1/19/2024

I couldn't say the things I should have said.... Refused to let my heart control my head

 آ، این نوشته برای توست.

ولی تو این وبلاگ را نمی خوانی. پس درست تر این است:

این نوشته برای من است و بار هستی و دوستی دیرینه ام با آ، برای آن قامت بلند و اندام ترکه ای، برای چشمهای بادامی عسلی، خطوط مشخص و برجسته گونه ها و لبهاش، برای شمرده حرف زدن و ادب و  ادبیاتی که بسیار آموخته بود و به حق هم زیاد می‌دانست.

آ، ما بچه مدرسه‌ای های دهه شصت و هفتاد، در آن دوره خفقان سیاه ایران، تنها پناهمان خودمان بودیم و خنده های یواشکی و کتابهای یواشکی و فیلمهای یواشکی و عشقهای یواشکی. چقدر کتاب رد و بدل کردیم از قفسه های ممنوعه که از کتابخانه غنی پدرت کش می رفتی و من برایت از مجموعه چاپهای قبل انقلاب، قاچاق میکردم. چقدر کاست در گریبانمان زیر مقنعه قایم کردیم که هر کدام برای اخراج هر دو نفرمان کافی بود؟ من الان حتی دیگر مطمئن نیستم و کاش میشد از خودت بپرسم، ببین تو همجنسخواه بودی؟ آنجور غریبی که در خفا عاشق و شیفته معلم ورزش بودی سالها و فقط من می دانستم؟

آ، تو را نمیدانم اما من اولین کتک‌کاری جدی زندگیم را با تو کردم. همدیگر را‌ بد و‌ بیرحم زدیم و حتما یادت هست. بعدها، اولین کارت تبریک که در نوروز از کسی گرفتم با عکس و شعری از سهراب هم از تو بود. اصلا تو یادم دادی یک رسم خوشایندی را برای کارت تبریک نوروز با شعر. معلم ورزش دیده بود. تو را خجالت داد با جمله «چه کاریه آخه؟ عکس شاعر رو نقاشی کنند روی کارت تبریک با گل و صحرا، خیلی کار بیخودیه... » صورتت گل انداخت. عاشقش بودی ها... ببین من ولی کارتم را نگه داشتم. سهراب در دشت شقایق، محزون می خندید، خیلی دوستش داشتم. باید هنوز جایی در وسایلم در ایران باشد.

بار اولی که تو را در خیابان به مادرم معرفی کردم یادم است. شمرده ازش پرسیدی: حال شما چطوره؟ دیرتر بهم گفته بود: تا حالا یک بچه اینجوری حالم را نپرسیده بود.

ما با هم بزرگ شدیم‌ و دلدردهای بلوغ را با هم طی کردیم. تو به مرور سر به زیر تر و محجوب تر شدی، من وحشی تر و یاغی تر. از اول با آن نظم بی نظیرت دانشگاهی که میخواستی قبول شدی و من با ذهن شلوغ شیدایی ام همینجوری رفتم یک چیزی بخوانم. همانجا سرنوشتها داشت جدا میشد و دیگر کم با هم بودیم ولی همیشه‌ «بودیم».

تا که چند سال بعد من آن گند بزرگم را زدم، می‌دانی. همه مسیر زندگی ام را سر آن راه و انتخاب عجیب اشتباه که بهت خبرش را داده‌ بودم قمار کردم. چهار سال بعدش را درگیر بودم و در قعر چاهی که هیچ دیواری و سقف و کفی نداشت انگار. تو دیگر اینها را نمی دانی، که چه گذشت و چه جور گذشت، چون‌ داخل خصوصی ترین هسته خانواده ام ماند. لابد گاهی فکر کردی این آدم بی معرفت، چطور آن تاریخ مشترک را یکهو کنار گذاشت... کنار نگذاشتم آ. خیلی شکسته بودم، هر تکه افتاده یک طرف، تکه هام را پیدا نمی کردم.

مجبور شدم یک روز عصر، بیخبر از زندگی‌هاتان و گذشته هامان بروم. میدانم دنبالم گشتی. حتی بالاخره بعد چند سال دو نفر از آن گروه مشترکمان پیدایم کردند و من ماهرانه تر خودم را گم کردم. نمی‌توانستم توضیح بدهم که چه شد و چطور گذراندم. و بعد دیگر آنقدر تغییر ماهوی کرده بودم که اصلا نمی دانستم از کجا باید شروع کنم برای تعریف یا توضیح یا پاسخ. من یک جمع بزرگی را کنار گذاشتم هر چند هرگز هیچکدام از خاطرم نرفت. اگر تو فکر می‌کنی این اغراق و بهانه است و من بالاخره به بازگشت به «ما» قادر بودم، احتمالا هرگز در آن موقعیت فلج‌کننده نبوده ای که فقط سکوت و رفتن و رفتن و دور شدن چاره آدم باشد، و چه خوب که نبوده ای، چون بهت بگویم که بسیار بسیار بسیار سخت است. ریشه یک گیاه را از گلدان مألوف قدیمی‌اش دربیار، ببین چه جور صدای درد را می شنوی. انسان که جای خود.

تو مرا گم کردی و نمیدانم احتمالا از دل برود هر آنکه از دیده برفت؟ ولی من در این سالها از دور تو را نگاه میکردم. باورت نمی شود. می‌دانستم داری در شغل جدید می درخشی. مجردی. زیباتر شده ای. مقاله هایت را هم می‌دیدم در استاندارد پاب‌‌مد بود و متعجب بودم چرا فقط در ایران چاپشان میکنی؟ عالی بود آن آخری، که با ایمیجینگ الکترونیک کار کردید.

دو سال پیش، بیهوا، یک شب سراسیمه یاد افتادم و دنبالت گشتم. عکس جدیدی ازت دیدم و عنوان و دانشگاهی که درس میدهی. خیالم راحت شد. واقعا حقت بود با آن شکل درست درس خواندن و فهمیدن.

دو سال پیش تا دیشب، راستش دیگر دنبالت نگشتم. دلیلی نداشتم. این را هم نمی‌دانی چرا، فقط بگویم که بسیار سوگوار بوده ام. بسیار زیاد. دیشب در بک جایی، یک متن عجیبی خواندم پای عکسی خاکستری با دو جفت چشم آشنا. تو بودی که... چهره خندانت. متن مال دو سال پیش بود. همان دو سال پیش پای همان عکس داشت به تو بدرود میگفت....جنون را دیده ای؟ چند لحظه جنون داشتم که ببینم چه دارد می‌گوید اصلا؟ و دنبالت گشتم. رسیدم به همان عکس دو سال پیش...پای کلماتی که دقیق نخوانده بودم همان موقع. جملات تسلیت بود به پزشکها و محقق ها و دانشجویان و دوستانت... دو سال پیش که نمی‌دانستم چرا یکهو دارم دنبالت میگردم، سکوتی که بعد از تو در جهان حاکم بود را درک نکردم. 

شهریار قنبری میگوید: من به خط و خبری از تو قناعت کردم... این زندگی آدمهای مهاجر است، قناعت به خط و خبر از باقی ریشه ای که جا گذاشتند. و من  راستش همین خط و خبر را هم درست نخوانده و درک نکرده بودم همان‌موقع. عکس خندانت را دیده بودم و خیالم راحت بود که هستی و می درخشی و اگر کسی بهت سلام کند، دستت را می‌بری جلو و می‌پرسی: حال شما چطوره؟


خواستم بگویم که کم‌شدنت از زمان، به بار هستی من اضافه کرده. این با من هست تا نوبت خودم برسد، و مگر جهان چیست جز کنش و واکنش؟ تحمل سکوت ابدی تو، به ناپدید شدن ناگهانی من از دوستیمان، بی حساب. آ، دوست قدیمی و زیبای من.

1/12/2024

Someday your story will be part of someone's survival guide.

نوجوان بودم و دلبسته به کسی. بار اولم بود با همه مقتضیات عاشقی. رنج و دل‌‌دل زدن و آسیب‌پذیری و اشتیاق و هیجان و... آنهم در قبال کسی که چندان مرا دوست نداشت. پس رنج به باقی طیف عواطف غالب بود. مدت طولانی زیاد گریه میکردم. زیاد مریض می شدم. منتظر می ماندم. ولی خسته نمی شدم. فکر میکردم هر چقدر بیشتر پافشاری کنم، نهال آن عشق مجبور می شود به شکفتن و ثمر دادن. زندگی را بلد نبودم.
یک روز مادرم خویشتن‌داری عمدی اش را گذاشت کنار و آمد توی اتاقم و بی مقدمه گفت: مناسبات این دنیا، ارزش اینهمه بالا پایین شدن را ندارد. البته که این حرف من در این شرایط برایت در حد حرف می ماند ولی زمان، خودش به تو بی اعتباری روابط انسانی را نشان میدهد. فقط میخواهم دستکم آگاهانه بدانی تا موقعش برسد، اینهمه رنج لازم نبوده و نیست...
حرفش در حد حرف باقی ماند و من ادامه دادم....
و سالها گذشت و زمان، بارها و بارها این بی ثباتی را به من نشان داد. زمان به من فهماند عواطف انسانها نسبت به هم، می تواند مشمول گذر روزها شود. می تواند بسیار بی اعتبار باشد. میتواند مثلا امروز «تا ابد» باشد و‌ دقیقا فردا تمام شود...

زیستن‌ و فهمیدن این حقیقت اما، چه فایده داشته اگر من نتوانم مثل مادرم عمل کنم و به کودکم که از بی مهری دوستی در آغوشم پنهان شده و روی سینه ام اشک میریزد، یاد بدهم که دوستی و مهر و عشق و علاقه انسان به انسان، بسیار بامعنا و باارزش و بسیار بی‌ضمانت است...

تمام تعطیلات و بخصوص در هفته آخر منتظر و بیتاب دیدار دوستش بود. روزی که هم را دیدند دوست حوصله اش را نداشت با همبازی دیگری مشغول بود... جوری که در توصیف موقعیتش گفت: «با من یک جوری رفتار کرد انگار من هوا هستم»... بلد نبود بگوید به من بی توجهی کرد، اعتنا نکرد، مرا ندید. و همزمان اینقدر خوب بلد بود توصیف کند: با من مثل هوا برخورد کرد....

یاد خودم در پوست بیست ساله ام افتادم که از رشت تا تهران با چه شوقی رفته بودم مثلا سر قرار. هدیه درخور برده بودم. لباسهای نو پوشیده بودم. با شدیدترین شریان خون آغشته به هیجانی  معصوم و وحشی، به جوش و خروش، طرف حتی حاضر نشد چند دقیقه مرا ببیند، گفته بود خیلی سرش شلوغ است... دو هفته منتظر ماندم. اولین سیلی سخت از آن روی زشت حقیقت؛ حقیقت بسیار خواستن کسی در عین دوست داشتنی نبودن، و فایده تحمل آن تحقیر و زنده در آمدن از رنج چه بوده اگر نتوانم به یک آدم جدید بگویم ایراد از او نیست، دوست داشتن دیگران انتخاب است و ضامن ندارد و در عوض می تواند تاریخ انقضا و نقطه انتها داشته باشد.

سه دهه گذشته را از این منظر با سه مثال واقعی برایش تعریف کردم:

برایش از دوستی گفتم که وقتی بسیار از من کمک مالی و شغلی و اعتباری گرفت و به موقعیت دلخواه رسید، یک روز بیخبر مرا از زندگیش خط زد.

برایش از یک روزی در سالهای دور تعریف کردم که همه همکارهایم، بیست و خرده ای آدم به صبحانه تولد کسی دعوت بودند جز من. رفتم دیدم گوش تا گوش نشسته اند به جشنی که از قبل برایش تدارک دیده اند و فقط من زیادی ام.

برایش از روزگار خیلی دورتری گفتم که کل دوستانم در شهرک با هم تصمیم گرفتند با من بازی نکنند.

با اشک نگاهم می کرد: تو چیکار کردی بعدش ؟
اشکش را پاک کردم: مدتی با خودم و عروسکهایم بازی کردم تا دوستهای دیگری پیدا کنم.
جشن تولد کسی دیگر را شرکت کردم که با من مثل هوا برخورد نکند!
دوستیهایی را ادامه دادم که قدر دوست خوب را بدانند...
محکم بغلم کرد. محکم بغلش را جواب دادم.

فایده زنده ماندن و گذر از سیاهی رنج چیست اگر ندانیم چطور دست دیگری را در تاریکی بگیریم؟