11/24/2021

به پاس تمام آن اوقات خوش؛ به دور از بیحاصلی و بیخبری...

 آذر دوباره؛ ماه آخر پاییز. به راستی چقدر زندگی کردم. چقدر دوست داشتم و بد داشتم و دوست داشته و رها شدم. پای چند پنجره گلدان گذاشتم؟ چند نفر را بوسیدم؟ چقدر گریستم؟ می شود چند آغوش؟  چقدر دلتنگی؟ چند بار لبخند به وقت رسیدن و دیدار؟ چند دستمال مچاله شده سرخورده گوشه جیبم؟ چقدر شد که باز نگاه کردم و دیدم دوباره آذر و ماه آخر پاییز شد؟ به این عصر و شب و فردا صبحش که سال برایم تازه شد و خودم سالخورده تر از پیش، و بسیار آرام تر، ساده تر، رهاتر. کجاها؟ زیر آسمانهای بسیاری، در خانه ها، کافه ها، کنار بسیار آدمهایی یا حتی تنها با خودم، روبروی خودم و کنار خودم. روشنای چند شمع را با آرزوهای این سالیان فوت کرده ام؟ نمی دانم. 

امشب و اکنون و توی این پوستم، تنها یک آرزو دارم که بزرگ است. خیلی بزرگ. شبیه به معجزه می ماند. جرات ندارم چندان به محقق شدنش فکر کنم. صرفا در قلبم حملش میکنم و میدانم که چراغش با هر ضربان قلبم روشن است. گاهی فکر میکنم رسیدنش هرچقدر هم دور، چه میتواند نزدیک باشد. میتواند اتفاق بیفتد...به قول حمید هامون: "برای منم یه معجزه بفرست ... مث ابراهیم ... شاید معجزه ی من یه حرکت کوچیک بیشتر نباشه ... یه چرخش ... یه جهش ... یه اینطرفی ... یه اونطرفی..."

این است که از آرزویم و امید ناگزیر پشتش هر چه بزرگ و مهیب و دور... دست نکشیده ام. جز آن، باقی انتظارم از خوشبختی و دستاوردها و رسیدنها و اصلا کل زندگی، همه خرده خواسته های پراکنده ای هستند که بود و نبودشان فرقی برایم ندارد. صرفا بهانه اند برای نماندن و تکاپو و رفتن با موج.

طول کشید ولی به موقع فهمیدم: همه آنچه که خوشبختی و اقبال و شانس و موفقیت می گفتندش؛ خلاصه شده بود در فاصله های جاری بین بدشانسی ها، خستگی ها و بیماریها و از دست دادنها و فقدانها و شکست ها. که در فواصل اتمام یکی و رسیدن دیگری؛ هر چه بود خوشبختی محض بود و به حماقت کسی که در انتظارش به سوی دیگری می نگریست میخندید.


2 comments:

Nana said...

تولدت مبارک غریبه دوست داستنی من🥳 امیدوارم به آرزوت برسی😘🥰🥰 همیشه بمانی و بنویسی

S* said...

من هم امیدوارم و متشکرم