3/14/2015

برای سوانا، زنی که ای کاش گاهی کنار هر آدمی دراز بکشد

بحث سر این فیلم نیست. بحث سر این نیست که انیستون  چه خوب از لباس ریچل در آمده یا افسوس از رد پای زمان روی چهره یا  چرا امتیاز این فیلم باید اینقدر پایین باشد یا نباشد.
حرف من سر این است که آدمها، همه آدمها خوب بود یک ملازمی مثل زن ساده کامل مکزیکی توی این فیلم داشتند در این دنیا. یکی که پارادوکس وقتهای بغایت تلخ و امیدواریهای حقیر دیگری را از زیر پوستش، از گوشه لبش، از افتادگی پلکش بو بکشد. یکی که پای بدحالی ها و ته دنیا بودگی های آدم دوام بیاورد.  یکی که از آدم قطع امید نکند. یکی که کنار و تنگ آدم ترس خورده،آدم ِ آدم از دست داده، آدم از دست رفته، آدمی که دست و پایش زمهریر خداست، آدمی که از اعتقاد به همه جا و همه کس فقط فحش دادن برایش مانده، دراز بکشد و نفس بکشد و گرمای خونش را تقسیم کند انگار که فردا؛ لابد، شاید، شاید و لابد که روز گرمتری می تواند باشد.

3/11/2015

Green Grass

گفتم من اسمش را نمی توانم بگذارم انتخاب. چون جلوی پایت سبز می شود و حالا یا تو آلوده اش می شوی یا پرهیز می کنی. اسم آن سبز شدن اول، آن اول اول شانس است و خب من چندان خوش شانس نبوده ام که همیشه کسی در راه دوری مرا دوست داشته و من منتظر برچیده شدن فاصله ها و فاصله ها بوده ام از دو شهر، دو کشور، دو قاره... بعد؟ بعد یا فاصله پیروز شده  یا آن دچار شدن، از اول پوک بوده یا انتظار، کشته و سایه های بودن کش آمده ... و خب...سخت بوده. بی معنی است در دوردست ها زندگی کنی و در دوردست ها خواب نزدیک شدن ببینی...

گفت ولی من اسم این که تو می گویی اش بدشانسی، می گویم غایت  دوست داشتن. غایت دوست داشتنی بودن. حالا ته هر ماجرایی هر چه شد و بود و بشود، باور کن که اینجور هم می شود تعریفش کرد که : روزی روزگاری،  یک جایی از این دنیا یک زنی بود که مردانی به خاطرش رنج سفرهای دور و طولانی را بارها به جان می خریدند. خود این فارغ از همه نشدن ها و کشتن ها و سخت ها و صعب ها...خود این یک شعر است.

وقت بازگویی اینها، خانم سیبل داشت میخواند : 
You'll never be free of me

3/09/2015

Carved the walls of Grand Canyon .... With the colors of the risin' sun *

حالا بد است یا خوب است، نمی دانم واقعا. فقط یک چیزی برای همیشه در تو تغییر می کند وقتی فرض کنیم در ِ عشق ناگشوده ای باشد و یکی هم لابد اسم شب را بداند و بیاید به هوای ماوای داخل که سخت بکر و پررنگ و روشن است. بعدش هم به چرک ترین و پست ترین شکل ممکن از راه آمده عقبگرد کند . اینجور زمان می گذرد و تو هم که همیشه گفته ام بالاخره یک جوری زنده می مانی پس به خوبی و کفایت بازیافت می شوی اما خیلی خیلی بعدتر است که می فهمی یک تکه بزرگی از تو کم شده و جایش را حجم دیگری از جنسی دیگر پر کرده.  آنچه رفته؛ اسمش حالا خوش بینی است، سادگی است، پاکبازی است...، هر چه... اسم مهم نیست. کنده شدن و جایگزین شدنش چرا، مهم است.
بعد در چنین حالتی وقتی در وسط یک روز شلوغ شلوغ، توی یک جای شلوغ شلوغ نشسته ای و تلفنت زنگ میخورد و مصرانه بالا و پایین می پرد بارها، که وامی دارت از وسط آن همه هیاهو بدانی که طرف فرض کن از روی نورث ریم هم که بگذرد یاد تو می افتد در هشتم مارس، یا از ورودی لاس وگاس هم که می گذرد، همچنان احوالپرس تو و روز تو و ساعت توست، ... می دانی و چه خوب . اما علیرغم همه اینها، همه آن همه کنده شدنها و جایگزین شدن ها،  واداشته اند تو را که هنوز و لابد تا ابد  یک چمدان بسته محکمی گوشه ذهنت داشته باشی. به قدر کفایت کوچک ولی کامل، برای هر ترک نامحتمل که در نظر تو دیگر نه در سطح روابط آسمانی که در متر و معیار انسان و پس بسیار هم محتمل است. تویی و همه خوبی ها و بدی های روزمره زندگی و همچنان حضور چمدانی بسته و کوچک در یک گوشه سایه گیر خاطرت  که دوباره غافلگیر و مبهوت رفتن هیچ آدمی از این عالم نشوی. آنچه در تو فروریخته و جایش در تو فراز آمده، دایما چون انگشتی مصمم ضربه زننده بر استخوانی دردناک یادت می آورد که به این دنیا و آدمها و همچنان که به خود تو، هیچ اعتباری، هیچ اعتباری، هیچ اعتباری نیست. گرچه که هر کدامتان را حسابی است که لابد توی کتاب دیگری ثبت است، اما هیچ اعتباری...


* Grand Canyon Song- Steve Goodman

3/05/2015

the Art of Losing isn't hard to master...

Dr. Alice Howland: Good morning. It's an honor to be here. The poet Elizabeth Bishoponce wrote:
'the Art of Losing isn't hard to master: so many things seem filled with the intent to be lost that their loss is no disaster.

' I'm not a poet, I am a person living with Early Onset Alzheimer's, and as that person I find myself learning the art of losing every day. Losing my bearings, losing objects, losing sleep, but mostly losing memories...
[she knocks the pages from the podium]  ...  I think I'll try to forget that just happened.
[crowd laughs]

از بهترین لحظات آلیس در بهترین شکل جویان مور 

3/02/2015

Es war einmal ...که یکی بود یکی نبود

افسانه های آلمانی، بخصوص که نوشته برادران گریم باشند همیشه با یک عبارت بامزه ای تمام میشوند. ترجمه اش می شود : و اگر هنوز نمرده اند، پس  امروز هم زندگی می کنند.
فکر میکنم  همین طنز ساده ولی به تعبیر من سنگین دلیل خوبی است برای اینکه هر وقت بغایت خسته باشم، در پایان هر روزی که مغزم به کوچکترین تغییری در نور و صدا واکنش شدید نشان بدهد، هر وقتی که تحمل هر چیز سنگینی؛ حال از یک کتاب کلفت یا عکس غمگین تا یک کابوس یا اتفاق ناجور را نداشته باشم، پناه می برم به افسانه های گریم و دنیایی که پر از ماجراهای سبک و رنگی است جایی که در پایان هر چه اتفاق افتاده و نیفتاده از جنگ و عشق و تولد و پرواز و بریدن سر انگشت و خوابیدن تا ابد و سیب زهرآلود و لنگه کفش زرین، به آدمها و حیواناتش توصیه می کند اگر آنقدری زنده هستند که داستان را تا اینجایش دنبال کرده اند، یادشان نرود که میتوانند امروز را هم زندگی کنند چون اسطوره ها و قهرمانها و پری ها و پرنس ها هم اگر تا امروز نمرده باشند، الان یک جائی مشغول زندگی کردنند باز ...
بی دلیل هم نیست که یک کشوری روزی با کل خاکش یکی و یکسان شود و مغضوب جهان و گرسنه و جنگ زده و زخمی و سیاه، و کمتر از نیم قرن بعد سکان صنعت و ورزش و علم روانشناسی و پزشکی دنیا دوباره دستش باشد. قصه های هر خاک، نماد فکر روزانه و رویای شبانه مردمی هستند که در آن خاک زاده میشوند و به آن باز میگردند. اینجا مرگ نمی ترساند. دلیلی است که فقدانش در هر روز، ممد حیات است و آنجور که پایان قصه هاست؛ لاجرم مفرح ذات