثرا یکی که پایه خداداد غیبت بود، فرصت  فکر کردن را از ما میگرفت. یک چیزی میگفت در غیاب آنی که توی جمع نبود. یا پشت سر کسی که جایزه گرفته بود، به فارسی. که خوب موهبتی بود. کسی نمیفهمید ما به چی میخندیم.
در بسیاری از این موارد، من؛ خود من آدم خوبه ماجرا نبودم. گیرم خوب و بد نداشته باشیم. اینجور بگویم که همراه و پایه بودم اصلا. پای غیبت و تنبلی و هرهری. یک روزی اما دیگر پایه نبودم و آن روزی بود که دیدم تقریبا دو سه تا دوست فارسی زبان بیشتر برایم نمانده. دقیقتر:دو سه تا توی ایران، دو سه تا بیرون ایران. جای عجیب اینکه هیچ ناراحت هم نبودم. چه بد؟ هوم
 من حدود یک سال است که پاکم. دیگر پایه غیبت کردن و خاله زنک بازی نیستم. دوست ندارم پشت سر یک آدمی هی قصه ببافم. از پارسالم و از پیرارسالم  بهترم. شاید این مدیون مراوده زیاد و جدی  با آدمی است که فرهنگ غیبت کردن ایرانی ندارد. زیر کار درروی و بی برنامگی و هچل هفت بودگی بلد نیست. شاید هم رفتار پر ازکاستی و کاستیهای فرهنگی روی زشت خودشان را به من نشان دادند بالآخره. به هر دلیل حالا، روی رفتارم فکر میکنم زیاد.هر شب. به خودم میگویم اگر دلم با علم به خودخواهی تام، بچه بخواهد؛ موظفم کاری کنم که شبیه خودم بار نیاید. خیلی بهتر از من باشد.خیلی خیلی بهتر. این دنیا پر از آدم معمولی است که فکر میکنند معمولی نیستند. پر ازکتاب و کتابخانه های غنی و متن های قشنگ و حرفهای قشنگ و لبخندهای قشنگ... که لزوما ربطی به داخل و بطن مغز و دل آدمهایش ندارند. هر چه سنم بیشتر میشود بیشتر این را قبول دارم.میخواهم تا جای ممکن و تا سرحد ظرفیتم خوب و بهتر باشم. بعدش بخواهم که به بازتولید خودم فکر کنم.
هنوزراه دارم. هنوز با دیدن حرف مزخرف عصبانی میشوم. این ارثی است توی خانواده ما. زود عصبانی میشویم. زود هم فرو مینشینیم. این البته نشانه این نیست که من خودم حرف مزخرف نزده یا نمیزنم. میزدم. میزنم. اما هر سال کمترش میکنم صدور مزخرفات را. سعیم را میکنم یعنی. گاهی هم سر لحاف ملا قاطی میکنم.مثلا عصبانی شدم امروز سر یک کامنتی که یکی آمده بود نوشته بود: گوگوش با برنامه آکادمی خودش را زیر سوال برد. خب این چقدر حرف مزخرف فله ای بود که سر صبح  خواندم. این برنامه مورد علاقه من نیست.یک برنامه که صرفا سرگرمی با دستمایه موسیقی  است و نه رسالت خاص هنری روی دوشش هست و نه آن بودجه را دارد و نه آن ظرفیت را. اما به غایت توی همان گروه سرگرمی میگنجد برای سرگرم کردن مردمی که اصلا انگار شاد بودن یادشان رفته و توی هر کانسپتی ، دنبال آموزش و پیام و ایدئولوژی میگردند. به اسم و رسم  یک آوازه خوان که با سلیقه من سالهاست که هنوز خوب است و با سلیقه یکی دیگر نه نیست. این که این. بعدش اما امان از این کلیشه ها.این کامنتها وقتی یک چیزی به نظر غلط است یا خوب نیست یا ایراد دارد: خودش را زیر سوال برد. برنامه بی آبرواست، چه افتضاح بزرگی به بار آورد، الان دنیا تمام میشود، همه بد من خوب، ... خلاصه که این کلام کلیشه ای آن هم برای چنان موضوعاتی عصبانی کننده اند برای من هنوز. ولی خوب ...بعدش میگویم همین است که هست. همین هم بود. به انقلاب و شاه و آخوند مربوط نیست. مربوط نبود. این داغان بودگی از جائی است که هر کی خواسته یکی/ چند تا مثل خودش تولید کند با اعتماد به نفس تمام. بدون ذره ای تفاوت. تو نکن. برو چیز یاد بگیر، و بهترعمل کن

3/11/2013

ای‌وای که چقدر دشمن داری خدا! دوستاتم که مائیم، یه مُشت عاجزِ علیلِ ناقص عقل، که در حقّ‌شون دشمنی کردی

سوته دل . [ ت َ / ت ِ دِ ] (ص مرکب ) سوخته دل :
نوای ناله غم اندوته دونو
عیار زر خالص بوته دونو
بوره سوته دلان واهم بنالیم
که قدر سوته دل دل سوته دونو.

*فرهنگ معین

3/10/2013

نوبت عاشقی است "هر" چندی

بیست ساله ساده و کودکواره ای بودم. الف چند سال از من بزرگتر بود. لابد خیلی بیشتر از من حالیش بود. به تعبیر عامه دختر زرنگی بود. چون به همان تعبیر بلد بود کجا چی کار کند. چه وقتی چه کار نکند. با که حتی. به چه قصدی. حواسش به زندگی اش بود به قول خودش. و بسیار نگران خودش و زندگی عشقی اش و تشکیل به موقع! خانواده بود. علامت تعجب را گذاشتم چون هنوز خودم نمی دانم موقع مناسب برای تشکیل خانواده دقیقا یا تحقیقا کِی هاست؟ الف معتقد به گُلدن تایم و بهار زندگی و دست جنباندن بود. اینکه ما یک مدرکی حتما داشته باشیم و یک کار و بلافاصله دست بجنبانیم و با یک مدرک دار کار دار شروع به جفت گیری کنیم و هر چه زودتر بهتر. من بیست ساله بودم و با بیست ساله های الان فرق داشتم. یک خنگی جاافتاده ای در بیست ساله های هر نسلی است که به نسل بعد منتقل نمی شود. چون جنس خنگی ها تغییر می کند در طول یک نسل. برای همین است که میانسالهای یک نسل با دیدن بیست ساله های نسل بعد دچار حیرت و شوک سنی می شوند و بیست ساله های هر نسل فکر می کنند آخرش هستند و بعد وقتی با بیست ساله های نسل بعد مواجه می شوند می بینند که گاف ای بیش نبوده اند. خب من داشتم به باورهای الف معتقد می شدم در سالهایی که با الف می گشتم. و از چند سال به بعد تا الان خیلی از همه عناصر طبیعی و غیر طبیعی شاکرم که ما دیگر با هم معاشرت نکردیم و من بعد از مدتی ریکاوری و البته که مراحل پوزه در خاک و غیره برگشتم سر اصل زندگی خودم و دیگر هول و ولای شوهر کردن و زاییدن سر وقت مناسب از سرم افتاد.  رادارم برای تشخیص موقع مناسب! ازدواج را کردن از کار افتاد. جوری که بعدها خیلی خود بیست ساله ام را نمی فهمیدم. همانطور که الف بیست و پنج ساله را در بیست سالگی خودم کاملا درک نمی کردم فقط فکر می کردم "درست... " . و البته که شما کاردرستی و آفرین. ولی خیلی ها هنوز به زمان مناسب فکر می کنند چه باور کنی چه نه. خیلیها به اصل بقا تحت هر شرایطی وفادار و ملزمند. و کابوسهایی دارند از  بالا رفتن سن بدون دستاورد ازدواج رسمی و زایش. و هر کاری می کنند که آنطور نشود!  فرضا امروز شنیدم که یک دختر بیست و شش ساله با دوست پسر سی ساله اش ازدواج کرده و قسط خانه می دهند و جیهزیه و اینها دارند و دختر یکهو یادش افتاده یک عشق گمشده ای داشته در ده سال پیش. پس هی به عشق مزبور که خودش توی ازدواج است تلفن می کند و الان هم شوهر خودش را دوست دارد هم آقای جا افتاده گم شده را و برای رفع این گیجی احساسی اش یک راه حل خدا و پیغمبری  اندیشیده و همانا می خواهد دست به کار ساختن بچه بشود!!  دیگر حرف بچه که شد من دلم سری خواست بر دیوار متلاشی. و این بیست و شش خیلی سن مناسبی بود به نظر الف برای ازدواج.  الف می گفت بهترین موقع برای ازدواج همان دور و بر بیست و هفت و هشت است. خب چرتی این حرف در بیست سالگی ام بر من معلوم نبود. از خودم تشکر می کنم که با همان سایز مغز به زندگی ادامه ندادم. شاید از روزی که آدم بیست و سه ساله دیده بودم که به نظرم بهترین پدر دنیا بود و آدم چهل ساله می شناختم همزمان که هنوز چلچلی کردنها داشت.یا نمی دانم از کی و از کجا. و بعد آدمهای ترسان و هولزده از ترس دیر شدن را نفهمیدم. و دوستی نکردم دیگر در آن دوایر. و  این "مناسب" را اصلا از روز اول کی گفت و تعیین کرد که چیست؟ دهنش سرویس.
البته من نیامدم این را بنویسم فقط. اول کار این یادم افتاد و نوشتم وگرنه حرف دیگری داشتم.  این بود که الف با آن مانیفست های شخماتیک یکبار یک حرف خوبی به من زد و من الان بنده آن لحظه معلمی کردن او به خودم هستم. یک غروب، توی خیابان جلوی خانه، در پی اولین شکست عاطفی و به غایت معصومانه ام، با چشمهای سرخ و گلوی پر از بغض ازش پرسیده بودم : الف ؟ آخه الف من دیگه از کجا پیدا کنم کسی رو که اینجوری دوست داشته باشمش؟
جواب داده بود : ای بابا...تو چی فکر کردی؟ ما عمرمون درازه! ولی یادمون می ره و هر بار می گیم  این آخرین فرصته و اگه رفت دیگه چه وقتی داریم که یکی رو پیدا کنیم که دوستش داشته باشیم؟ ولی باز یکی پیدا شد که اولش دوستش نداشتیم به اون اندازه. و یکهو دیدیم که باز که عاشق شدیم؟  و باز اَ دس سر...
پی نوشت : الف بعدها به مانیفستش در مورد گلدن تایم عمل کرد و در بیست و شش سالگی و به قول خودش خیلی به موقع کمر ازدواجش را زمین زد و همزمان کار و مدرک را هم جلو برد و تند تند مادر شد و اینها. خبر بیشتری ازش ندارم. گاهی یادش می افتم و یاد آن غروب غمگینم و آن خیابان و هم خنده ام می گیرد و هم دلم به حال بیست سالگی خنگانه ام می سوزد. و تصور می کنم الان الف چه جور مادری است؟  به نظرم اگراز قید آن تفکر خاک بر سری " یافتن موقع و سن مناسب" برای هر چیزی رها شده باشد، و اگر هنوز معتقد به پاراگراف بالا باشد و به دختر گریانش همان حرفهایی را تحویل بدهد که زمانی به من گفته و یادش بدهد که هیچکس لازم نیست از فرط هجر یا فراق یا شکست یا هر کوفت دیگری، بمیرد!  مادر خوبی شده. امیدوارم که شده باشد.

3/05/2013

راهی بزن که آهی ...

یک سریال می بینم شبها. از این سریالهای سبک و سرخوش و دبیرستانی است. خوبی اش این است که لازم ندارد خیلی برای داستانش فکر کنم و خیلی هم نباید باهاش بخندم یا گریه کنم یا به دیالوگها دقت کنم. خوبی بزرگترش این است که موزیکال است و همه تویش می رقصند و آواز می خوانند و خوشگلند.آدمهایش هر روز آواز می خوانند.  توی وقتهای غمگینشان آواز می خوانند. وقت وداع، وقت شکست، وقت دلدادگی. توی شادیشان آواز می خوانند. وقت قبولی، وقت موفقیت، وقت پیشنهاد دوستی و پذیرفته شدن. آوازهای قدیمی، آوازهای جدید، بسته به موقعیت از هر تم موسیقیایی ممکن...
چند روز است که فکر می کنم چه خوب بود ما آدمهای بیرون تلویزیون ها و مونیتورها، این عرف را داشتیم که روزمره و عادی، توی دنیای واقعی آواز بخوانیم برای هم. جایگزینی برای  حرف زدنها.  بیشتر اثر داشت. خیلی زیباتر از حرف زدنهای بی سر و ته بود. آنجوری راحت تر می شد حرفهای نگفتنی را گفت. به شکل جالب تر و خاص تر و خلاصه تری.  اصلا می شد زیر لب با یک ملودی خالی زمزمه کنی که چقدر دلت سوخته یا به درد آمده یا دارد از شوق تند می تپد. یک خط شعر میخواندی وقت عذرخواهی. یک آواز می خواندی توی راه که برسی سر کار. یک آواز کوچک برای یک جشن خودمانی.به جای هدیه، رقصت را تقدیم می کردی. به جای نصیحت کردن و پند دادن، یک ترانه مرتبط با منظورت میخواندی. یک آواز می خواندی برای تسکین کسی که عزیزش را از دست داده. یک آواز برای همدلی با دلی که تنگ کسی است...یک آواز برای حال دل خودت. هر روز...
حتی فکر کرده ام که خودم آیا می توانستم چه آوازهایی بخوانم، برای کی بخوانم ، از کی بخوانم ...

3/04/2013

بهار اومد، برفا رو نقطه چین کرد

از این دنیا چیزهای اندکی را دوست دارم. همانقدر که انسانهای اندکی را که البته این ''اندک'',  شامل بچه ها نمیشود. بچه ها را دوست دارم. همانجور که گلها را. و موسیقی را. و رنگ ها و آسمان را. فله . بی مرز...
از آن اندک چیزها که هنوز دوست دارم، خریدن هدیه برای آدمهای عزیز، وجد تر و تازه مانده ای دارد. یعنی این وجد را از خیلی سال پیش داشتم، الان هم به همان کیفیت دارم. در عمرم، وقتهائی بود که تنها بودم. یا تنها و دلشکسته بودم. یا جیبم خیلی خالی بود. یا همه اینها با هم!  اما همان وقتها هم باز بهار را میشد با چند کاغذ دستنویس که گلهای کوچکی به کنارشان می چسباندم هدیه بدهم به آنها که دلم به خوشیشان خوش بود. یا که بروم هر سفری به هر دلیل خوب، بد،زشت... اما شکلات یا مجموعه موسیقی بخرم برای هر که عزیز بود. عطر بخرم برای خاص ترها. به رنگ ها و سایه ها روی پوست کسی فکر کنم و معادله حل کنم که چی به کی بیشتر می آید.بهترین حالت ممکن  را بخرم.  بر عکس کودکیهایم که حسودی میکردم به هر که میخواستم بهش کادوی تولد بدهم و حتا شرط  میکردم که باید یکی لنگه همان کادو را برای من بخرند وگرنه به بچه صاحب تولد هیچی تحویل نمیدهم! الان توان این را دارم که هر چه توی خورجینم هست را هدیه  کنم. هرگز خیلی ثروتمند نبودم و حیف. چون میل این را در خودم میبینم که ''ویلا یا یک کاخ زیبا!'' کادو بدهم نه یک ''چی چی'' بیخودی که ''گندش در بیاید'' ... کاش کائنات نیت مرا ببیند و پولدار بشوم. جدی.
این روزها، به خریدن خرده ریزهای رنگی برای آدمهای عزیز میگذرد و من توی دلم بهار است