12/09/2012

غروب یکشنبه خود را چگونه گذراندم؟

اکنون که قلم به دست گرفته و کشتی شکسته افکارم را به ساحل امنی می کشانم ، می بینم بر همگان بسیار واضح و مبرهن است که غروب های یکشنبه، همان خاصیت غروب های جمعه را دارند. من دیگر بزرگتر از اینی که هستم نمی شوم تا امید داشته باشم روزی به قدرتی برسم که بتوانم غروب های یکشنبه را از تقویم بشریت حذف کنم. همانجوری که برای غروب های جمعه کاری از دستم ساخته نبود وقتی به اندازه کافی برای چنان کاری بزرگ شده بودم دیگر. و همزمان منهای حذف غروبهای گند جمعه خیلی چیزهای دیگر دلم می خواست. می خواهد حتی حالا که یکشنبه همان جمعه است.  از همان آرزوهای از سر شکم سیری...همان ها که وقتی به زبان می آوریشان حتما یک پارتی پوپری پیدا می شود و عکس بچه های گرسنه آفریقا را نشانت میدهد. یا از مردم خیابان خواب حرف می زند. یا از هر کسی که آرزو دارد جای الان تو باشد. و خجالتت می دهد. و باعث می شود که تو از آرزو کردن در مقیاس فانتزی گونه اش دست برداری و سرت را پایین بیندازی و  سکوت بیشتری را حال کنی. و حتی دو دست به آسمان برداری و شکر کنی که فلان. و دیگر یادت برود که فرضا روزی دلت می خواست یک دختری بودی که جشن پایان دبیرستانش را لباس بال می پوشد و یک پسر همسن اش توی یک فراک می آید دنبالش و اولین مهمانی رسمی دو نفره آدم بزرگی خود را جشن می گیرند و "خیلی خوش گذشتن" را می ترکانند. و بعدها جوری از آن شب یاد کنی که یک پیرمرد امروزی از دوره سربازی اش با افتخار حرف می زند و برایش مهم است که هم صحبتش کدام پادگان بوده و اسم افسر مسئولش که بوده. این جشن پرام به نظرم جوری است که حتی الان هم من داشتن چنین خاطره ای را دوست می داشتم و از اینکه هرگز چنین اتفاقی برایم نیفتاد و توی کشورم و بین دوستهایم و بین خانواده ام یک امر ممنوع یا عجیب یا غریب بوده دلخورم. دلخوری چه دردی را دوا می کند؟ هیچی . بگذریم . من به شدت و خیلی خالصانه دوست داشتم خوشگل ترین دختر کوچه باشم. و خیلی ها دلشان به خاطر زیاد خوشگلی من بسوزد. جدی. و من دوست داشتم شاگرد اول مدرسه باشم و ریاضی آنقدر عوضی و عبوس و سخت نباشد و مرا هم صدا کنند سر صف هر سال تحصیلی جدید و به من هم لالا و پیش پیش کنند معلمها آنجوری که آن دختره را لیس می زدند بسکه شاگرد اول بود و بعدها توی فیس بوک برایم نوشت سارا جان من از شاگرد اولی یک فوق لیسانس نصیبم شد که هیچ به دردم نخورد و گویا تو خیلی بهتر و باهوش تر بودی ، ها؟ نه خب ربطی نداشت، من یکهو خودم را در مرحله ای از حیات دیدم که جز خر زدن  به مثابه یا مرگ یا زندگی، راهی برایم باقی نمانده بود و گرنه که ای بابا چه فرمایشها. و من دوست داشتم هی می رفتم سفر. نه که الان نمی روم. می روم. اما دوست داشتم در گذشته ام می رفتم. از خیلی قبلها. با گروه هم کلاسی هایی که تازه نصفشان هم جنس خودم نباشند. و روپوشهای تیره و مراقبان بسیار مذهبی نداشته باشیم. اردو برویم یک کشور دیگر مثلا. یک هفته. و از این مجموعه عکسهایی داشته باشم که خیلی های اینجایی دارند. و مایه افتخارشان است. در حالی که من عکسهای اردوهای ایران را در هفت سوراخ معتبر قایم کرده ام. بسکه محقر و سیاه و طفلکی است. بعدها، حتی وقت دانشگاه، ما اولین سفری که با همه همکلاسی های دانشگاهمان تجربه کردیم، روز قبل از فارغ التحصیلی مان بود! یکی بردارد فکر کند که اولین سفر دست جمعی یک سری دانشجوی لیسانس، در مملکت آزاد و دمکرات ایران می بایست در دورترین ارتفاعات کوهستانی برگزار می شد که دست هیچ مامور و معذور و حراست و حفاظتی به آنها نرسد. بعد ما ساعتها رفتیم در بالای ارتفاعات ولی در طول چهار سال آنقدر برای هم ممنوع بودیم و آنقدر در خاموشی و سکوت عاشق یکدیگر شده بودیم و آنقدر از هم رودربایستی داشتیم که کل روز گذشت تا یخمان وقتی که یک ساعت مانده بود برگردیم خانه هایمان آب شد. می ترسیدیم جلوی هم برقصیم. آنهایی که  عاشقیت پس کله شان زده بود، می ترسیدند بروند پشت درختها و هم را ببوسند. من می ترسیدم گیسهایم را باز کنم چون ممکن بود هر لحظه با موبایل از من عکس بگیرد یک نفری و بعد سرم را بچسباند به ته بریتنی و از من باج بخواهد لابد. این اوج جوانی کردنهای ما بود و این اوج بدجوری داغ دل من است. اوج جوانی کردنهای ما در بیست سالگی هامان ، تلفن بازی بود هنوز و چقدر بد. بیست سالگی یعنی وقتی که تلفن نباید دغدغه تو باشد دیگر چون در شانزده سالگی تمامش کرده ای. بعدها... مثلا ده سال بعد اما، یک ملتی از آن ور بام افتاد و اوج جوانی کردنهای آدمهای همان خاک، سنش رسیده بود یازده سال. غمگین تر از این، داستانی نشنیدم هیچ جایی که دخترک ده ساله، به یکی از دوستهای مشترکمان! پیشنهاد داده که بیا با من بخواب. باورم که شد، دلم میخواست قلبم را بشکافم...  و من نمی دانم چی شد که اینجوری شد. آنجورش آنقدر بد بود که رسید به این...لابد. بله. وقتی که وقتش بود، خیلی فعل ها که برای خیلی آدمهای معمولی زیر آسمانهای دیگر، پیش پا افتاده ترین است؛ برای من و برای هم سن و سالهای من هرگز اتفاق نیفتاد و بعدها، برای خیلی های دیگر خیلی بی موقع و بد موقع  اتفاق افتاد و اگر خاک بر سر فرق تفاوت آسمانها نیست؛ خاک بر سر کی یا چیست؟
غروب یک شنبه خود را به چنین فکرهایی گذراندم 

No comments: