رییسم دوباره صدایم کرد که "بیا برای آخرین بار نگاه کن ببین هیچ کنفرانسی ، ورکشاپی، نمایشگاهی پیدا می کنی نزدیکیهای ایران؟ سال تمام شد ها. این اضافه بودجه امسال هدر می رود. بیا یک چیزی بجور ثبت نام کن به بهانه آن بروی خانواده ات را ببینی"
چیزی که نبود به جز یک کنفرانس درپیت در ترکیه که زمان ثبت نامش گذشته بود.
نگاهم دو دو میزد پشت میز کامپیوترش. درخواست کار و رزومه یک نفر ایرانی و یک نفر هندی ساکن لندن هم پرینت گرفته روی میز بود. پرسید "چند نفر را میشناسی که مثل تو بیرون ایران زندگی کنند الان؟ زیادند یا کم؟"
من بچه بودم و یک نفر از دوستهایم رفته بود "خارج" و خیلی مهم شده بود. خارج یعنی امارات. وقتی برگشته بود شکلات هایی آورده بود که از بالای پنجره آپارتمانشان برای باقی بچه های مجتمع پرت می کرد. بچه ها زیر پنجره اش جمع می شدند و او اسم صدا می کرد و شکلات می انداخت...سالهای جنگ و آژیر و نفت...و سپس سالهای زیادی گذشت تا من حکایت نان و حلوا و سه کودک را بخوانم از مولانا. و یاد شکلاتهای روی چمن محوطه بیفتم... و یاد اینکه هر چه بود، ما کودک بودیم و دنیا سخت بود از همان موقع ... اینها را به رییس نگفتم.
به جایش گفتم "راستش در شمار انگشتهای دستم تمام میشوند هر کی را که بخواهم دیدار تازه کنم و هنوز مانده باشد توی مرز...، همین الان با اولین پرواز بروم خانه مان؛ جز پدر و مادرم، دو تا خاله و یک دایی و یک پدربزرگ بسیار سالخورده تنها و پرستارش، به اندازه انگشتان همین دو تا دستم دوست باقی مانده برایم ..."
دوستی که بخواهم و میدانم که میخواهد بهش زنگ بزنم و بگویم من همین حوالی ام بیا ببینیم هم را. ما همینهاییم اینقدر کم ...من همینها را دارم دیگر آنجا. باقی یا مثل من کندند و رفتند آنقدر دور که برای دیدنشان باید سوار هواپیماهای دیگر در قاره های دیگر بشوم، یا هرچند که ماندند توی همان خاک، اما آنقدر از آنچه روزی می شناختم و دوست می داشتم و تکیه می کردم دور شدند که دیگر حرف چندانی باقی نیست. دیدار که پیشکش. کشورم، خاکم و خانه ام انگار خلوت شده...خیلی خلوت. به رکود و سکوت خانه ویلایی پدربزرگ با همان تیرک ها و سقف های چوبی... که دیگر چندان آیند و روندی ندارد. رونق بازار ندارد. هیاهو ندارد. خنده نوه های شاد و جیر جیر اسکناسهای نو ندارد...فروغ ندارد... وقتی فروغ ندارد، مرا برای چه بخواهد اصلا؟ اینها را به رییس نگفتم. جایش خودم را مشغول کردم به پاسخ دادن به رزومه های روی میزش... و فکر کردم دنیای ما کی آسان بود؟ آسان تر؟ کمی آسان تر؟ رییس پنجره را باز کرد که سیگار جدیدی بگیراند. باد سرد آمد تو. حواسم پرت شد.
* از سایه است.
1 comment:
دیگه فرق نمیکنه .....اینجا ( یران ) جاییست برای ندانستن ... جایی برای نبودن .....
Post a Comment