11/30/2015

Der Klügere gibt nach!

هشت سال و نیمه بودم. کلاس سوم دبستان. یادم نیست چرا اما کسی در کلاس گفته بود آش پشت پا. از پ پرسیده بودم ''آش پشت پا چیه؟''
با اعتماد به نفس یک نه ساله که می داند در برابر یک هشت سال و نیمه که نمی دانست، گفت: ''آشیه که برای پشت قوزک پای کسی که داره از خونه میره بیرون درست می کنند. آش رو هم می زنند و صاحبش! قوزک پاشو میگذاره پشت دیگ. رسمه''.
نه من، که باقی اصحاب بیست و پنج ردیف دندان های کج و معوج و خرگوشی با تحسین به دانش پ مؤمن شدیم. چون همیشه چیزهایی هست که نمی دانی و کسی آن وسط هست که می داند.
من که اصلا خارج از باغ ترین فرد جهان، اما جدا از من(که تا نزدیکیهای دبیرستان طول کشید بفهمم سر کی به بالین کی است) باقی آن تحسین کنندگان تا دست کم تا دو سه سالی باید یاور همیشه مؤمن این ایده قوزک پا پشت دیگ آش بوده باشند آنجور که پ با اطمینان چشمهای آبی اش را گردانده بود و ما را ارشاد کرده بود و ما از بکر بودن ایده آش و پا به وجد آمده بودیم.
روزی که فهمیدم این آش چندان دخلی به پشت قوزک و حضورش در پشت دیگ ندارد، آنقدرها هم پ را به خاطر سالهای جهلم سرزنش نکردم. می شد از جایی دیگر هم بپرسم. می شد بروم سراغ شاملو و سری حرف آ که در بالاترین طبقه کتابخانه، پادشاهی می کرد. می شد دوباره با کسی چک کنم. اما هشت سال و نیمه بودن ساده تر از این حرفهاست. چیزی هست و چیزی نیست. کسی می داند و کسی نمی داند و هر سوال جواب سرراست مشخصی دارد. در یک بدن هشت سال و نیمه، کسی بد به دلش راه نمی دهد چه برسد که شک کند به آن همه اطمینان در چشمان آبی دوست نزدیکش.
اینها را نوشتم چون گاهی آدم خیلی مطمئن است. اطمینان دارد به درستی یک عقیده یا لزوم یک اصل اخلاق. چندین و چند سال یا حتا تا آخر عمر. مثلا به حسب جغرافیا از کودکی شدیدا باور دارد به وقت احتیاج و ظهور یک قدیس روی شانه یا معتقد است به وقت دلشکستی و احضارعشق توسط یک شکلی از خدا درعمق قلب و جان. یا از نوجوانی خورده به پست یک گروه و حلقه ای و لاجرم رفته در کار فرستادن امواج و انرژی های مثبت و منفی و گشودن و بستن چاکرا. گاهی آدم خیلی مطمئن است به پاسخی که شنیده از شخصی مهم و راستگو و امین. یا مثلا یکی با صدای آلن دلون گفته بیا عزیزم این شانه های من و این تو. بیا و تکیه کن و تا آخر عمرت ایمن باش. این هم چون هشت سال و نیمه ای با دندان کج، قبل اینکه حتا از طرف بپرسد این ''تا آخر عمر'' دقیقا چه کوفتی است و چرا؟ خیلی خوش و خیلی مطمئن لم داده و تکیه کرده و چشم ها را خمار و منکر هرگونه امکان خیانت دیدن یا دلشکسته شدن.چون فلانی با صدای آلن دلون گفته بوده که فلان، پس خلاف آن فلان امکان ندارد. گاهی آدم فکر میکند که می داند و مو لای درزش نمی رود چون کسی بهش گفته : ''ببین منو؛ تنها جواب همینه و جز این نیست چون من میگم''. این کسی می تواند کتاب باشد یا معلم یا رهبر یا پدر.
و خب خیلی ساده، آدم خیلی وقتها نمی داند و باور به این ندانستن ندارد.بعد هم بدشانسی در می زند و نتیجه این ندانستن را تجربه می کند. توی ذوقش میخورد. دلش می شکند. به خودکشی فکر میکند. می رود از روانپزشک قرص و از ساقی سر کوچه علف می خرد.هی راست و چپ یکی را گیر می آورد و مثل صفحه خراش خورده تکرار می کند: چرا؟ چطور تونست؟ مگه نگفته بود که ال،  پس چرا بل بود؟ چرا نبود؟ 
گاهی شکل و بنمایه عقاید آدم اینجور ایجاب میکند که هرگزجرأت سوال کردن هم نداشته باشد چه برسد به شک کردن یا یک بازنگری ساده. چه برسد به باز کردن لای کتابی از موضع مخالف که نافی تفکر ماست ...
اینها را نوشتم چون هشت سال و نیمه ماندن اگرچه دوست داشتنی است اما همیشه هم سبب افتخار نیست. اینکه ما ساده دلانه با هر پدیده ای موجه بشویم و بعدش توی ذوقمان بخورد که چرا پس آنجور نشد، تقصیرش همیشه هم متوجه آن پدیده نیست. 
همانقدر که اگر افتخارمان این بوده که به یک فلانی ای عشق ورزیدیم یا برق نگاهش را دیدیم و اعتماد کردیم یا همه دارایی و بود و نبودمان را دستش سپردیم اما توزرد درآمد و ما الان در کماییم، همیشه خدا گناهش به گردن آن فلانی نیست از دید من. ما که اینهمه ادعای تحلیل و تفکرمان می شود و اگر پایش بیفتد برای خریدن یک تی شرت کل خیابان ولیعصر و خیابان پنجم نیویورک را درمی نوردیم، می توانیم گاهی هم کمی صبر کنیم و کمی بسنجیم و در همان مواجهه اول، برخورد نخست، اولین سلام و کلام و بوسه و نگاه و پاسخ و دلیل، رسید ندهیم که این همان است و جز این نیست و همین است و فقط همین؛ نامتغیر و ثابت و ساکن و بی تردید تا آخرعمر. گاهی ایراد از گیرنده است واقعا. انصافا.
  

11/27/2015

در باب دوستی

سخت و صعب اما سرآخر خوب یاد گرفتم و از رویش مشق نوشتم به تکرار و تکرار:

دوست صرفا آنی نیست که دل شکستن ها و داستان های درد و روزگار رنج را به تو گوش می دهد و حتا به سعی و جد در سوگواری ها به آغوشت می کشد و برایت طلب صبر می کند. کسی نیست که صرفا وقت غمت به تو بگوید چقدر برایت ناراحت شده و چقدر به تو فکر میکند.
راستش دوست تو، دوست دل تو، آنی است که اگر وقتی، شبی و روزی قصه غمهایت را شنید حتی دلش سوخت یا که غصه ات را به رسمیت شمرد و برایت سربه تأسف تکان داد یا حتی آرزو کرد که روزگار بهتر و آسانتر بشود، به وقت شادمانی ات هم باشد و هم پررنگ باشد و خنده تو را نه که فقط تاب بیاورد که حتی عزیز بشمردش.
دوست کسی است که به وقت تبریک گفتن ها هم ''هست''. شریک خنده هاست. شریک شادخواری هاست. از دل حاضر است که شاهد شادی تو باشد.از دل!
من آرد این دانستن را بیختم و الکش را آویختم. خواستم این را بلندتر هم بگویم اینجا شاید روزی به درد یک نفر خورد. یک نفرکه هنوز دارد یادگار به دیوار اشتباه می نویسد و بعد آنچه را که در پسش  می بیند نمی خواهد و دوست نمی دارد و رنجه می شود:
اگر آدمی را می شناسید که تنها گاه تسلیت و تسلا برایتان متنهای غلیظ می نویسد و از روزگارتان می پرسد و به دیدنتان می آید و جویای احوال است، اگر همین آدم پس از گردش ایام و وقتی که باز چراغهای خانه تان روشن شد و جامتان مسرور بود و سرتان خوش و سبز، از گفتن حتی کلام خوبی دریغ می کند چه برسد به تقسیم شادمانی جوشیده از قلبش، نه که بیندازیدش دور اما خودتان از او دوری کنید به بعیدترین مسافت ممکن که همین رستگاریتان را دوچندان می کند.


11/25/2015

اسم تو؛ هر اسمی که هست...

فکر کردم که لابد خوب است همین امروز چیزی اینجا بنویسم. امروز که صبحش در اتاق هتلی خانگی از خواب بیدار شدم و از پنجره زیرشیروانی دیدم که برف می بارید و پرنده های کنار ناقوسهای کلیسا توی قاب پنجره، کنارهم به صف نشسته بودند.
امروز که دیشبش خواب و بیدار به خودم گفتم : امسال هم آمد و رفت و تو یک جای درستی ایستاده ای. یک آدمهایی، خوب و بد؛ تو را تا اینجا ساختند جوری که سالهای بعد آدمهای دیگری تو را همانجور که هستی بپذیرند و دوست بدارند و عزیز بشمارند. یک جای خوب درستی است همینجا که هستی، همینی که هستی دوست داشتنی است برای شماری از بیشمار و همین کافی است.
امروز برف می بارید و حسب اتفاق، من باریدن برف را در چنین روزی بسیار دوست دارم. امروزکه  بیست و پنجم نوامبر بود و دل و دستم گرم. فکر می کردم من جوهرم عوض نشد به گذر سالها. چه دخترک مو فرفری نه ساله ای باشم با گونه های سرخ در تب وهیجان باز کردن کوهی از هدیه، چه زنی آرام نشسته روی صندلی چوبی یک کافه دنج که از پشت پرده های چهارخانه اش به سنگفرشهای خیس خیابان نگاه می کند و چنگال چوبی را کنار کیک کوچک تولدش می گذارد و به آدم مقابلش لبخند می زند؛ با سماجت به زندگی چنگ زدم و با خودم کشاندمش.
چه وسوسه عاشق شدن چه حسرت فریاد کردن اسمی...، هر چه بود فرقی نمی کرد. هر آنچه بود؛ من در راهی که آمدم و همه آن وقتهای زیادی که بسیار خسته شدم، جایی که نمی بایست، نماندم. آنجا که نمی بایست، نایستادم. رسیدم به تاریخی که بسیار راستگو و ساده و گرم بود. همه چیز امروز را دوست داشتم.

11/13/2015

بی شک چیزهایی هست که نمی دانی عزیزم. اما لزومی هم ندارد که که تا ابد یاد نگیری

هفته پیش دانشگاه جورجیا نتیجه تحقیقی را منتشر  و تئوری جدیدی طرح کرده در مورد توان خاطره سازی مغز ازغذاهای شیرین. کیس تحقیق را با تمرکز روی مزه شیرین اینجور مطرح کرده که  چطور بخش خاطره اپیزودیک در مغز می تواند از هرغذائی یک فایل بسازد و جزییاتش را آنجا ذخیره کند. مطالعه پیشنهاد میکند که حتا می شود با یادآوری مزه خاصی، دوباره همان طعم را در کام حس کرد جوری که  میل به دوباره خوردن آن غذا مرتفع شود. هدف تحقیق مسلما در خدمت افرادی است که باید/می خواهند مصرف انواع قندها را در رژیم روزانه اشان کم کنند.
جدا از آنچه که دغدغه تیم پژوهنده است، من به فایلهای مختومه ای فکر میکنم از طعم غذاها و چاشنی هایی که به روزگاری و جایی با کسی/کسانی مزه کرده ام و حتما در بسیاری مواقع احساس خیلی خوبی داشته ام هم. و خب بعد و بعدتر که چندین بار زمین چنان دور خورشید گشت و آنجور که گذشت، خاطره آن مزه ها حواشی اتفاق اصلی مسببشان چنان انتخابی و گاهی هم ناخود آگاه در فایلهای هزارتوی مغزم گم شد گویی که رها شدن صدای خنده ای در خلاء.
به دلیل تازه بودن این مطالعه، مثل خود گروه محققانش من هم هنوز نمی دانم آن سلولهای عصبی کوچکی که طعم کیک یا مربایی چشیده شده در روزگاران بسیار دور را در دل خود حمل می کنند دقیقا کجا نشسته اند و مارکرهای رویشان چیست؟ 
نمی دانم چقدرو تا کجای عمرشان حاضرند سماجت به خرج بدهند تا  فایل خاطره ای از هنگام آب شدن یک تکه شکلات روی زبانم یا بلعیدن یک بیسکوییت سبوس دار که  گره خورده با خاطراتی از حس خوشبخت بودن/بدبخت بودن آن زمین و آن زمان را از دست ندهند. حتا لابد میترسند که مبادا روزی خاطره ای را ازشان بخواهم و پیدایش نکنم و آن تکه از نورون های مغزم را سرزنش کنم که چرا بایگان خوبی نبوده اند و سهل انگاری کرده اند.
طفلی ها.غافلند از اینکه من اگر می دانستم دقیقا اسمشان چیست و در کدام فضای چند بعدی لابیرنت مغزم نشسته اند، اولین کاری که میکردم پختن تارت زردآلوی معروفم بود! بعد که پخت و خنک شد تارت را کنار قهوه دست ساب خاچیک میگذاشتم. روی لایه برشته بالایی تارت با نوک چاقوی نان بُری برایشان پیغام می گذاشتم: ببین منو! رهاش کن بره رییس... کلیشه است؟ باشد. همه ما در طول عمرمان گاهی به کلیشه ها احتیاج داریم. حتا مجموعه خوش مزه ام را آنقدر با محبت نگاه می کردم که مطمئن شوم همه بر و بچز نورونهای  ساکن اعصاب مردمک چشمم  پیام را کاملا دریافته و تفهیم شده اند تا به بچه های ساکن بخش مموری اپیزودیک ابلاغ کنند. همچنان مستحضرید هم که همه ما در طول عمرمان گاهی به مرخصی های طولانی مدت منتج به توفیق انفصال از خدمت احتیاج داریم.

11/05/2015

گوش اگر گوش تو وناله اگر ناله من...

یک اسکرین شات گرفتم از دو خبر پشت هم که آمده بود در فیدخوان. یکی خبر جایزه نیم میلیون دلاری یک خانم معلم افغان در حمایت از آموزش. چهره اش از آنها که از رد پای رنج، مهربانند. درست پائینش خبر رونمایی سینه بند جدید دو میلیون دلاری و جواهرنشان ویکتوریا سیکرت که گویا  هر سال نو یکیش را رو می کند. سینه بند تن یک زن جوان بود با لبهای غنچه شده و نگاه بیا... .
اسکرین شات گرفتم چون برای توصیف همزمانی چنین پارادوکسی جمله پیدا نکردم واقعا.
یک مدتی است این شکلی شده ام و نمی دانم موقتی است یا با همین فرمان باید بروم تا ته؟ که حرفم نمی آید وقتی شدت یک پدیده خاص را می بینم. کلا ''تشدید'' یک سری رویداد یا حالت یا رفتار برایم نشانه فرا رسیدن زمان کم گویی که نه، زمان سکوت  است. این شدت می تواند درباره هر چه باشد. از مواجهه با حماقت، دورویی، از دیدن  فلاکت  یا شنیدن شاخ دارترین توجیه  دروغ در صورتم، یا شنیدن حرفی به افراط پرت یا هر چه از این دست....و آه از تناقض...تناقض...تناقض ...مواجهه با  تناقض مشدد، مرا ساکت می کند چون مدتی است حس کرده ام  کلام اگر به گونه ای موثر بود کار هرگز به اینجاها نمی کشید.