فقط یک نفر هست در این همسایگی که مطمئنم دوستم ندارد . یک مرد عرب . اولش که سلام نمی داد ، خب آنقدر سلام کردم که مجبور شد جواب بدهد . یک روز برای جلسه ساختمان دعوتش کردم که رد کرد و اینجا این یعنی خیلی کار عجیب . بعد یک چیزهایی گم شد از وسایل من ، از بسکت خریدم . روزی اتفاقی به هم برخوردیم .من کلید رمز راهرو را زدم و در باز شد . اولین چیزی که دیدم میز لابی بود با جعبه انگور خالی . انگورهایی که خریده بودم و گذاشته بودم توی یخچال بزرگ بیرون که مخصوص میوه های توی جعبه است . اینجا اصلا مثل ایران نیست که نعمت ریخته باشد روی زمین خدا . میوه و سبزی را به خونبهای پدر جدشان می فروشند . قیمت همان جعبه کوچک در حد قیمت کل میوه هایی است که در طول هفته در ایران می خریم و هر شب سه چهار تا از هر کدام را می گذاریم جلوی تلویزیون و قاچ می کنیم و حواسمان بهشان نیست تازه . مات مانده بودم . مردک به سرعت سوار آسانسور شد و رفت . یک یادداشت بزرگ گذاشتم که این گم شدن هر چه که توی بالکنهای مشترک است ، کار جالبی نیست ، اسمش دزدی است . بدتر شد . دیگر هر چه که بیرون میماند جابجا می شد . آب میوه های توی کوریدور ، وسایل توی لابی ، شیشه خیارشورهای ایرانی .مجبور شدم همه را جمع کنم از توی فضای بالکنها که برای خوراکیهای اضافه استفاده می شود . تا اینکه امروز دیدم توی پارکینگ دوچرخه ها ، از کنارم رد شد .... فکر کردم شاید این بار بیایم و دوچرخه ام سر جایش نباشد یا شکسته شده باشد یا هر چه ... . بعد یکهو بددل شدم . دلتنگ شدم . فکر کردم شاید زندگی تکی خیلی هم خوب نباشد ؟ شاید اصلا بد باشد ؟ شاید من اینجا ناامنم و خودم نمی دانم . اصلا اگر ناامن باشم چه می شود ؟؟؟
غروب توی راهرو ، از پشت سرم کسی صدا زد . باستیان ، فرانسوی است و فیزیک می خواند . همین که صدایش کنی کافیست تا قهقهه بشنوی . تا امروز من اصلا جدی نگرفته بودم این آدم را . بسکه خنده رو بود و همیشه در راه رفتن به کلاب و مهمانی . امروز اصلا انگار آدم دیگری بود اما . خیلی جدی پرسید هنوز چیزها گم میشوند و جا بجا می شوند اطراف من ؟ گفتم نه ،چون دیگر چیزی دم دست نیست اما منتظر اتفاق بدتری هستم ، و اگر پیش بیاید حتی نمی دانم باید چکار کنم ؟ او که این همه مدت ، حتی نپرسیده شک من به کیست ، امروز هم نپرسید . فقط گفت : هی ، جاست کال می اند دو ناثینگ . بعد مرا نگاه نمی کرد . سرش پایین بود . و اینقدر محکم و آرام گفت که خب من خیلی خوشم آمد . خیلی دوست داشتم این لحنش را . اینکه من از کسی حمایت نخواستم ، کمک نخواستم . اما هر دویش را دارم از آدمهای اینجا . حتی الان می بینم همین جمله کوتاهش ، شام خوردنم را چه خوشمزه کرده . گرمم شد . سرخوش شدم . باز از فردا منم که احساس کنم زیر سقفم گرمای امنی جاریست که تهدید نمی شود . به این سادگی زایل نمی شود و به حضوردیگری وابسته نیست .
No comments:
Post a Comment