11/30/2021

I fell in love with you watching Casablanca

 کلاس سم‌شناسی پیشرفته را سه مدرس با هم اداره میکردند. هر کدام متخصص بخشی بود؛ مسن‌ترینشان مردی چشم‌آبی و از سوئد و اسمش Per بود. تا اسمش را گفته بود من با خودم فکر کرده بودم "در زبان گیلکی میشود پدر! چه جالب..."

 روز اول بعد از معرفی خودش خیلی جدی به تک تک ما نگاه کرد و گفت من هر جلسه از کلاسم را با جمله ای از بهترین فیلم دنیا شروع خواهم کرد! کدامتان کازابلانکا را دیده؟... در سکوت آن کلاس اینترنشنال سی نفری فقط یک ایرانی دستش را بلند کرد و گفت "من"...

 هر جلسه را با یک‌ دیالوگ شروع میکرد و من ادامه میدادم. باقی کلاس نگاهمان میکردند و گاهی می خندیدند. گاهی بی حوصله منتظر شروع درس بودند. مهم‌ نبود. من در خلسه یادآوری آن نگاه واپسین، آن دست ستبر و آن شانه ظریف، آن حسرتی که با تو می آمد تا آخر، آن عشق آبی آبی آبی... با یکی که بالاخره میفهمید چرا آدم می تواند از آنی که دوست دارد دست بکشد....

 آن روح سودایی که اهالی مشرق توی جعبه بنفشه های وطن با خودشان می کشانند؛ مرا جدا میکرد از باقی آدمهای نشسته روی صندلیهای کلاس سم شناسی Per

مگر ما چه میخواستیم جز پنهان نکردن رخ آبی عشق در عمق پستوهای دنیا؟

یک غروبی؛ بعد از ایمیل کردن تکالیف پروژه، ترانه کازابلانکا را برایش فرستادم. من آن ترانه را چون جاده تهران به رشت؛ مثل کف دستم، حفظ بودم. هر پیچ جاده را؛ تمام شدن درختی و پدیدار شدن کوهی؛ همان جا که خواننده در نیمه شبی تابستانی در کافه نور ماه را ته چشمهای معشوقش میدید؛ حفظ بودم...

Per یک ساعت بعد برایم نوشت: مدتهاست که سر کلاسهایم می دیدم دیگر هیچ جوانی کازابلانکا را نمی شناسد... تو بهترین دانشجوی‌ منی. بهترینی...

آخر ترم؛ از درس تئوری سم‌شناسی نمره قبولی نیاوردم. سه مساله چند صفحه ای بود و یکی را سفید گذاشته بودم. 

Per را دیگر هرگز ندیدم. ایمیلش را به یادگار نگه داشتم.






11/24/2021

به پاس تمام آن اوقات خوش؛ به دور از بیحاصلی و بیخبری...

 آذر دوباره؛ ماه آخر پاییز. به راستی چقدر زندگی کردم. چقدر دوست داشتم و بد داشتم و دوست داشته و رها شدم. پای چند پنجره گلدان گذاشتم؟ چند نفر را بوسیدم؟ چقدر گریستم؟ می شود چند آغوش؟  چقدر دلتنگی؟ چند بار لبخند به وقت رسیدن و دیدار؟ چند دستمال مچاله شده سرخورده گوشه جیبم؟ چقدر شد که باز نگاه کردم و دیدم دوباره آذر و ماه آخر پاییز شد؟ به این عصر و شب و فردا صبحش که سال برایم تازه شد و خودم سالخورده تر از پیش، و بسیار آرام تر، ساده تر، رهاتر. کجاها؟ زیر آسمانهای بسیاری، در خانه ها، کافه ها، کنار بسیار آدمهایی یا حتی تنها با خودم، روبروی خودم و کنار خودم. روشنای چند شمع را با آرزوهای این سالیان فوت کرده ام؟ نمی دانم. 

امشب و اکنون و توی این پوستم، تنها یک آرزو دارم که بزرگ است. خیلی بزرگ. شبیه به معجزه می ماند. جرات ندارم چندان به محقق شدنش فکر کنم. صرفا در قلبم حملش میکنم و میدانم که چراغش با هر ضربان قلبم روشن است. گاهی فکر میکنم رسیدنش هرچقدر هم دور، چه میتواند نزدیک باشد. میتواند اتفاق بیفتد...به قول حمید هامون: "برای منم یه معجزه بفرست ... مث ابراهیم ... شاید معجزه ی من یه حرکت کوچیک بیشتر نباشه ... یه چرخش ... یه جهش ... یه اینطرفی ... یه اونطرفی..."

این است که از آرزویم و امید ناگزیر پشتش هر چه بزرگ و مهیب و دور... دست نکشیده ام. جز آن، باقی انتظارم از خوشبختی و دستاوردها و رسیدنها و اصلا کل زندگی، همه خرده خواسته های پراکنده ای هستند که بود و نبودشان فرقی برایم ندارد. صرفا بهانه اند برای نماندن و تکاپو و رفتن با موج.

طول کشید ولی به موقع فهمیدم: همه آنچه که خوشبختی و اقبال و شانس و موفقیت می گفتندش؛ خلاصه شده بود در فاصله های جاری بین بدشانسی ها، خستگی ها و بیماریها و از دست دادنها و فقدانها و شکست ها. که در فواصل اتمام یکی و رسیدن دیگری؛ هر چه بود خوشبختی محض بود و به حماقت کسی که در انتظارش به سوی دیگری می نگریست میخندید.