12/30/2016

"You may say I'm a dreamer, But I'm not the only one"

اخبار بد از در و دیوار می‌بارد. آرش صادقی خون بالا می آورد از گرسنگی. یک گروهی از فرط بیماری و فقر و اعتیاد در گورها اتراق می کنند. آدمهای عزيزي که همنشین عروسکها بوده اند یا روزگاران مدیدی برای کودکی و جوانی هایمان خاطره و شعر و موسیقی ساخته اند، پشت سر هم رخت بر می کشند از دنیا جوری که انگار مسابقه است. امروز صبح تلویزیون را روشن نکرده بستم چون نمی توانستم همزمان قهوه بنوشم و به آوارگان در راه مانده میانمار که روی پتوهايشان در ایستگاه متروک خیمه زده اند نگاه کنم. اينسان که کوچکيم و فاجعه آنقدر ژرف و لاينحل است که خودم را از معرضش دور میکنم. من نمی توانم گره بغرنج این جهان را حل کنم و جز کمک های ناچيز گاهگاهم به پناهنده ها و آنهایی که یک جوری خبر خصوصی مشکلشان به گوشم می رسد، کاری از من ساخته نیست که آن هم به نظرم بیشتر برای آرام کردن خاطر مشوش خودم است تا کشیدن بار هستي.
این روزها، خیلی پیش آمده که آرزو کنم کاش می شد بروم توی دل خودم، آن موجود تازه را در بغلم بفشارم به گرمی. سر صبر نگاهش دارم تا گرم بشود دنیای اطرافم. بعد دوباره بیایم بیرون از خودم و منتظر زمانی باشم که اولین گریه اش را می شنوم وقتی از مأوای گرم و امنش بیرون می آید و سرخ و معترض به همه شکایت می کند.

12/19/2016

زندگی در دلم

هیچگونه حس تقدس مادری و حمل هاله مریم گونه دور سرم ندارم. فکر نمیکنم ماه را به دو نیمه تقسیم کرده ام یا معجزه تحویل خلق می دهم. میلیونها سال است موجود زنده زاد و ولد می کند و چرخ هستی می چرخد. از تقسیم اولین سلول که حساب کنی، تولد، مکررترین اتفاق است. جوگیر نیستم.
اما در زندگی شخصی ام، هر روز برایم یک چالش تازه است. از تغییرعادات تحرک و تغذیه ام به کنار که جانم را به لب رسانده بسکه از دیدن رنگ و روی هر غذایی که تا دیروز مطلوبم بود، دلم به بدترین شکلی آشوب میشود، تا ضعف و کاهش وزن و تحلیل بنیه ام. از سمفونی هورمونها نگویم که نواختن لحظه به لحظه اش حتی دست من نیست و جوری است که دایم اشکم سرازیر می شود حتی پی خواندن خبر گیر کردن یک سنجاب در دهانه فاضلاب. همین دیروز طی یک مکالمه عادی و اختلاف نظر سر مساحت و زیربنای خانه، جوری بغض کردم و اشک ریختم که تا یک ساعت بعدش از من دلجویی می شد ولی هنوز غمم کم نشده بود. خیلی حال بد مزخرفی است خلاصه.
چالش بعدی، فعل مواظبت است! از مواظب باش تا سرما نخوری تا مواظبت کن پایت لیز نخورد. تند نرو. ندو. جای شلوغ نرو.
یک خویشاوند پرستاری داشتم که چند وقت بعد از بستری شدن پدرش در بیمارستان و ماندنش در بخش به عنوان همراه بیمار، آمد و اعتراف کرد که تا سر خود آدم نیاید و جای بیمار و همراه بیمار قرار نگیرد، نمی فهمد که گاهی رفتار بقیه چقدر اشتباه است. بعدها به همکارانش تذکر می داد که وقت ویزیت شبانه در اتاق را آنجور با شدت هل ندهند یا توی اتاق ساکت ناگهان بلند بلند شروع نکنند از علایم حیاتی حرف زدن که بیمار و همراهش نصفه شبی سکته کنند از ترس. هر چه هم عجله دارند برای گرفتن فشار و نمونه خون، به رنجور بودن و ناتوان بودن فردی که روی تخت خوابیده و آویزان بودن دل همراهش که ساکن غمگین ترین اتاق جهان است فکر کنند. حالا حکایت من است. روزگاری اصلا حواسم نبود که اکثرا چه تند و بی مهابا از راهروی مراکز خرید و سوپرمارکتها رد می شوم یا چطور گاهی اصلا حواسم به نفر پشت سری و کنار دستی نیست وقتی عجله دارم توی خیابان راه باز کنم، جوری که تا کسی را با واکر و عصا نبینم، همه را در یک سطح از چابکی فرض کنم و حتی از کند بودن آدم جلویی کفری شوم. بعد روزی رسید که تا همین الانش، با معجزه و امداد غیبی، دستکم سه فقره از خطر حتمی اصابت شدید چیزی به شکم و پهلویم جلوگیری کرده ام. از مصیبت برخورد سرپسر بچه ای در حال دویدن با سرعت بیست کیلومتر در جلوی مادری بیخیال و خونسرد بگیر تا خطر اصابت آرنج آدمی دو متری دوان به سمت آن طرف خیابان. حتی طی کشف و شهود اخیرم دریافته ام بدبختی زنان لاغری که هنوز بارداریشان مشخص نیست پیدا کردن صندلی در قطار و نشستن بدون عذاب وجدان است. چند وقت پیش، توی قطار شلوغ، وقتی که در قسمت مخصوص سالمندان و زنان باردار روی صندلی نشستم آنقدر آماج نگاههای غضب آلود و سرزنش کننده مسافران سرپا بودم که راهی نداشتم جز اینکه یا وسط قطار بایستم و با رسم شکل  توضیح بدهم قرار نیست همه حامله ها شبیه بالن هوا بشوند و"جوری باشه شما ببینی"  یا که پیاده شوم منتظر قطار خلوت تر. که طبعا راه دومی را انتخاب کردم.

بعد دقت کرده ام به نوشته ها و کامنت های اینجا و آنجا. چه زیاد از خودخواهی و خودپرستی آدمها گفته اند برای میلشان به بچه دار شدن. از تنفرشان از بدن زن باردار. از زایمان که حال به هم زن و کثیف و مهوع است. از آبکی بودن متنهای رمانتیک یک مادر یا پدر خطاب به فرزندش. از آنفرند کردن دوستانشان وقتی خبر بچه دارشدنشان را بشنوند. از حرصی شدن یا ملالشان وقتی کسی مرتکب خطا بشود و به جای عکس سفر و کیک و لباس و طاقچه گل، چند بار عکس بچه اش را توی صفحه اش بگذارد. از تصورشان از بچه ها به عنوان موجوداتی گریان و نالان و مزاحم. برایم عجیب است. هر چند که خودم هنوز دوست ندارم توی پروازهای طولانی، کنار کودکی گریان بنشینم و این حق را برای همه آدمها قایلم که فرزندآوری را دوست نداشته باشند اما نمی توانم درک کنم که چطور از به وجود آمدن یک انسان جدید با همه شگفتی ها و تازگی هایش، بدشان بیاید. چطور از شنیدن حس یک مادر تازه چندششان بشود. اصلا چطور می شود بوی نوزاد را، لبخند کج و دستهای چروکش را دوست نداشت که حتی ازش کهیر زد؟ این آدمها را نمی فهمم.
من فکر نمی کنم که دارم برای به وجود آوردن یک موجودی جانفشانی می کنم. که باید از من قدردانی بشود و بهشت را به من تقدیم کنند. که بعدا  باید این را چماق کنم و هر وقت نوجوان شد و در را توی صورتم بست، از پشت در بگویم چه روزها که زحمتت را کشیدم و چه شبها که بیدار ماندم و فلان. هر چند که در کمال شگفتی و تعجب از خودم، می بینم برای اینکه او سالم باشد، من حاضرم طولانی ترین وکشنده ترین سردردهای جهان را
چند روز متوالی تحمل کنم ولی لب به مسکن نزنم. که حاضرم هر بلایی سرم بیاید ولی او حالش خوب باشد و جایش امن. که تابستان آینده و تابستانهای بعد، دیگر در لباس شنا اعتماد به نفس نخواهم داشت و شکم صافم که روزی سبب غرورم بود به نقشه خط خطی جغرافیا تبدیل خواهد شد (یاد کلیدر بخیر)، ولی اگر به عقب برگردم باز هم زیبایی و سلامت او را به خودم ترجیح می دهم. تقریبا از همین الان می دانم روزگاری که از خانه پر بگیرد، من همانجوری که مادرم از پنجره با حسرت رفتنم را نگاهم کرد، نگاهش می کنم و قلبم ذوب می شود از غم و نمی دانم با خودم چه کنم. روزگاری که کسی دلش را بشکند و کاری از من برنیاید، همه آسمان روی شانه های من خواهد بود. همان چرخه که از مادربزرگم تا مادرم چرخید، برای من هم تکرار خواهد شد. اماهرگز فکر نمی کنم که به من و محبتم بدهکار است. تنها دلیل شوق من برای ساختن و پروردن موجودی دیگر، این است که جای الان خودم را توی راه زندگی ام دوست داشتم. حالم خوب بود به طور کلی. من در رابطه با آدمهای دنیا، به هیچ چیزی مطمئن نیستم. از یک روزی به بعد کاملا ایمان پیدا کردم که پایان خوش هیچ رابطه ای را نمی توانم تضمین کنم اما همه این سالها، این را با همه قلبم می دانستم که درکنارم مردی هست که اگر روزی نبودم، با آسوده ترین و مطمئن ترین خاطر می توانم کودکی را به دستش بسپارم و نگران حال و آینده اش نباشم. دلیل تمام اینها بود به علاوه دیدن اینهمه بی رحمی و کثافت و نفرت بین آدمها. تجربه جنگ وناامنی و کشتار که از کودکی ام قربانی و شاهدش بودم تا همین الان که چیزی از حلب و کابل باقی نمانده. دیدن اخبار که چطور یک مرد جوانی، با آبجو و سیگار توی دستش خیلی خونسرد راهش را کج می کند تا با لگد زنی را از بالای ده ها پله ایستگاه پرت کند فقط برای تفریح دوستانش. از دیدن این همه زن که در روابطشان با زنان یا مردان دیگر صادق نیستند. دروغ می گویند. ریا می کنند. از فرط حسادت، جز بدی برای دیگری چیزی نمیخواهند. از دیدن اینهمه مرد که برای رسیدن به جایی که فکر می کنند حقشان است حاضرند حتی نسلی را از بین ببرند.از دیدن بسیاری آدم خشمگین یا غمگین که در حق هم بد می کنند ولی خود قربانی بی مهری روزگار کودکی اند. قربانی توجه ندیدن. محترم نبودن. بوسیده نشدن. مهم نبودن.
دلم میخواهد به جبران این همه، یک موجودی را از همان اول عزیز بدارم. محترم باشد. برایش وقت بگذارم. باهاش بازی کنم. افسانه و داستان بشنود که خیال ببافد. که رویا داشته باشد. فارغ از اینکه بعدها چه کاره شد یا چه کسی را از چه جنسی دوست داشت که اصلا به من مربوط نخواهد بود،همواره در بودنش، آدمی باشد که این دنیای خاکستری سرد را با مهر و لبخندش کمی گرم تر و رنگی تر کند. گیرم به شعاع بودن خودش. و خب همانجاست، دقیقا همانجاست که من خواهم دانست مادرانگی را تمام کردم.

12/12/2016

همه در پاییز اتفاق افتاد

و من دوست دارم برای تو بنویسم. تویی که هنوز حتی اسم و شکل و صدا نداری ولی به چشم من کاملترین موجود دنیایی. از همه اتفاقات جهان مهم تر. سهمگین تر. زیباتر.
پیش تر، کمی پیش تر از این، من آدمی بودم که می بایست برنامه های خاصی را دنبال می کرد. منتظر اتفاقات خاص در تاریخ خاص با کیفیت از پیش تعیین شده بود. غیر از این عاصی می شد. غیر از این شاکی می شد. به در و دیوار می کوبید تا همه "نشد" ها بشوند... من داشتم برنامه های این فصل و فصول بعدش را می چیدم و برای هر کدام فکر می کردم و هر کدام را توی طبقات مختلف اهمیت می گنجاندم.... تا که تو آمدی...
وقتی دیدمت، یک موجود بيشکل یک سانت و نیمی بودی با قلبی که خیلی تند و سمج میزد.قلبت، زیباترین چیزی بود که تا اینجای عمرم دیدم. تمام راه برگشتن گیج بودم. برایت تنها یک جفت جوراب  رنگی بندانگشتی خریدم چون هنوز بلد نیستم باید برایت چکار کنم. هم به من وابسته ای، هم به من محتاجی، هم ازت میترسم.

برای اولین بار، از به هم خوردن تمام محاسباتم و فرو ریختن همه خرده برنامه هایم و تغییر کلان انتظاراتم از روز و ماه، ناراحت نیستم. از غافلگیر شدنم شکایتی ندارم. برای اولین بار از اینکه اوضاع آنجور که من از قبل فکرش را کرده بودم پیش نخواهد رفت، مضطرب نیستم.... من بغایت مبهوت و مسحورم و دایم به آن نقطه کوچک تپنده فکر می کنم که قلب تو بود. تنها و زنده و قوی و تازه. از همان لحظه که دیدمش؛ که آن جور با سماجت می تپید، از همان لحظه دنیای اطرافم ساکت شد و باقی آدمها و اتفاقات اهمیتشان را از دست دادند. در جهان ِ اکنون من، فقط تو هستی و من لجبازمغرور که حتی خدا را انکار می کنم، چنین مقهور این "بودن"ی شدم  که لابد نامش زندگی است. بار اول است که زندگی این چنین در برابرم قد کشیده و افق دید مرا گرفته. به تلنگری من را گذاشته به کناری تا تنها نگاه کنم، تحسینش کنم، عاشقش باشم..

این همه سفر کردم. این همه دیدم از آدم و بنا و بنیادهای آباد و برباد. این همه راه از هوا و دریا و زمین رفتم از شیکاگو تا واتیکان. از مایورکا تا سالزبورگ. هرگز اینقدر شگفت زده و ساکت و مبهوت یک "دیدن" نشدم. هرگز دیدن موجودی اینقدر مرا زیر و رو نکرد جوری که "خودم"، شادی و غم و دلشکستگی و دستاورد خودم،  آنچه که بر احوال "من" وارد شده، محور نباشد. محور جای دیگری، حول مدار دیگری بچرخد که تنها از یک سر  به من مربوط می شود اما از من مستقل و جداست.
من تا همین دو روز پیش، هرگز فکر نمی کردم که بشود به چنین کیفیتی عاشق یک توده بی اسم بی شکل بی صدا شد...چقدر برای خودم عجیب است. فکرش را نمی کردم هرگز امکانش باشد تا ظرف تنها یک لحظه، اینسان تغییر کنم. هرگز موجودی را اینگونه دوست نداشته بودم. انگار پیش از اینها، پیش از همه سرگذشتم، حتی قبل از اینکه خودم باشم، تو در دل من نشسته بودی...