11/25/2013

و شکستم و دویدم و فتادم ... و...

از اینکه در پاییز چشم باز کردم و آغاز کردم و قد کشیدم و دانستم و عاشقی کردم آنجور که خودم را آموخته بودم خلص و ساده, که ازهمان رو بالیدم و بسیار گریستم و چنانی طرد شدم که بیفتم سخت, که افتادم  و آن گونه فروتن که خیزیدم به خزانش و بازگشتم و گذراندم از سر, که به پاخاستم و رفتم و گذشتم با سری بلند... از اینکه من آنم و همانم که از پس هر فرود برخاستم و باز فرو رفتم ولی فرازآمدم  از نو و نگریختم از آنچه میرفت بر من, و سرگذشتم را زندگی کردم از نو,از نو ... از این بسیار صباحی که زیستم اینگونه آن هم در فصل بلوغ برگ و رنگ ...خرسندم. خشنودم.مسرورم که سرانجام پاییزی و پاییزهایی رسید که شب قصه من هم آخر شد و من بودم که توانستم روزگارم را وادار کنم که بشود آنچه میبایست مرا.


درها به طنين هاي تو وا كردم‌.
هر تكه نگاهم را جايي افكندم‌، پر كردم هستي ز نگاه .
بر لب مردابي ، پاره لبخند تو بر روي لجن ديدم‌، رفتم
به نماز.
در بن خاري ، ياد تو پنهان بود، برچيدم‌، پاشيدم
به جهان‌.
بر سيم درختان زدم آهنگ ز خود روييدن‌، و به خود
گستردن‌.
و شياريدم شب يكدست نيايش‌، افشاندم دانه راز.
و شكستم آويز فريب‌.
و دويدم تا هيچ .
و دويدم تا چهره مرگ، تا هسته هوش‌.
و فتادم بر صخره درد. از شبنم ديدار تو تر شد انگشتم‌،
لرزيدم‌.
وزشي مي رفت از دامنه اي، گامي همره او رفتم‌.
ته تاريكي ، تكه خورشيدي ديدم‌، خوردم‌، و ز خود رفتم‌،
و
رها
بودم‌.


سهراب

11/13/2013

* گل می رود از بستان، بلبل ز چه خاموشی

رییسم دوباره صدایم کرد که "بیا برای آخرین بار نگاه کن ببین هیچ کنفرانسی ، ورکشاپی، نمایشگاهی پیدا می کنی نزدیکیهای ایران؟ سال تمام شد ها. این اضافه بودجه امسال هدر می رود. بیا یک چیزی بجور ثبت نام کن به بهانه آن بروی خانواده ات را ببینی"
چیزی که نبود به جز یک کنفرانس درپیت در ترکیه که زمان ثبت نامش گذشته بود. 
نگاهم دو دو میزد پشت میز کامپیوترش. درخواست کار و رزومه یک نفر ایرانی و یک نفر هندی ساکن لندن هم پرینت گرفته روی میز بود. پرسید "چند نفر را میشناسی که مثل تو بیرون ایران زندگی کنند الان؟ زیادند یا کم؟"
 من بچه بودم و یک نفر از دوستهایم رفته بود "خارج" و خیلی مهم شده بود. خارج یعنی امارات. وقتی برگشته بود شکلات هایی آورده بود که از بالای پنجره آپارتمانشان برای باقی بچه های مجتمع پرت می کرد. بچه ها زیر پنجره اش جمع می شدند و او اسم صدا می کرد و شکلات می انداخت...سالهای جنگ و آژیر و نفت...و سپس  سالهای زیادی گذشت تا من حکایت نان و حلوا و سه کودک را بخوانم از مولانا. و یاد شکلاتهای روی چمن محوطه بیفتم... و یاد اینکه هر چه بود، ما کودک بودیم و دنیا سخت بود از همان موقع ... اینها را  به رییس نگفتم. 
 به جایش گفتم  "راستش در شمار انگشتهای دستم تمام میشوند هر کی را که بخواهم دیدار تازه کنم و هنوز مانده باشد توی مرز...، همین الان با اولین پرواز بروم خانه مان؛ جز پدر و مادرم، دو تا خاله و یک دایی و یک پدربزرگ بسیار سالخورده تنها و پرستارش، به اندازه انگشتان همین دو تا دستم دوست باقی مانده برایم ..."
دوستی که بخواهم و میدانم که میخواهد بهش زنگ بزنم و بگویم من همین حوالی ام بیا ببینیم هم را. ما همینهاییم اینقدر کم ...من همینها را دارم دیگر آنجا. باقی یا مثل من کندند و رفتند آنقدر دور که برای دیدنشان باید سوار هواپیماهای دیگر در قاره های دیگر بشوم، یا هرچند که ماندند توی همان خاک، اما آنقدر از آنچه روزی می شناختم و دوست می داشتم و تکیه می کردم دور شدند که دیگر حرف چندانی باقی نیست. دیدار که پیشکش. کشورم، خاکم و خانه ام انگار خلوت شده...خیلی خلوت. به رکود و سکوت خانه ویلایی پدربزرگ با همان تیرک ها و سقف های چوبی... که دیگر چندان آیند و روندی ندارد. رونق بازار ندارد. هیاهو ندارد. خنده نوه های شاد و جیر جیر اسکناسهای نو ندارد...فروغ ندارد... وقتی فروغ ندارد، مرا برای چه بخواهد اصلا؟ اینها را به رییس نگفتم. جایش خودم را مشغول کردم به پاسخ دادن به رزومه های روی میزش... و فکر کردم دنیای ما کی آسان بود؟ آسان تر؟ کمی آسان تر؟  رییس پنجره را باز کرد که سیگار جدیدی بگیراند. باد سرد آمد تو. حواسم پرت شد.

* از سایه است.

11/07/2013

کیلومترها راه

هر چه سال بیشتر میگذرانم, بیشتر رجعت میکنم به گذشته . نه که گذشته های نزدیک . این دم دستی های شش و هفت ساله نه . آن دورها . آن خیلی خیلی دورها. 
هر روز, بی دلیل و با دلیل, ده بار و بیست بار و صد بار و دوباره , میروم و باز میگردم. میروم تا یک جائی که خاطرات از آنجا شروع شد اصلا. از روی پتوی ٤ پلنگ , از اتاق خواب صورتی مادرم و از لوستر کاغذی بنفش رنگ. از بسته بسیار بسیار بزرگ آب نبات های اهدائی شرکت مینو وقت تودیع پدرم. از پیراهن چهارخانه خاکستری با یقه سفید و موهای چتری روی صورتی گرد و بی دندان.از دفترهای بدخط  مشقم. از دمپائی لاستیکی تابستان هایم. از بوی کلر استخر قصر موج ...
میروم و باز میگردم ...میروم و باز میگردم ...
دیگر شگفت زده نمیشوم از انسانهای بسیار سالخورده که آنقدر سفر کرده اند که روزی دیگر از رجعت دست کشیدند و همان حوالی موهای تازه و پوست تازه و جست و خیز های تازه شان در یک تابستان داغ نشستند. در همان حوالی ابتدای راه ماندند چون هر چه  دیدنی و مزه کردنی و دوست داشتنی بود, همان جا بود. همان جا. منتها آدم خیلی راه میرود که این را بفهمد.