8/29/2009

pride

توی کافه نیمه تاریک ، پسرک فرانسوی خم شد و دستم را بوسید . حتی نمیدانم چرا؟ آمد و دستم را بوسید و برای شبم آرزوی شادی کرد و گذشت . لبخند من درخشان بوده حتما که همراهم پرسید چه حسی داشتی آن موقع ؟ گفتم حس بوسیده شدن و تماس پوست دست یک زن نبود با لبهای مرطوب و خنک یک مرد . حس بوسیده شدن نقشه گربه ای شکل روی دیوار بود توسط پرچم سه رنگ آبی-سفید-سرخ . حس دیدن این بود که کسی از سرزمین سارکوزی خم می شود مقابل کسی که به موسوی رای می دهد همیشه . حس خاک من بود که در خاکی دیگربارور می شود با فکر اینکه غربت می تواند مفهمومی معمول باشد بی ترس دچار شدن . حس نوازش غرور من بود که این بار صفت " زنانه " را با خود نمی کشید . غرور یک انسان جوان بود که دلش می خواسته سرش را بالا بگیرد وقتی کنار باقی آدمهای دنیا می ایستد .

8/27/2009

و آنچه مرا می شود این روزها

اگر کسی از من بپرسد که آدمهای دنیا چطوریند امروز جواب میدهم که مهربانند . خیلی مهربانند و دوست دارند تا زمانی که مهربانند بهشان خوش بگذرد . اگر کسی از من بپرسد که زیباترین خیابانهای دنیا چه شکلیند امروز جواب میدهم که قطعا سنگفرشند و دیوارهای ساختمانهایشان قرمز اخرایی است . اگر کسی از من بپرسد که مرغزار دیده ام در عمرم امروز جواب میدهم که بله ؛ نه در فیلم و کارت پستال ، که از نزدیک . و اگر کسی از من بپرسد که آیا هاگوارتز وجود خارجی دارد و دامبلدور میزیسته زمانی و مگر میشود پاتیلهای داروسازی در زیرزمینهای پیچ در پیچ منتظر دانشجویان باشند وسقف هالش افلاک نما باشد و بیرون این همه جادو ، درست توی قلب یک کتابخانه رسمی ، محوطه ای برای آفتاب گرفتن با مایوهای رنگی باشد و مدرسهایش با هزار مقاله و کتاب و عنوان شلوارک بپوشند و بالای میز بپرند و گوشه لبشان نگین بچسبانند و چهار زبان زنده را قورت بدهند ؛ جواب میدهم که بله ، اینقدر سوال نکن ، همه اینها وجود دارد و خیلی هم واقعیست .

8/24/2009

نه چندان دور

من دروغ نمیگویم . غلو نمی کنم . سیاه نمی بینم . مسخره نمیکنم . قضاوتی ندارم . اما هستند ، بله هستند دخترهای جوان تحصیل کرده و زیبا و سالم و اصیل و پدر دکتر و مادر پولدار و فیلان و بیساری که در تمام عمر بیست و چند ساله شان ، چای دم نکرده اند و لباس با دست نشسته اند و زمین را دستمال نکشیده اند و سوپ نپخته اند . آنها فقط به موسسه گوته مراجعه کرده اند و برای آموختن زبان تلاش قابل تقدیری کرده اند و ویولن نواخته اند . گاهی هم اسکواش تمرین کرده اند . کناب خاص یا فیلم مشخص یا پرفورمنس معینی مد نظرشان نیست . تمام ماجراجویی زندگیشان از هر سر که بگیری ختم به دوست پسری می شود که دایم تلفن میکرده و بعد چون مادرش خوش نداشته کمتر آفتابی میشده . اینها در تمام عمرشان سر کار نرفته اند . سیاست کشور برایشان همانقدر بی معنی و گنگ است که ماریا کری پس از لاغر شدن . زندان گوانتانامو همانقدر اسمش عجیب است که غنی سازی هسته ای . اگر ازشان بپرسی این روزها مردم کشورت چرا توی خیابان کشته شده اند جواب خواهند داد : به دلیل مقداری اختلاف نظر با دولت ! و مهمترین سوالی که از تو می پرسند این است : فلان کیس اگر برای ازدواج درخواست بدهد قبول میکنی ؟جدی ؟؟؟ از جهت موقعیت مالی ؟؟؟
دغدغه بزرگ و هولناکی دارند که اسمش " سن مناسب ازدواج " است چون پس از بیست و اندی سال سرمایه گذاری بی وقفه انسانی ، تبدیل به زنهای نجیب آماده به شوهر عصبی ای شده اند که بار سنگین دختر ایرانی بودن را به دوش میکشند و زیر چشمی به نوجوانهای اروپایی نگاه میکنند که چه ساده وسط خیابان همدیگر را می بوسند و هر کدام جداگانه پول بسیتنیشان را حساب میکنند.

8/10/2009

رفتم که بانگ هستی خود باشم

امروز ، در این دوشنبه ای که کوچه هایش خیس باران تابستانه شمالیند ، که درختهایش پاکیزه اند ، که از یک جای نامعلوم ، خروس بی قراری حنجره می درد ، امروز در این دوشنبه ای که گنجشکهایش خیسند و بامهای شیبدارش سیراب ؛ خانه پدری را ترک میکنم . این ترک ، برای تنم که دیگر زیر این سقف مهربان نفس نمیکشد معنی دار است ؛ ولی نه برای جانم که تکه ای از آن ، شاید زلالترین و کودکانه ترینش در اینجا خواهد ماند . برای همیشه ، همینجا ، جا خواهد ماند

8/05/2009

می خوای بری رها شی/ می خوای پرنده باشی/ می خوای یک جا نپوسی / بری ، ماهو ببوسی *

گاهی لازم است بهانه جاده ، وظیفه ناخوشایند کوچکی باشد مثل خداحافظی کردن با آدمها ... من مینویسم جاده ، تو بخوان جاده ای توی شمال .
گاهی لازمست که کولری نباشد ، پنجره دودی نباشد ، کمربند ایمنی نباشد ، حایلی نباشد بین تو و بوی شالیهایی که سبز شده اند زیر رد دامنهای رنگی زنهای آفتابسوخته . بوی شالی رسیده ، میدانی ؟؟؟ بوی سفره از این سر تا آن سر، بوی گرما ، بوی ناهار دور هم روی زمین ، بوی پارچهای خنک ، بوی زیر سقفهای چوبی .
گاهی لازمست که باد بپیچد توی موهایت که انگار تا ابد حسرت هوا و آفتاب دارند ، چون زنانه اند و ایرانی اند و در شهر خودشان روییده اند روی پوست سر . گاهی لازمست که غروب باشد و تو توی حال خودت باشی و بروی ، بروی ، بروی توی جاده ای بدون سرعت گیر، بدون مانع ، بدون پلیس ، بدون علامت از سمت راست حرکت کنید . بروی آنجور که انگار دو بال کوچک روی شانه ات می رویند . جوری که خودت را ببینی از دور ، که میگذرد از سایه روشن خورشید لای برگها ، از علفهای کنار جاده ، از روی پلهای بزرگ و کوچک .
گاهی لازمست که با خودت باشی ، نه کلامی و نه همکلامی . از روی اسکله آبی و سفید رد بشوی و ببینی قایقهای قرمز ، خوابند روی آب ، تورها خسته و لختند و بوی ماسه بیاید ، بوی صدف بیاید ، بوی آب و کف و کاکل ذرت . تو بروی و بروی و صدای دادور بپیچد که از قول دلکش قلب کوچه های ناگزیر از دریا را می لرزاند ... بگذاری همه نگاهها به سوی تو برگردند ، همه فروشنده ها و ماهیگیرها و قایقرانها و چوپانها و قهوه خانه نشینها ، بگذاری همه رهگذرهای دنیا ، همه دنیا بشنوند آنچه از ضبط صوت می ریزد روی آب و خاک و علف ، پخش می شود توی هوا و بخار میشود و میرود و میرود و میرود ...که این انگار از سینه توست ، از حنجره توست ، از توست :
هر کجا رفتی پس از من
محفلی شاد از تو روشن
یاد من کن ، یاد من کن
هر کجا دیدی به بزمی
عاشقی با لب گزیدن
یاد من کن ، یاد من کن
....
امشب ، مریم برایم نوشت : گاهی هم باید ما برویم .. پس زدن پرده ها اما همه جا هست ... . چه درست گفت ، چه به دلم نشست . هر جایی ، همه جا ؛ باز هم اتاقی هست که باد بپیچد لای پرده هایش و یادها را هر چه هم کمرنگ و کدر ، با سماجت بریزد روی فرش ، روی میز ، توی لیوان . و کاش همانجور که نوشتی باشد دوست من . کاش برای همه ما ، همه همه ما ، جایی باشد ، گوشه ای باشد که آرزوهای منتظر کسی ایستاده باشد ، ایستاده باشد که به قول تو گره بخورد به آرزوهای ما ... . مایی که رفتنمان هم ، تو بخوان همیشه رفتنمان هم مزه ترک کردن را به خود نمیگیرد . همین من ، من آدمی هستم که تا نخ بادبادک رویاهایم را از توی آسمانم نچینند ، از دور انگشتم بازش نمیکنم ؛ که حتی همان نخ بریده شده را هم خیلی شده که یادگار کرده ام و نگه داشته ام یک جایی ... . برایت نوشتم نه ؟ آدم ِ بستن چمدانهای خونسردانه نیستم ... . از کنار شالیها و بوی ماسه ، میشود به شرطی رد بشوی که دایم بگویی به خودت : دوباره ، روزی این جاده را بر میگردم .فقط اول باید آن گوشه دنج را مال خود کنم .
* از متن ترانه ایست که لحظه وبلاگستان برایم فرستاده
پ.ن : روزهای من پر شده از دوستیهایی که عزیزترین داشته های منند...تا آخر عمر

8/02/2009

* ما سیر ، نگاه کردیم . برای ده روزمان بس است

حسرت و دریغی در بین نیست . چند تا آدم می توانی نام ببری که زندگیشان ، رخ داده مرحله به مرحله؟ سواد ، سفر ، هوس ، فرزند ، خاسته ، اعتبار و اقتدار انکارناپذیری که تا دم آخر از زیر ابروها بشود دید . فکر میکنم این حس تلخ ، شاید فقط صورتی از دلتنگی باشد . اصلا شاید هم نه ، حتم . ماییم که دلمان تنگ میشود و برای دلتنگیمان نگرانیم و می ترسیم و به سوگ می نشینیم وگرنه زندگی پیرمرد رخ داده مرحله به مرحله ... . شاید زیباترین و تکمیلترین پله زندگیش همین دیروز بوده که لرزان و عصا زنان رفته کنار زنی نشسته که بیش از پنجاه سال روی " بله " گفتنش مانده ، زیر سقفش و در بسترش و توی چاردیوارش . رفته کنارش نشسته و دستش را بوسیده . ها ... پیرزن دوست داشتنی کوچک . که خیال کردی که نوه های فضولت تو را ندیدند پر از عطوفت این سالهایی که هم با او حرف زده ای هم کج خلقیهایش را تاب آورده ای ، هم برایش غذا پخته ای ، هم به او بچه داده ای ؛ پر از این سالهایی که بی هوا خم شدی و بوسیدیش . بعد از چند سال ؟ راست بگو.... . من دیدم که زندگی شما زیر آن سقف کهنسال ، سقفی که از تولد و بلوغ و بالیدن همه ما سیر است ، خیالش راحت شده از رخ دادن . کامل شده و تمام .
* یک عاشقانه آرام / نادر ابراهیمی