12/20/2012

پاییز با طعم انار،ازگیل، آش رشته

ای حافظ شیرازی
یلدات مبارک باد

پ.ن : به اتصال حافظ به ماورا و کائنات معتقد نیستم. با حافظ فال نگیرید. با حافظ  حافظی کنید... حال کنید

12/14/2012

where it is no sunny nor cool

آفتاب بعد از برف، همیشه لحظه دلخواه من است. الان من همان آدم شیکی هستم که میتوانم با خیال راحت چکمه ساق دار بپوشم و به نمادهای تبرج انگشت نشان بدهم. پشت میز کارم  رو به این پنجره عریض بنشینم برف روی کلبه ها و کاجها را ببینم  به موسیقی انتخابی آنه گوش کنم و قهوه جامایکای محبوبم را مزه کنم . لکسوس و مجلسی
دیروزهم  جلسه گزارش سالانه دپارتمان بود که بر خلاف همه آن سالها که از چنین جلساتی متنفر بودم بسکه طویل و خواب آور و کسل کننده و آشغالی بودند ، با میل و رغبت رفتم ردیف دوم نشستم. چون سخنران یکی از کاریزماتیک ترین روسای من بود و فقط ١٠ دقیقه آن هم با پآور پوینت و عکس و جوک حرف زد و مقالات چاپ شده را نام برد و گزارش پیشرفت و پسرفت را داد و ساختمانهای جدید را معرفی کرد و باز جوک گفت و بعد هم  از آتش سوزی ماه قبل گفت که در بالای یک هواکش بلند در ساختمان شماره سه اتفاق افتاده بوده.عکس هایی نشان داد از سه نفر از کارمندان که داوطلب رفته بودند آن بالا برای اطفای حریق. بهشان ٣ تا بسته تپل جایزه داد. سر آخرهم از پرفسور برگزیده سال تقدیر کرد و پیرمرد را کلی در آغوش گرفت و به همسر موسرخش هم گل تقدیم کرد با تعظیم و تکریم. بعد هم رفتیم توی سالن دوم به صرف ساندویچهای سرد و گولاش و شراب داغ و پای سیب. شیک؟ بسیار شیک
توی دلم غوغاست. به صدها و هزارها مدرس مو سپیدی فکر میکنم  که هرگز امکان ارایه دروسشان را به جز با گچ و تخته سیاه نداشتند و چهل سال و پنجاه سال جلوی بچه های مردم حرف زدند و صبر کردند تا جزوه ها نوشته شود و غلط ها تصحیح شود و سوالها پرسیده شود و جز حقوق بازنشستگی اتفاقی برایشان نیفتاد. کسی یادش نیامد از آنها. کسی هم اگر یادشان بود دستش به جائی بند نبود. به فقر پنهان و آشکار
ایران آباد فکرمیکنم و دارد روح مرا میجود این فکر. این حاصل فقر نیست؟ این که دیگر فسق و فجور و بیناموسی نداشته که ما هم اگر می شد و میتوانستیم به خوبی و خوشحالی گاهی توی محل کآرمان دورهم جشن ''خوب کننده احوال'' داشته باشیم!بی مقدمه چینی ها و تواشیح خوانی های بی پایان غذا بخوریم؟ و به هم گل بدهیم؟ و بدون اینکه ساعتها حرف بزنیم و هم را خسته کنیم و  شعار بدهیم علیه جگر سیاه اسرائیل و آمریکای ملعون، از هم تشکر میکردیم؟ با کمی لبخند و با کمی صداقت و همین؟ بدون عواقب بعدیش .... چرا توی آن مملکت همیشه همه چیزعواقب بعدی داشت؟ دارد؟ این همه که دیگر به دولت مربوط  نبود، بود؟
توی دلم غوغاست .... مادر ستار بهشتی را چرا دیگر کتک زدند؟ به جرم اینکه بچه اش را کشته بودند و میگریسته زیاد؟ از صبح  انگار زده اند توی سرم. عکس سیاه پوش رنجور فرتوتش را که دیدم... کی گفته بود قدرت افتاده دست شعبان بی مخ منتها لباسش فرق کرده و شاپو روی سرش نیست؟ نه جانم. توی آن مملکت قدرت دست شعبان بی مخ هم نیست .... خدا نیامرز لااقل از پیرزنهای عزادار واهمه ای نداشت

12/12/2012

از تعجب های جدید

یکی از مشاهدات جدیدم در ایران امسال، گاهی جوری مشغولم می کرد که  یادم می رفت دقیقا برای چه کاری توی خیابان آمده ام. هی زل زل نگاه می کردم. من دوست دارم این پدیده را با براندون نیویورکی هم که تازگی ها دارد مشاهدات از ایران را منفجر می کند مطرح کنم. می دیدم که خیلی از خانمهای ایرانی، دو تا گوش خودشان را از زیر مقنعه یا روسری بیرون می گذاشتند. یعنی مویشان حتی گاهی دیده نمی شد اما دو تا گوش بیرون بود. خیلی فکر کردم و به نظرم شاعرانه اش می شد پشت گوش انداختن حجاب لابد. غیرشاعرانه اش البته دغدغه من بود که خب این الان دقیقا چیست؟ سر پوشیده و دو تا گوش بیرون؟ بعد این را با صدای بلند هی تکرار کردم. بهترین پاسخ و جوایز نفیسش به مادرم تعلق گرفت: "مادر جان، اگر به آدم بگویند هی اینجا را بپوشان، آنجا را بپوشان، آدم به مابقی امکاناتش نگاه میکند. یک دختری اگر نتواند هر جاییش را که دلش می خواهد بیاورد بیرون، گوشش را که از مجموعه ممنوعه مستثنی است؛ می آورد بیرون خب؟" بله. منطقی بود.  اینگونه بود که به تعجب خویش پایان داده و قانع شدم و به مابقی ماست خوردن معطوف گشتم

12/09/2012

غروب یکشنبه خود را چگونه گذراندم؟

اکنون که قلم به دست گرفته و کشتی شکسته افکارم را به ساحل امنی می کشانم ، می بینم بر همگان بسیار واضح و مبرهن است که غروب های یکشنبه، همان خاصیت غروب های جمعه را دارند. من دیگر بزرگتر از اینی که هستم نمی شوم تا امید داشته باشم روزی به قدرتی برسم که بتوانم غروب های یکشنبه را از تقویم بشریت حذف کنم. همانجوری که برای غروب های جمعه کاری از دستم ساخته نبود وقتی به اندازه کافی برای چنان کاری بزرگ شده بودم دیگر. و همزمان منهای حذف غروبهای گند جمعه خیلی چیزهای دیگر دلم می خواست. می خواهد حتی حالا که یکشنبه همان جمعه است.  از همان آرزوهای از سر شکم سیری...همان ها که وقتی به زبان می آوریشان حتما یک پارتی پوپری پیدا می شود و عکس بچه های گرسنه آفریقا را نشانت میدهد. یا از مردم خیابان خواب حرف می زند. یا از هر کسی که آرزو دارد جای الان تو باشد. و خجالتت می دهد. و باعث می شود که تو از آرزو کردن در مقیاس فانتزی گونه اش دست برداری و سرت را پایین بیندازی و  سکوت بیشتری را حال کنی. و حتی دو دست به آسمان برداری و شکر کنی که فلان. و دیگر یادت برود که فرضا روزی دلت می خواست یک دختری بودی که جشن پایان دبیرستانش را لباس بال می پوشد و یک پسر همسن اش توی یک فراک می آید دنبالش و اولین مهمانی رسمی دو نفره آدم بزرگی خود را جشن می گیرند و "خیلی خوش گذشتن" را می ترکانند. و بعدها جوری از آن شب یاد کنی که یک پیرمرد امروزی از دوره سربازی اش با افتخار حرف می زند و برایش مهم است که هم صحبتش کدام پادگان بوده و اسم افسر مسئولش که بوده. این جشن پرام به نظرم جوری است که حتی الان هم من داشتن چنین خاطره ای را دوست می داشتم و از اینکه هرگز چنین اتفاقی برایم نیفتاد و توی کشورم و بین دوستهایم و بین خانواده ام یک امر ممنوع یا عجیب یا غریب بوده دلخورم. دلخوری چه دردی را دوا می کند؟ هیچی . بگذریم . من به شدت و خیلی خالصانه دوست داشتم خوشگل ترین دختر کوچه باشم. و خیلی ها دلشان به خاطر زیاد خوشگلی من بسوزد. جدی. و من دوست داشتم شاگرد اول مدرسه باشم و ریاضی آنقدر عوضی و عبوس و سخت نباشد و مرا هم صدا کنند سر صف هر سال تحصیلی جدید و به من هم لالا و پیش پیش کنند معلمها آنجوری که آن دختره را لیس می زدند بسکه شاگرد اول بود و بعدها توی فیس بوک برایم نوشت سارا جان من از شاگرد اولی یک فوق لیسانس نصیبم شد که هیچ به دردم نخورد و گویا تو خیلی بهتر و باهوش تر بودی ، ها؟ نه خب ربطی نداشت، من یکهو خودم را در مرحله ای از حیات دیدم که جز خر زدن  به مثابه یا مرگ یا زندگی، راهی برایم باقی نمانده بود و گرنه که ای بابا چه فرمایشها. و من دوست داشتم هی می رفتم سفر. نه که الان نمی روم. می روم. اما دوست داشتم در گذشته ام می رفتم. از خیلی قبلها. با گروه هم کلاسی هایی که تازه نصفشان هم جنس خودم نباشند. و روپوشهای تیره و مراقبان بسیار مذهبی نداشته باشیم. اردو برویم یک کشور دیگر مثلا. یک هفته. و از این مجموعه عکسهایی داشته باشم که خیلی های اینجایی دارند. و مایه افتخارشان است. در حالی که من عکسهای اردوهای ایران را در هفت سوراخ معتبر قایم کرده ام. بسکه محقر و سیاه و طفلکی است. بعدها، حتی وقت دانشگاه، ما اولین سفری که با همه همکلاسی های دانشگاهمان تجربه کردیم، روز قبل از فارغ التحصیلی مان بود! یکی بردارد فکر کند که اولین سفر دست جمعی یک سری دانشجوی لیسانس، در مملکت آزاد و دمکرات ایران می بایست در دورترین ارتفاعات کوهستانی برگزار می شد که دست هیچ مامور و معذور و حراست و حفاظتی به آنها نرسد. بعد ما ساعتها رفتیم در بالای ارتفاعات ولی در طول چهار سال آنقدر برای هم ممنوع بودیم و آنقدر در خاموشی و سکوت عاشق یکدیگر شده بودیم و آنقدر از هم رودربایستی داشتیم که کل روز گذشت تا یخمان وقتی که یک ساعت مانده بود برگردیم خانه هایمان آب شد. می ترسیدیم جلوی هم برقصیم. آنهایی که  عاشقیت پس کله شان زده بود، می ترسیدند بروند پشت درختها و هم را ببوسند. من می ترسیدم گیسهایم را باز کنم چون ممکن بود هر لحظه با موبایل از من عکس بگیرد یک نفری و بعد سرم را بچسباند به ته بریتنی و از من باج بخواهد لابد. این اوج جوانی کردنهای ما بود و این اوج بدجوری داغ دل من است. اوج جوانی کردنهای ما در بیست سالگی هامان ، تلفن بازی بود هنوز و چقدر بد. بیست سالگی یعنی وقتی که تلفن نباید دغدغه تو باشد دیگر چون در شانزده سالگی تمامش کرده ای. بعدها... مثلا ده سال بعد اما، یک ملتی از آن ور بام افتاد و اوج جوانی کردنهای آدمهای همان خاک، سنش رسیده بود یازده سال. غمگین تر از این، داستانی نشنیدم هیچ جایی که دخترک ده ساله، به یکی از دوستهای مشترکمان! پیشنهاد داده که بیا با من بخواب. باورم که شد، دلم میخواست قلبم را بشکافم...  و من نمی دانم چی شد که اینجوری شد. آنجورش آنقدر بد بود که رسید به این...لابد. بله. وقتی که وقتش بود، خیلی فعل ها که برای خیلی آدمهای معمولی زیر آسمانهای دیگر، پیش پا افتاده ترین است؛ برای من و برای هم سن و سالهای من هرگز اتفاق نیفتاد و بعدها، برای خیلی های دیگر خیلی بی موقع و بد موقع  اتفاق افتاد و اگر خاک بر سر فرق تفاوت آسمانها نیست؛ خاک بر سر کی یا چیست؟
غروب یک شنبه خود را به چنین فکرهایی گذراندم 

12/07/2012

کیلومترها راه، قبل از اینکه بخوابم

با خیلی ایسم ها و مذهبها و آدمها و عملکردها و عملنکرد ها هم مخالفم. در حد خیلی زیادی مخالفم.  و با خیلی ابژه ها. و با خیلی سوژه ها...
مخالفم و بدم و دشمنم با مجله خانواده سبز، با عکس بچه های آرایش کرده که می نشانند کنار هم و وادارشان می کنند هم را ببوسند و کارت پستال ولنتاین درست می کنند، با رادیو تلویزیون دولتی، با تبلیغ هر کالایی که از بدن زن برای فروش بیشتر استفاده میکند، با هر زنی که فکر می کند استفاده از عکس برهنه اش یعنی آزادی و برابری با مرد، با هر مردی که فکر می کند زنها خیلی وقت است که به همه حقوقشان رسیده اند، با مدلینگ و کثافت کاریهای پشتش، با فرهنگ افزایش سایز سینه و بزرگ کردن آلت تناسلی، با اسلام راستین چند همسری که  با وقاحت از عدالت دم می زند، با فرهنگ پاریس هیلتونی، با استریپ کلاب، با ضریحی که تویش پول می ریزند، با تولید مثل صرف  بدون هیچ دانشی برای قبول مسئولیت آدمهای کوچکی که به این کره مزخرف اضافه می شوند هر سال و هیچ فکری برای بازی و رشد و شاد بودنشان نشده، با پست مدرنیزم که معلوم نیست حرف حسابش چیست، با سنت که معلوم است حرف حسابش هم مزخرف است، با هر مغز خری که معتقد است تن فروشی مرد یا زن هم یک شغل خوب و شریف و رسمی است و اصلا کاری به فاجعه های پس و پشتش ندارد، با باغ وحش، با دارالتادیب و زندان کودکان، با موزه هایی که مجانی نیستند، با انگشت نگاری سر مرزها، با خاکی که زیرش ثروت خوابیده و رویش بختک فقر،  بامدرسه های خاکستری و بخاری های گردسوز که هر سال در هر زمستان داغ می گذارند بر این دل سوخته، با سخنرانی رهبرهایی که گه زنده اند به هر چه ملت و مملکت و گذشته و حال؛ با آینده ای که زقم زده اند و یک ساعتش حتی معلوم نیست، با فاشیزم، با پوچ گرایی، با معنا گرایی افراطی، با مفهوم مرز، با "پرچم یعنی غرور"، با "نوادگان کوروش کبیر"، با جهان سوم، با هر ایرانی که هر جا می رود از ایران آریایی و گل و بلبل حرف می زند انگار نه انگار، با هر غیر ایرانی که جغرافی را در حد کلاس سوم ابتدایی نمی داند و فکر می کند  ایران همان عراق است و عراق هند است و همگی عربند، با هر که به قصد زخم می زند، با هر که با صبوری زخم می خورد و می ماند، با طرز فکر " با دهان تشنه مردن بر لب دریا خوش است" . با بیماری خودآزاری در عشق ، با سادیسم آزردن معشوق، با گدایی کردن مبلیغین مذهب  و نوید خرید بهشت، با پدرسوختگی کسی که برای اولین بار "نذر کردن" را باب کرد، با هیزی، با طمع ، با ناله و شکایت مدام، با زار زدن بی مورد، با آدمهایی که آنقدر خودشان را مهم فرض می کنند که به نظرشان زندگی خصوصیشان محلی از اعراب بقیه دارد و همه می خواهند سر از کارشان در بیاورند، با آدمهایی که زندگی خودشان فرع است و زندگی باقی اصل و دماغشان توی هر آخوری هست، با هر که سوال بی جا می پرسد، با هر که فضول است ، با هر که دو رو است، با " وای عزیزم، چقدر قشنگ و نازی" های چاخان، با خرافات، با جن و جادوی بسم الله، با هر چه مغز جوان که هیچ فرق با پدربزرگ و مادربزرگش نکرده، با هر که شعوررفاقت و اخلاق دشمنی ندارد، با هر که نمی خواهد که با شعور شود، .... فهرستم کیلومترهاست ...تا کیلومترها مخالفم با هر چه کاری نمی توانم جز مخالفت در برابرشان کنم و لابد بر اساس دیالوگهای متداولمان، باید که "بخابم"

12/05/2012

take a moment and ask if it is a cheerleader effect?

عنوان این پست  کاری است که من دارم تمرین می کنم و جواب می گیرم. سرمشق من است. کارش درست است و دَمَش گرم است. مثال می زنم:
ترجمه کلمه به کلمه این "چییرلیدر افکت"، مثلا می شود "تاثیر مشوق یک گروه" . مثلا تاثیر کسی که جلوی تیم قایقرانی می نشیند و با هیجان و صدای بلند، گروه را به حرکت سریعتر و صرف نیروی بیشتر دعوت می کند. ترجمه تحت اللفظش اما چیز دیگری است. چییرلیدر افکت، به درک غیردقیق و لحظه ای انسان از جاذبه جنسی یک گروه اشاره دارد که  فرضا با اولین نگاه به یک عکس یا یک میدان دید به وجود می آید در حالیکه اگر زمان دقیقی صرف بررسی تک تک افراد گروه شود، شخص نتیجه می گیرد که نه تنها دارد به یک سری آدم معمولی نگاه می کند بلکه در مواردی برخی از آنها حتی بسیار دور از کیفیت " دوست داشتنی بودن" هستند. یادم هست که یک لطیفه ای درآمده بود در مورد ماشین ماتیز یا همچین چیزی که می گفت اسم اتوموبیلی که چهار تا دختر تویش جا می گیرند چیست ؟ و جوابش بود کمپوت هلو. این لطیفه دقیقا مثال موید است. دیدن چهار دختر جوان در یک اتوموبیل، دیدن سه مرد کت شلوار پوش در یک کافه هنگام صرف قهوه، دیدن یک گروه از دخترهای فوتبالیست بلوند سوئدی، و خیلی موارد دیگر از این دست در دید اول، شما را به این نتیجه "اوه خدایا" می رساند. در حالیکه اگر وقت بیشتری صرف دیدن جزئیات هر فرد به تنهایی کنید، احتمال "ممم ، نه " زیاد است. 
من این ترکیب را بالای تختم و روی کمدم و توی کیفم حمل می کنم اخیراً ولی نه فقط معدود به مواردی که گفتم. از وقتی دیدم فرضا یک شخص هنرمند هنرخوانده، اکثرا بسیار بدلباس است و رنگها را نمی شناسد. ( اینجا شما از من می پرسید معیار بدلباسی و خوش لباسی چیست؟ من می گویم چشم نوازی مجموعه ای که دارم به آن نگاه می کنم). پس هر هنرمند بودنی حتما مساوی با خوش لباس بودن نیست و نباید باشد. یا وقتی دیدم آن دکتر مشاور خانواده، خودش یک خانواده از هم گسیخته درب و داغان دارد با همسری عصبی و کودکانی که صدای مته برقی تولید می کنند وقتی که یک چیزی از والدینشان می خواهند. پس یک مشاور که در نگاه اول خیلی بالغ و دقیق و مسلط به اوضاع است، در نگاه نزدیک به صورت موجودی در می آید که باید به برنامه سوپر ننی تلفن کند و کمک بخواهد. وقتی دیدم که مدعی ترین آدمها در حوزه نوشتار و گفتار، در وقت جریحه دار شدن می توانند بسیار کودکانه رفتار کنند. پس صاحبان افکار خوب و عالی، می توانند نه تنها گاهی، بلکه در بسیاری از موارد هم بسیار بد و افتضاح عمل کنند ( منهای کمپلمان "صاحب افکار خوب و عالی" این رفتار می تواند شامل شمای خواننده تا من نویسنده بشود و لزوما کسی که دارد از رقت انگیزی یک رفتار،عقیده،گروه می نویسد خودش از آن بری نیست).وقت دیدن نحوه غذا خوردن مهناز افشار و بهرام رادان در بهترین رستوران شهر،وقت حرف زدن پشت صحنه با خسرو سینایی و امین تارخ و غیره، وقت بحث با یک ایدئولوژیست مدرن مولف، وقت سفر با یک گروه از بهترین دانشمندان دنیا، وقت معاشرت کردن و نزدیک شدن به هر چه آوای دهل از دور؛ جز کشف روی دیگر ماجرا چیزی نبود. همینجا بسط بدهیم به هر شخصی یا شیء یا ایده و ایسمی که وقتی به نظر می آید یا به گوش می رسد یا ظهور می کند، می تواند اصلا همانی نباشد که می گوید هستم یا میخواهد بگوید که هستم. یعنی کلا رسیده ام به جایی که از هر چیزی، یک حدی اش را قبول دارم. باقیش از نظرم رد است و فقط زمان کافی می خواهد که ردش اثبات شود. خنده دار هم اینکه همه آدمها، همه موارد بالا را شامل می شویم وقتی به جزئیات هم می پردازیم. خبری نیست ...

12/04/2012

فلسطین، به راه خود رفت.بی دخالت قلکهای پلاستیکی که شکل نارنجک بود

یک برف خجالتی نرمی بارید. ما رفتیم توی آن رستوران خیلی آمریکائی که سیب زمینی سرخ کرده اش به مزه سیب زمینی سرخ کرده های شبهای دور دور کردنها توی خیابانهای ایران بود در روزگار رفته. ما میبایست حواسمان می بود که فارسی حرف نزنیم چون در آن صورت به همراه غیر فارسی زبانمان بد میگذشت. بر عکس شب قبلش که کباب ایرانی می خوردیم و میتوانستیم به فارسی حرفهای بی تربیتی بگوییم. ما آدمهای خوب و شادی بودیم که در شبهای برفی،  سیر و گرم و نرم به محتوای بشقابمان نگاه میکردیم درنورهای سرخ و طلائی  آستانه سال نو. چاشنی هر غذا هم ، من عین  هر دو شب را به دخترهای تیپیکال سویسی و سوئدی فکر میکردم! وقتی داشتم چنگال میزدم به گوشه سبزیجات توی بشقابم، فکرم خیلی تفننی میرفت به آن  روزها و شبهای روزگار دوری که  طعم سیب زمینهای سرخ کرده توی دنیا یک مفهوم درک شده ثابت داشت، و مفهوم سیب زمینی گره داشت با مزه خاکی که همیشه خدا هم خون داشت وهم خون به دلی. وقتی رستوران میرفتیم در آخر هفته هایی که  اخبارش هرگز آغشته به عشق و آسودگی و فراوانی نبود. عوضش سنگین میشد با سآیه حضور خانوم فضول همسایه، سایه دختر عمه پدربزرگ، سایه مادر طرف که با ما حال نمیکرد، سایه ١٠٠٠ سوال پایه المپیاد فیزیک، سایه بازسازی جنگ، سایه امریکا، سایه فلسطین، سایه لبنان، و سنگینتر از همه سایه خودمان که روی سرمان یک بختک هزار ساله بود. که میتواند در یک گوشه از این دنیا خودش را برهاند از آن شب اولی که با مفهوم و ارتباط  خطی  آژیر، آغوش ترسیده مادر، بتن و تاریکی مواجه شد؟ به من ایمیل بزند و دست مرا هم بگیرد. چون من از همان سال تا همین سال نمیتوانم تصویر در هم گوریده  خودمان را کنج آن زیرزمین از یاد ببرم و فکر نکنم که همزمان با من در چنان شبی، در آن مزرعه کوچک اسکاندیناوی که سه دختر هم سن و سال من زیر اتاق شیروانی اش میخوابیدند و بعدها با هم دوست شدیم چه میگذشته؟ یا آن روزی که من توی خیابان با کلاسور توی دست و کوله روی شانه ام راه میرفتم و یک مرد سی و خورده ای ساله به من گفته بود کوچولو چند؟ آن روز یک دختر سوئیسی که هرگز نشناخته ام داشته چه کاری میکرده در لوزان فرضا؟ حتا  آن روزی که شکست عاطفی به مثابه پایان عمر یک انسان ایرانی بین من و همسالانم ارزیابی میشد و ''  کلکت کنده است که''  بودم، این دوست مو سرخ نروژی ام داشته  کجای زندگی را فتح میکرده  بی ترس  برای بار دهم؟ اصلا همین دیشب که من به بشقاب برگرم  خیره بودم و این همه داستان داشتم توی مغزم، توی خانه نسرین چه بر که میرفته؟ کسی به مبارزات فیس بوکی ما احتیاجی ندارد وقتی هنوز اندر خم این کوچه هر که سرش به تنش می ارزد یا در ناکجا گم شده، یا دارد از تراس خانه اش بال در می آورد، یا دارد ازشکاف میله های اوین بخار میشود. و هنوز که دوره کردن هنوز کاریست  وقت گیر برای کسی که منم، آدمهای آن ''بیرون'' های امن، انگار ژن ایمن زیستن را هم به کودکانشان میسپارند در هر نسل و دست من به خیال انتهای این شب تیره، بند