بیست ساله ساده و کودکواره ای بودم. الف چند سال از من بزرگتر بود. لابد خیلی بیشتر از من حالیش بود. به تعبیر عامه دختر زرنگی بود. چون به همان تعبیر بلد بود کجا چی کار کند. چه وقتی چه کار نکند. با که حتی. به چه قصدی. حواسش به زندگی اش بود به قول خودش. و بسیار نگران خودش و زندگی عشقی اش و تشکیل به موقع! خانواده بود. علامت تعجب را گذاشتم چون هنوز خودم نمی دانم موقع مناسب برای تشکیل خانواده دقیقا یا تحقیقا کِی هاست؟ الف معتقد به گُلدن تایم و بهار زندگی و دست جنباندن بود. اینکه ما یک مدرکی حتما داشته باشیم و یک کار و بلافاصله دست بجنبانیم و با یک مدرک دار کار دار شروع به جفت گیری کنیم و هر چه زودتر بهتر. من بیست ساله بودم و با بیست ساله های الان فرق داشتم. یک خنگی جاافتاده ای در بیست ساله های هر نسلی است که به نسل بعد منتقل نمی شود. چون جنس خنگی ها تغییر می کند در طول یک نسل. برای همین است که میانسالهای یک نسل با دیدن بیست ساله های نسل بعد دچار حیرت و شوک سنی می شوند و بیست ساله های هر نسل فکر می کنند آخرش هستند و بعد وقتی با بیست ساله های نسل بعد مواجه می شوند می بینند که گاف ای بیش نبوده اند. خب من داشتم به باورهای الف معتقد می شدم در سالهایی که با الف می گشتم. و از چند سال به بعد تا الان خیلی از همه عناصر طبیعی و غیر طبیعی شاکرم که ما دیگر با هم معاشرت نکردیم و من بعد از مدتی ریکاوری و البته که مراحل پوزه در خاک و غیره برگشتم سر اصل زندگی خودم و دیگر هول و ولای شوهر کردن و زاییدن سر وقت مناسب از سرم افتاد. رادارم برای تشخیص موقع مناسب! ازدواج را کردن از کار افتاد. جوری که بعدها خیلی خود بیست ساله ام را نمی فهمیدم. همانطور که الف بیست و پنج ساله را در بیست سالگی خودم کاملا درک نمی کردم فقط فکر می کردم "درست... " . و البته که شما کاردرستی و آفرین. ولی خیلی ها هنوز به زمان مناسب فکر می کنند چه باور کنی چه نه. خیلیها به اصل بقا تحت هر شرایطی وفادار و ملزمند. و کابوسهایی دارند از بالا رفتن سن بدون دستاورد ازدواج رسمی و زایش. و هر کاری می کنند که آنطور نشود! فرضا امروز شنیدم که یک دختر بیست و شش ساله با دوست پسر سی ساله اش ازدواج کرده و قسط خانه می دهند و جیهزیه و اینها دارند و دختر یکهو یادش افتاده یک عشق گمشده ای داشته در ده سال پیش. پس هی به عشق مزبور که خودش توی ازدواج است تلفن می کند و الان هم شوهر خودش را دوست دارد هم آقای جا افتاده گم شده را و برای رفع این گیجی احساسی اش یک راه حل خدا و پیغمبری اندیشیده و همانا می خواهد دست به کار ساختن بچه بشود!! دیگر حرف بچه که شد من دلم سری خواست بر دیوار متلاشی. و این بیست و شش خیلی سن مناسبی بود به نظر الف برای ازدواج. الف می گفت بهترین موقع برای ازدواج همان دور و بر بیست و هفت و هشت است. خب چرتی این حرف در بیست سالگی ام بر من معلوم نبود. از خودم تشکر می کنم که با همان سایز مغز به زندگی ادامه ندادم. شاید از روزی که آدم بیست و سه ساله دیده بودم که به نظرم بهترین پدر دنیا بود و آدم چهل ساله می شناختم همزمان که هنوز چلچلی کردنها داشت.یا نمی دانم از کی و از کجا. و بعد آدمهای ترسان و هولزده از ترس دیر شدن را نفهمیدم. و دوستی نکردم دیگر در آن دوایر. و این "مناسب" را اصلا از روز اول کی گفت و تعیین کرد که چیست؟ دهنش سرویس.
البته من نیامدم این را بنویسم فقط. اول کار این یادم افتاد و نوشتم وگرنه حرف دیگری داشتم. این بود که الف با آن مانیفست های شخماتیک یکبار یک حرف خوبی به من زد و من الان بنده آن لحظه معلمی کردن او به خودم هستم. یک غروب، توی خیابان جلوی خانه، در پی اولین شکست عاطفی و به غایت معصومانه ام، با چشمهای سرخ و گلوی پر از بغض ازش پرسیده بودم : الف ؟ آخه الف من دیگه از کجا پیدا کنم کسی رو که اینجوری دوست داشته باشمش؟
جواب داده بود : ای بابا...تو چی فکر کردی؟ ما عمرمون درازه! ولی یادمون می ره و هر بار می گیم این آخرین فرصته و اگه رفت دیگه چه وقتی داریم که یکی رو پیدا کنیم که دوستش داشته باشیم؟ ولی باز یکی پیدا شد که اولش دوستش نداشتیم به اون اندازه. و یکهو دیدیم که باز که عاشق شدیم؟ و باز اَ دس سر...
جواب داده بود : ای بابا...تو چی فکر کردی؟ ما عمرمون درازه! ولی یادمون می ره و هر بار می گیم این آخرین فرصته و اگه رفت دیگه چه وقتی داریم که یکی رو پیدا کنیم که دوستش داشته باشیم؟ ولی باز یکی پیدا شد که اولش دوستش نداشتیم به اون اندازه. و یکهو دیدیم که باز که عاشق شدیم؟ و باز اَ دس سر...
پی نوشت : الف بعدها به مانیفستش در مورد گلدن تایم عمل کرد و در بیست و شش سالگی و به قول خودش خیلی به موقع کمر ازدواجش را زمین زد و همزمان کار و مدرک را هم جلو برد و تند تند مادر شد و اینها. خبر بیشتری ازش ندارم. گاهی یادش می افتم و یاد آن غروب غمگینم و آن خیابان و هم خنده ام می گیرد و هم دلم به حال بیست سالگی خنگانه ام می سوزد. و تصور می کنم الان الف چه جور مادری است؟ به نظرم اگراز قید آن تفکر خاک بر سری " یافتن موقع و سن مناسب" برای هر چیزی رها شده باشد، و اگر هنوز معتقد به پاراگراف بالا باشد و به دختر گریانش همان حرفهایی را تحویل بدهد که زمانی به من گفته و یادش بدهد که هیچکس لازم نیست از فرط هجر یا فراق یا شکست یا هر کوفت دیگری، بمیرد! مادر خوبی شده. امیدوارم که شده باشد.
No comments:
Post a Comment