8/02/2009

* ما سیر ، نگاه کردیم . برای ده روزمان بس است

حسرت و دریغی در بین نیست . چند تا آدم می توانی نام ببری که زندگیشان ، رخ داده مرحله به مرحله؟ سواد ، سفر ، هوس ، فرزند ، خاسته ، اعتبار و اقتدار انکارناپذیری که تا دم آخر از زیر ابروها بشود دید . فکر میکنم این حس تلخ ، شاید فقط صورتی از دلتنگی باشد . اصلا شاید هم نه ، حتم . ماییم که دلمان تنگ میشود و برای دلتنگیمان نگرانیم و می ترسیم و به سوگ می نشینیم وگرنه زندگی پیرمرد رخ داده مرحله به مرحله ... . شاید زیباترین و تکمیلترین پله زندگیش همین دیروز بوده که لرزان و عصا زنان رفته کنار زنی نشسته که بیش از پنجاه سال روی " بله " گفتنش مانده ، زیر سقفش و در بسترش و توی چاردیوارش . رفته کنارش نشسته و دستش را بوسیده . ها ... پیرزن دوست داشتنی کوچک . که خیال کردی که نوه های فضولت تو را ندیدند پر از عطوفت این سالهایی که هم با او حرف زده ای هم کج خلقیهایش را تاب آورده ای ، هم برایش غذا پخته ای ، هم به او بچه داده ای ؛ پر از این سالهایی که بی هوا خم شدی و بوسیدیش . بعد از چند سال ؟ راست بگو.... . من دیدم که زندگی شما زیر آن سقف کهنسال ، سقفی که از تولد و بلوغ و بالیدن همه ما سیر است ، خیالش راحت شده از رخ دادن . کامل شده و تمام .
* یک عاشقانه آرام / نادر ابراهیمی

No comments: