گفتم من اسمش را نمی توانم بگذارم انتخاب. چون جلوی پایت سبز می شود و حالا یا تو آلوده اش می شوی یا پرهیز می کنی. اسم آن سبز شدن اول، آن اول اول شانس است و خب من چندان خوش شانس نبوده ام که همیشه کسی در راه دوری مرا دوست داشته و من منتظر برچیده شدن فاصله ها و فاصله ها بوده ام از دو شهر، دو کشور، دو قاره... بعد؟ بعد یا فاصله پیروز شده یا آن دچار شدن، از اول پوک بوده یا انتظار، کشته و سایه های بودن کش آمده ... و خب...سخت بوده. بی معنی است در دوردست ها زندگی کنی و در دوردست ها خواب نزدیک شدن ببینی...
گفت ولی من اسم این که تو می گویی اش بدشانسی، می گویم غایت دوست داشتن. غایت دوست داشتنی بودن. حالا ته هر ماجرایی هر چه شد و بود و بشود، باور کن که اینجور هم می شود تعریفش کرد که : روزی روزگاری، یک جایی از این دنیا یک زنی بود که مردانی به خاطرش رنج سفرهای دور و طولانی را بارها به جان می خریدند. خود این فارغ از همه نشدن ها و کشتن ها و سخت ها و صعب ها...خود این یک شعر است.
وقت بازگویی اینها، خانم سیبل داشت میخواند :
You'll never be free of me
No comments:
Post a Comment