9/29/2009

Esmeralda ...the girl of secrets

beauty ;

it seems a word invented for her

when she dances ,revealing her body

like a bird

sperads its wings to fly

I feel the devil take me by the feet

my eyes gazed under her gipsy dress

what shall i pray to mather Mary for ?

....

o ... Satan ! oh ... let me just once

press my fingers through her hair

...


Notre Dame de paris /song 19







9/25/2009

از پاییز و عاشقانه ای که هست اما نه زیر سقف من

پاییز شد . من همیشه کلی حرف داشتم با این فصل . من در دل پاییز دنیا آمدم . در دل پاییز برای اولین بار دلم لرزید . جایی در دل همین فصل زن شدم . جایی در دل همین فصل سپید پوشیدم . توی همین فصل بود که ساز به دست گرفتم . روی یک نقطه ای از پاییز ایستادم و داد زدم و صدایم پیچید . بچه شدم . طفلی در رحم مانده شدم بند ناف به دهان . توی همین فصل بود که اندکی مردم ، توی یک اتاق تنها ، در یک هتل نیمه تاریک دلگیر محزون . توی همین فصل بود که گفتند : نه ، شنیدم : نه . توی همین فصل بود که تنها ماندم . توی همین فصل بود که تصمیم گرفتم ، لباس پوشیدم و رفتم توی میدان .
پاییز شد . من حرف عاشقانه ندارم برای این فصل . من شوق پر زدن ندارم از جایی به جایی بال به بال پرنده های کوچنده . من میل به رفتن ندارم . عاشقی هایم را ، پر زدنهایم را و رفتنم را کرده ام ، زده ام ، رفته ام . توی دلم گاهی که مثل امروز بیمارم و رنجورم و به تب خفیف دیگری می خوابم تا صبحی دیگر ، توی دلم در چنین روزهایی ، به خودم می گویم شاید نباید آن همه عمق می گرفت زندگی من در روزهایی که جای زیادی برای شنا کردن نداشتند . این " شاید نباید " از این روست که می ترسم گاهی . می ترسم هر گز کسی را از ته ته روحم دوست نداشته باشم دیگر . می ترسم دیگر سرم به سودایی به خواب نرود ، از شوق کوچکی از خواب نپرد . شادی روزهای شادم برای من در همان روز تمام می شود . غمناکی روزهای خاکستریم به شبی بند است و خواب می ربایدش . دیگر بهانه متوالی ای نیست برای فکر کردن و چون میل داشتنش هم پررنگ نیست ، می ترسم که باشم همینجور . می ترسم این منی که هست ، خو کند به اینچنینی .
پاییز شد . به وبلاگ نارنجی متروکم سر زدم . آدمی و آدمهایی که تویش جا ماندند را خواندم قدری . به فضا و هوایش ، به آنچه که بودم و آنچه که ماند از آن بودن ، سر زدم . دست نکشیدم روی خاکش اما ، تازه اش نکردم ، چون قرار نیست تغییر کند . متروک یعنی دیگر سراغش نرو ، بگذار زیر غبار بماند و به گذر ایام پوزخند بزند .
پاییز شد . پاییز ولیعصر تهران می خواهد و کفشهای کتانی و کوله سبک . پاییز دربند می خواهد و چراغ زنبوری . پاییز جاده سراوان می خواهد و پدرم که پشت فرمان پرتقال پوست می کند با کف دست . پاییز ، آدمهایی را می خواهد که صبح خودشان را بزنند به بی خبری و شب همه بیایند دم خانه که : تولدت مبارک . پاییز دوربین مرا می خواهد که از سبزینه های سمج لای هزار زرد و سرخ عکس بگیرد . پاییز راه رفتن می خواهد و راه رفتن می خواهد و راه رفتن می خواهد و غروب . پاییز شوق رسیدن به خانه می خواهد و آدمی که منتظر تماس توست . اینها را من امسال ندارم . دلتنگم ؟ ببین من فقط برای پاییز دلتنگم . ابژه های عااشقانه توی دلش دیگر مرا اغوا نمی کنند و من می ترسم از عشق که نه ، از آنچه بر سرش آمد توی دل فصل محبوبم ، روئین تن شده باشم ...

9/22/2009

یک دست دیگر هم بازی کنیم

آدم گاهی حواسش نیست به اینکه خیلی فکرها و دل دل کردنها و صداهای توی گوشش ، از همین نزدیکها نیامده ، مال دورترهاست . مال کودکی ، مال هفت سالگی .
کلاس اول بودم . شبنم کنار من می نشست .اولین دوست من بود .اولین دوست رسمی من . یادم هست که چشمهایش سیاه بود . هفته اول بود و من آدم مدرسه نبودم . کاش کسی می فهمید که من اصلا نباید پشت نیمکت بنشینم . کاش کلاسها آنقدر تاریک نبود ، کاش پنجره ها آنقدر میله نداشت ، کاش ناظم نبود ، کاش ایران انقلاب نداشت که ما با آن جثه های کوچکمان مقنعه های بزرگ سر کنیم . کاش کلاس اول نبودم . ... هفته اول بود ، زنگ تفریح . شبنم زد زیر گریه . های های گریه می کرد و چشمهایش مشکی تر بودند . همه دورش جمع شده بودند . همه را جمع کرده بود . ناظم پرسید : چرا گریه می کنی ؟ وسط هق هق مرا نشان داد :خانوم ! این رفته عین تل سر ما رو خریده ! و زار زد . خاله ام شب پیشش خانه ما بود . تل آبی رنگ پلاستیکی خریده بود برای من که یک پاپیون کنارش داشت ، از زیر مقنعه تنها چیزی که می شد به هم نشان بدهیم همان سربندهای رنگی پنگی بود . تل شبنم از همان جنس و شکل بود ولی زرد و من هیچ دخالتی در این شباهت نداشتم ، چه خوب یادم مانده ! ناظم نازش می کرد . بچه ها دورش بودند و هوادارش . من یک گوشه ایستاده بودم ، معذب و بی عرضه و ساکت .در دلم می دانستم کار دخترک خیلی لوس و احمقانه است . از بالا به او و گریه هایش نگاه می کردم اما نمی دانستم اسم حسی که دارم رقت است که آمیخته شده با تمسخر . باز از چیز نامعلومی خجالت می کشیدم .
دیروز ، محتویات بسته پستی ام را خالی کردم . لابلای بوی سبزی خانگی که خوشحالت می کند و کیفهای مهمانی که برق می اندازد توی چشمها ، شنل خاکستری ام بود . چقدر دوستش دارم . هدیه همان خاله است ، هوم ... .
امروز خودم را دستگیر کردم در محوطه پایین خانه ام . کنار م ایستاده بودم و داشتم به شنل خاکستریش نگاه می کردم و من ، بله من داشتم به م می گفتم : ببین ، ناراحت نمی شی اگه من فردا توی دانشگاه لباسم شبیه تو باشه ؟؟خب یه شنل دارم عین مال تو ، گفتم اگه ناراحت می شی نپوشمش .... . از روی نگاه بهت زده م فکر کردم حرفم احمقانه بوده نه ؟؟ بد گفتم ؟؟ الان من احمقم ؟؟؟ که قهقهه زد : الهی .... مگه من نی نی ام ؟
برایش تعریف کردم . کلاس اول را و شبنم را و تل سر آبی را و احساس تلخ آن روز را . آن روز من با بزرگواری دختر جوانی که از کنار لوس بازی یک بچه احمق می گذرد ، از مدرسه آمدم بیرون . رفتم خانه و به کسی نگفتم که در نظرم چقدر همه چیز بچگانه است . من نمی دانستم اسمش می شود : بچگانه . من آن روز سعی کردم بزرگ باشم . آنقدر این سعیم زیاد بوده حتما که یادم مانده ، رد پایش مانده ...آنقدر که دیروز ، آن دخترک کوچک زبان باز کرد و قبل از اینکه مواخذه شود ، پرسید : : ببین ، ناراحت نمی شی اگه من فردا توی دانشگاه لباسم شبیه تو باشه ؟این روزها ، عریانم . دلم می خواهد حصارهای خودم را بزنم کنار . بگذارم رد پای بزرگ شدن و بلوغ ، فقط زیر سقف خودم بماند وشاید توی وبلاگم . نه با آدمها ، نه با درختها و ماشینها و سنجابها . دیروز دیدم یک سنجاب کوچک را ماشین زده و انداخته وسط خیابان . بچه شدم باز . به اولین نفری که دیدم گفتم : اون بالا ، یه سنجاب تصادف کرده ، پاش خون اومده، میگی چیکارش کنیم ...همینجوری گفتم ...مثل بچگی هایم . یادم رفت فکر کنم که سارا باید خیلی جدی باشد و پخته باشد و همه چیز بلد باشد و به چیزهای خیلی مهم و جدی فکر کند و خیلی جدی بگیرد آدمها را . عریانم . جدی گرفتن آدمها را دوست ندارم . نیستند چون . خودم هم نیستم . بازی میکنم . توی بازی شرکت می کنم . قهر می کنم . آشتی می کنم و غروب که شد ، حتمن برمی گردم خانه . توی بازیها ، توی بازی با آدمها ، نباید ماند . بچه ها ، زود از اسباب بازیها خسته می شوند . یک خرس عروسکی می ماند فقط ، که مال من توی اتاقم هست . وقتش که شد ، اگر شد ، می گویم برایم بفرستندش همینجا . اگر هم نشد ، هر وقت برگردم خانه می دانم سر جایش روی کمد سفیده می ماند .

9/15/2009

تنهایی از نوع خوبش

فقط یک نفر هست در این همسایگی که مطمئنم دوستم ندارد . یک مرد عرب . اولش که سلام نمی داد ، خب آنقدر سلام کردم که مجبور شد جواب بدهد . یک روز برای جلسه ساختمان دعوتش کردم که رد کرد و اینجا این یعنی خیلی کار عجیب . بعد یک چیزهایی گم شد از وسایل من ، از بسکت خریدم . روزی اتفاقی به هم برخوردیم .من کلید رمز راهرو را زدم و در باز شد . اولین چیزی که دیدم میز لابی بود با جعبه انگور خالی . انگورهایی که خریده بودم و گذاشته بودم توی یخچال بزرگ بیرون که مخصوص میوه های توی جعبه است . اینجا اصلا مثل ایران نیست که نعمت ریخته باشد روی زمین خدا . میوه و سبزی را به خونبهای پدر جدشان می فروشند . قیمت همان جعبه کوچک در حد قیمت کل میوه هایی است که در طول هفته در ایران می خریم و هر شب سه چهار تا از هر کدام را می گذاریم جلوی تلویزیون و قاچ می کنیم و حواسمان بهشان نیست تازه . مات مانده بودم . مردک به سرعت سوار آسانسور شد و رفت . یک یادداشت بزرگ گذاشتم که این گم شدن هر چه که توی بالکنهای مشترک است ، کار جالبی نیست ، اسمش دزدی است . بدتر شد . دیگر هر چه که بیرون میماند جابجا می شد . آب میوه های توی کوریدور ، وسایل توی لابی ، شیشه خیارشورهای ایرانی .مجبور شدم همه را جمع کنم از توی فضای بالکنها که برای خوراکیهای اضافه استفاده می شود . تا اینکه امروز دیدم توی پارکینگ دوچرخه ها ، از کنارم رد شد .... فکر کردم شاید این بار بیایم و دوچرخه ام سر جایش نباشد یا شکسته شده باشد یا هر چه ... . بعد یکهو بددل شدم . دلتنگ شدم . فکر کردم شاید زندگی تکی خیلی هم خوب نباشد ؟ شاید اصلا بد باشد ؟ شاید من اینجا ناامنم و خودم نمی دانم . اصلا اگر ناامن باشم چه می شود ؟؟؟
غروب توی راهرو ، از پشت سرم کسی صدا زد . باستیان ، فرانسوی است و فیزیک می خواند . همین که صدایش کنی کافیست تا قهقهه بشنوی . تا امروز من اصلا جدی نگرفته بودم این آدم را . بسکه خنده رو بود و همیشه در راه رفتن به کلاب و مهمانی . امروز اصلا انگار آدم دیگری بود اما . خیلی جدی پرسید هنوز چیزها گم میشوند و جا بجا می شوند اطراف من ؟ گفتم نه ،چون دیگر چیزی دم دست نیست اما منتظر اتفاق بدتری هستم ، و اگر پیش بیاید حتی نمی دانم باید چکار کنم ؟ او که این همه مدت ، حتی نپرسیده شک من به کیست ، امروز هم نپرسید . فقط گفت : هی ، جاست کال می اند دو ناثینگ . بعد مرا نگاه نمی کرد . سرش پایین بود . و اینقدر محکم و آرام گفت که خب من خیلی خوشم آمد . خیلی دوست داشتم این لحنش را . اینکه من از کسی حمایت نخواستم ، کمک نخواستم . اما هر دویش را دارم از آدمهای اینجا . حتی الان می بینم همین جمله کوتاهش ، شام خوردنم را چه خوشمزه کرده . گرمم شد . سرخوش شدم . باز از فردا منم که احساس کنم زیر سقفم گرمای امنی جاریست که تهدید نمی شود . به این سادگی زایل نمی شود و به حضوردیگری وابسته نیست .

9/13/2009

تریپت منو کشته ( یا فکر می کنم عروسی ایران بود )

روزی بوده که من از خودم پرسیدم چه خوب ،ها! که من لبخند زیاد آورده ام ! اما تا جایی که خاطرم هست ،همیشه دلیل لبخند من برمی گشته به حضور آدم خاص یا اتفاق خاصی در روزی مهم یا پیروزی تیم ملی فوتبال یا حس موفقیتی بزرگ مثل قبولی کنکور یا تمام شدن یک تابلوی نقاشی یا .... . لبخندهایم دلیل داشته اند و شادی برای خودش نجوشیده از پوستم . حالا حتما هم بوده زمانی که شادمانی دلیل خاصی نمی خواسته ولی راستش یادم نمی آید ... بسکه دور است . بسکه محو است . بسکه دلم نمی خواهد به آنچه گذشته فکر کنم .دیشب ، من وچند دختر دیگر با کلاه لبه دار و کفش ورزشی روی سنگفرشهای خیس راه می رفتیم و به موسیقی جشن ملل گوش می کردیم که خیابان به خیابان از توی دل چادرها بیرون می زد و همراه بوی شیرینی سنتی هر کشور توی هوای باران زده می پیچید .راه می رفتیم ونگاه می کردیم و می گذشتیم و غریبه بودیم یک جورهایی . اولین میدان بزرگی که بهت مرا دیده ، همانی بود که چند صد چهره کرد-ایرانی را در خود جا داده بود تا با لباسهای زرقی برقی برقصند . من بهت خوبی داشتم تا زمانی که پسر کردی روی نیمکت با بغض به من گفت ما نمی خواستیم که کرد - ایرانی باشیم . می خواستیم ایرانی - کرد باشیم . اما وقتی نمی شود به زبان خودمان با هم حرف بزنیم ، وقتی نمی شود توی محل خودمان راحت راه برویم ، وقتی به جرم مسلمان نبودن شکنجه میشویم و مقطوع النسل می شویم و کشته می شویم ، می آییم و زیر پرچمی دیگر ، با همین طعم تلخ آوارگی ، تجزیه طلب می شویم و جدایی خواه می شویم و کرد - ایرانی ! دلم گرفت .... خیلی زیاد ... من فقط گفتم اگر من که گیلانی ام و اویی که شیرازی است و دیگری که تبریزی است ، درست به همین دلایل که می گویی جدایی بخواهد و با همخون و هم نام و هم وطنش قهر کند ، از آن گربه چیزی باقی نمی ماند . گفتم ببین آن خاک را من هم ترک کردم به همین دلیل که تو ، بیش یا کم . من هم سختم بود . من هم ترکش کردم چون خواستم بروم بیرونش را ببینم و بشنوم و یاد بگیرم و کمتر احساس به تنگ آمدگی کنم . اما نمی خواهم که از هم بدرد ، نباشد ، جدا شود ، کوچک شود .
بعد از میدان بزرگ ، توی دلم غصه ام شده بود . اینکه آنجا را ، کردهای رقصنده را ، آوازها را ، دور دیدم . خویش و خودمانی ندیدمشان و چه بد . جوری بود که وقتی به ما گفتند اگر می خواهید بروید داخل جمع و دستمال به دست بگیرید و پا بکوبید قاطی آن همه ریتم بکر صحرایی ، گفتم نه ، ممنونم .غصه ام شده بود که پس این دخترها و پسرهای همه ایران ، همه همه ایران بلد نیستند با هم شادی کنند و موسیقی بگذارند و شیرینی بدهند و با هم بخندند ولی جدایی نخواهند و آدم را دلخور نکنند ؟؟؟
و بعد ... وای ، از یک جایی ، از یک جایی روبروی رودخانه اصلی شهر ، درست جلوی یکی از بزرگترین رستورانهای سر باز که نورهای سرخ دارد و گلهای سپید ، غلغله ای بود و خدایا چندین صد نفر با هم می رقصیدند با قدمهایی آشنا و لبخندهایی آشنا و اصلا شش و هشتی آشنا . من نفهمیدم چه شد دقیقا ً . اما دیدم که خودم انگار عروسی خواهرم یا نزدیکترین دوستم یا بهترین همکلاسیم باشد ، دیدم همانقدر بی دلیل و بی بهانه ، وسط چادرم و شادم و میرقصم با چنان قدمهای سبکی که دهها دوربین امریکایی و اروپایی روشن شدند . من ، دوستانم ، همه ما زمانی از دوربینهای غریبه و حتی آشنا ترسیده ایم . زمانی بوده که فکر کرده ایم هر عکسی از ما و صورتهای دخترانه مان ،احتمال قصد بیمار و امکان نگاه آلوده ای پشتش دارد . دیشب ما ، توی لباسهایی که راحت بودیم از پوشیدنشان ، رو به همه دوربینهای جهانگرد و مسافر ، رو به لبخند همه آدمهای چشم آبی و بادامی ، رو به نگاه استفهامی پوستهای سیاه دوست داشتنی ، به آهنگ های عروسی های ایران می رقصیدیم و پرچمی که توی هوا تاب می خورد ، حسهای خوب داشت با خودش ، برای اولین بار فهمیدم چقدر دوستش داشتم ! خب شادی دیشب و لبخندهای دیشب ، تا آخرین چراغهای روشن ، تا بسته شدن آخرین چادرها ، تا رفتن همه کشورهای دیگر به خانه هایشان ادامه داشت. حتی ، حتی اروپا ، موسیقیش کلاسیکش و امریکا خواننده های راکش را ول کرد و آمد توی چادری که پر از گرما ی تنهای شاداب و ورزیده بود که به غریزه می دانند گام چیست و ریتم چیست و قدم پا با حرکت کدام دست هم خوان است . ببین من شعر نمی گویم . دیشب این اتفاقها افتاده به تمامی تمام در کنار دختر ها و پسرهای ایرانی ، کنار هم .
خب می نویسم که یادم بماند : روزی رسید توی زندگیم که بهانه خاصی نداشته باشد لبخند و رقص و غرور . دیشب هر جا که رفتم ، هر جایی که از من سوال شد وِر آر یو فرام ؟ دیگر داستان نگفتم . یک کلام گفتم و ختم : ایران !

9/08/2009

این هفت سالگی ناتمام

کسی فکر نمی کرد که منِ پارسال ، که با کفش پاشنه بلند و مقنعه طوسی ، سعی می کردم بزرگتر و موجه تراز خودم به نظر برسم، که صورتم به مدرسهای قابل احترام بیشتر شبیه باشد تا دانشجوهای سال دوم ، امروز ، توی خیابان دوچرخه قرمز نو ام را برانم و هی جیغ بکشم . سر بخورم توی چمن ها و جیب هایم را پر از آلوی جنگلی کنم که این بی سلیقه ها نمی دانند چه نعمتی است روییدنشان کنار جدول خیابانها . با جیب آلویی و موهای ژولیده و خنده پهن ، به قول لاله ؛ هاری کنم . ادامه هفت سالگیم را بگیرم و بیایم خانه . چای لاهیجان دم کنم . شیرینی بخورم و دست و بالم نوچ شود . حالا اگر آخر شب ، مجبور باشم که خستگی در کنم و ایمیل چک کنم و کمی خانه داری کنم و ملافه ها را توی ماشین بیندازم و ماگ قهوه ام را خوب بسابم ، حساب نیست . حساب این است : ادامه هفت سالگی یک زن ، وقتی محقق می شود که بعد از هشت ساعت از این کلاس به آن آزمایشگاه و از این مغازه به آن فروشگاه دویدن ، خستگیش را زیر دوش آب از یاد ببرد و دوباره برود توی پارکینگ دوچرخه ها ، تا آن قرمزی خوشرنگ را و زنگ سیاه را ناز کند . قفلش را برای بار پنجاهم چک کند و مثل خلها برای خودش لبخند بزند .... اصلا گاهی باید هفت سالگی دوباره طی شود . دوباره تمام شود . گاهی باید آدم بهانه کوچکی داشته باشد که توی دنیای جدی ، مصداقش بشود : مثل خلها ! . گاهی آدم باید دست و بالش را نوچ کند و دوباره دلش خوش و خنک باشد از یاد اینکه فردا آلوهای جنگلی منتظر زنی هفت ساله اند که راهش را به سوی آنها کج می کند .

9/01/2009

صبح روشناییها

برایم نوشتی : بچه ، تو چند سال خیلی سخت را پشت سر گذاشته ای . یک مدت را بی خیال باش با زندگی .... .
این روزها ، هنگام نوشتنم که می رسد ، می بینم که خیال زندگی را دارم هنوز .این اما خیال اندک سرخوشتر و آسوده ایست . به همین زودی خو کرده ام به رنگ این مرغزارهای طلایی و خیابانهای دنج پر از موسیقی . خو کرده ام به رنگ بستنی های کارامل که دخترک ایرانی با آن لهجه قشنگش برایم به نصف قیمت می گذارد توی قیف . عادت کردم چه زود که بروم خرید روزانه ، میوه بچینم از درختهای سیب کنار خیابان ، جواب لبخند آدمها را بدهم .( اینها چقدر لبخند می زنند راستی ...یک روزهایی که از نگاه کردن به خودم توی آینه حس بهتری دارم لبخندهای بیشتری می بینم حتی ) . من ، قبل از سفرم منظم بودم توی خوابهای بغض دار . مومن بودم به گریه های گاه گاه و سخت سخت . تبعید بودم توی اتاقم که مهربان بود با من اما هی میدید که باز غمی بیش از غمناک را با خودم مزه می کنم . یکی پرسید چقدر سخت بود ؟ گفتم : یک پله از مردن کمتر ، یک پله کمتر سخت بود . هه .... . کتاب تفدیرات یادت هست ؟ آن جمله های کوتاه که نشانت می دهد انگار نمی بینی نشانه هایت را ؟ اینجا باید نقشه ات را بگیری دستت و راهت را پیدا کنی . اما میتوانی نگران گم شدنها هم نباشی . هیچ ضربه ای کاری نیست و کمک همیشه از راه می رسد . دیگر برای زندگی خیالی نیست ، زندگی را زندگی می کنم روزها و شبها .حتی فکر اتفاقهای بعد از زندگی ترسناک نیست . من هر روز از خودم می پرسم چطور رسیدم به این مرز از این نقطه از بودن ؟ جایی که زمان را ، شمردن روزها را ، شمعهای روی کیک تولد را ، عدد را ، شمارش را از یاد برده ام . جوری از یاد برده ام که خودم را دیدم در حالیکه دارد پنج و دوازده را با انگشت جمع می زند . دغدغه ام شده ابرهای آسمان که آیا سرد شده اند برای پیراهنهایم یا نه ؟ تردیدم شده که آیا برای چای عصرم مهمان دعوت کنم یا نه ؟ دیگر نگران زندگیم نیستم ، یادم رفته که برایش فکر کنم و برای رسیدنش ، رسیدن آن لحظه لعنتی نارس در نطفه مرده ، که حتی نمی دانم اسمش دقیقاً چه بوده ساعت ها را بگذارم روی هم . اینجا ، خیلی کم می شود که نازک بشوم توی دل شب . دیگر شروع شبی که الان است و ماه توی یک بشقاب بزرگ نشسته مرا غمگین نمی کند . قاب عکس ندارم اینجا . یادبود ندارم . بوی عطر های آشنا نیست . تصویرها را دائم این همانی نمی کنم . با خودم آشتی ترم . رفتم برای خودم گل خریدم . برای خودم بامبو خریدم با گلدان شیشه ای . شکلات های فندقی خریدم . همه جا را سبز و آبی کردم . امروز ، همسایه ام آمد و گفت اینجا چه گرم است سارا ، چه نیروی خوبی زیر سقفت راه می رود ، چه بوی خوشی ... و من برایش قهوه دم کردم با کیک خامه ای بریدم و برایش حرفهای خاله زنکی زدم و سبک شدم . من یک شب که دلم تنگ بود و خسته و فرسوده بودم به رفیقم زنگ زدم و گفتم با من بیاید برویم بار . بار ، همان میخانه زمان جوانی پدربزرگم . همان کلاب زمان جوانی پدرم . من آبجو خریدم و کنار دوستم نشستم که فقط آب پرتقال می خورد . نشستم و آدمهای آسوده را دیدم که با یک بشقاب سیب زمینی و چند تا رفیق داشتند زندگی میکردند در ساعت 11 شب . نشستم به تماشای آدمها و نگاه کردم به خودم در شبی از سال قبل . نگاه کردم و یادم آمد که در این ساعت در چنان شبی ، من توی خودم ، تا ته ته خودم قوز کرده و فرو رفته و فرو خورده بودم . پر از خشم و بغض و تَرَک و زخم . آنقدر زخم که میشد بشینی روی زمین و کودک شوی و بازی کنی با دمپاییهای سرخت تا یادت برود چقدر بزرگ است . عجیب بود شاید که این دیدن سال قبل ، درد نداشت دیگر . نمی شناسم خودم را توی هر روز که گذشته . خودم را و سرگردانیم را و آن همه دغدغه ام را برای زندگی ای که تجربی نبود و جز توی بستر خیال به بار ننشست . اینجا ، آخر هر هفته از خودم میپرسم که آن آدم قبلی کو ؟ آن من قبلی ؟؟ اسممان هنوز یکیست ولی چقدر چقدر دوریم از هم ! این فرق اینجا دلپذیر شده ، آدم این هفته با آدم هفته قبل باز کلی متفاوت است اما با هم آشتیند . آشتی خوب است . همیشه بهتر است .
راست گفتی . سختم بود . خیلی سختم بود . من که می گویم این بامبو ، آن گلدان و شکلاتهای فندقی ، حتی آبجوی خنک پشت پیشخوان با پسرک پیشخدمتی که هر بار سعی می کند رکورد روی هم گذاشتن پنجاه لیوان را بشکند ، حرفهای درگوشی این دنیاست که رویش نمی شود بلند به من بگوید : همیشه قرار نیست آدم توی هزارتوهای بی جواب غوطه بخورد . خب به نظرم این دنیا ، حرفهایش را خیلی آرام می گوید به من .انگار که بخواهد حضورش توی چشم نیاید یک جوری . به گمانم خجالت می کشد از روی کسی که آن همه جدیش گرفته بود .