روزی بوده که من از خودم پرسیدم چه خوب ،ها! که من لبخند زیاد آورده ام ! اما تا جایی که خاطرم هست ،همیشه دلیل لبخند من برمی گشته به حضور آدم خاص یا اتفاق خاصی در روزی مهم یا پیروزی تیم ملی فوتبال یا حس موفقیتی بزرگ مثل قبولی کنکور یا تمام شدن یک تابلوی نقاشی یا .... . لبخندهایم دلیل داشته اند و شادی برای خودش نجوشیده از پوستم . حالا حتما هم بوده زمانی که شادمانی دلیل خاصی نمی خواسته ولی راستش یادم نمی آید ... بسکه دور است . بسکه محو است . بسکه دلم نمی خواهد به آنچه گذشته فکر کنم .دیشب ، من وچند دختر دیگر با کلاه لبه دار و کفش ورزشی روی سنگفرشهای خیس راه می رفتیم و به موسیقی جشن ملل گوش می کردیم که خیابان به خیابان از توی دل چادرها بیرون می زد و همراه بوی شیرینی سنتی هر کشور توی هوای باران زده می پیچید .راه می رفتیم ونگاه می کردیم و می گذشتیم و غریبه بودیم یک جورهایی . اولین میدان بزرگی که بهت مرا دیده ، همانی بود که چند صد چهره کرد-ایرانی را در خود جا داده بود تا با لباسهای زرقی برقی برقصند . من بهت خوبی داشتم تا زمانی که پسر کردی روی نیمکت با بغض به من گفت ما نمی خواستیم که کرد - ایرانی باشیم . می خواستیم ایرانی - کرد باشیم . اما وقتی نمی شود به زبان خودمان با هم حرف بزنیم ، وقتی نمی شود توی محل خودمان راحت راه برویم ، وقتی به جرم مسلمان نبودن شکنجه میشویم و مقطوع النسل می شویم و کشته می شویم ، می آییم و زیر پرچمی دیگر ، با همین طعم تلخ آوارگی ، تجزیه طلب می شویم و جدایی خواه می شویم و کرد - ایرانی ! دلم گرفت .... خیلی زیاد ... من فقط گفتم اگر من که گیلانی ام و اویی که شیرازی است و دیگری که تبریزی است ، درست به همین دلایل که می گویی جدایی بخواهد و با همخون و هم نام و هم وطنش قهر کند ، از آن گربه چیزی باقی نمی ماند . گفتم ببین آن خاک را من هم ترک کردم به همین دلیل که تو ، بیش یا کم . من هم سختم بود . من هم ترکش کردم چون خواستم بروم بیرونش را ببینم و بشنوم و یاد بگیرم و کمتر احساس به تنگ آمدگی کنم . اما نمی خواهم که از هم بدرد ، نباشد ، جدا شود ، کوچک شود .
بعد از میدان بزرگ ، توی دلم غصه ام شده بود . اینکه آنجا را ، کردهای رقصنده را ، آوازها را ، دور دیدم . خویش و خودمانی ندیدمشان و چه بد . جوری بود که وقتی به ما گفتند اگر می خواهید بروید داخل جمع و دستمال به دست بگیرید و پا بکوبید قاطی آن همه ریتم بکر صحرایی ، گفتم نه ، ممنونم .غصه ام شده بود که پس این دخترها و پسرهای همه ایران ، همه همه ایران بلد نیستند با هم شادی کنند و موسیقی بگذارند و شیرینی بدهند و با هم بخندند ولی جدایی نخواهند و آدم را دلخور نکنند ؟؟؟
و بعد ... وای ، از یک جایی ، از یک جایی روبروی رودخانه اصلی شهر ، درست جلوی یکی از بزرگترین رستورانهای سر باز که نورهای سرخ دارد و گلهای سپید ، غلغله ای بود و خدایا چندین صد نفر با هم می رقصیدند با قدمهایی آشنا و لبخندهایی آشنا و اصلا شش و هشتی آشنا . من نفهمیدم چه شد دقیقا ً . اما دیدم که خودم انگار عروسی خواهرم یا نزدیکترین دوستم یا بهترین همکلاسیم باشد ، دیدم همانقدر بی دلیل و بی بهانه ، وسط چادرم و شادم و میرقصم با چنان قدمهای سبکی که دهها دوربین امریکایی و اروپایی روشن شدند . من ، دوستانم ، همه ما زمانی از دوربینهای غریبه و حتی آشنا ترسیده ایم . زمانی بوده که فکر کرده ایم هر عکسی از ما و صورتهای دخترانه مان ،احتمال قصد بیمار و امکان نگاه آلوده ای پشتش دارد . دیشب ما ، توی لباسهایی که راحت بودیم از پوشیدنشان ، رو به همه دوربینهای جهانگرد و مسافر ، رو به لبخند همه آدمهای چشم آبی و بادامی ، رو به نگاه استفهامی پوستهای سیاه دوست داشتنی ، به آهنگ های عروسی های ایران می رقصیدیم و پرچمی که توی هوا تاب می خورد ، حسهای خوب داشت با خودش ، برای اولین بار فهمیدم چقدر دوستش داشتم ! خب شادی دیشب و لبخندهای دیشب ، تا آخرین چراغهای روشن ، تا بسته شدن آخرین چادرها ، تا رفتن همه کشورهای دیگر به خانه هایشان ادامه داشت. حتی ، حتی اروپا ، موسیقیش کلاسیکش و امریکا خواننده های راکش را ول کرد و آمد توی چادری که پر از گرما ی تنهای شاداب و ورزیده بود که به غریزه می دانند گام چیست و ریتم چیست و قدم پا با حرکت کدام دست هم خوان است . ببین من شعر نمی گویم . دیشب این اتفاقها افتاده به تمامی تمام در کنار دختر ها و پسرهای ایرانی ، کنار هم .
خب می نویسم که یادم بماند : روزی رسید توی زندگیم که بهانه خاصی نداشته باشد لبخند و رقص و غرور . دیشب هر جا که رفتم ، هر جایی که از من سوال شد وِر آر یو فرام ؟ دیگر داستان نگفتم . یک کلام گفتم و ختم : ایران !
No comments:
Post a Comment