11/25/2023

دومین آذر، ماه آخر پاییز؛ در سوگ

سختی اش اینجوریست که یک فصل و روزی را واقعا دوست داشته باشی، یک زمانی‌ از سال اصلا حالت به خودی خود خوب باشد، بعد یک اتفاق؛ ناگوارترین اتفاقی که در تصورت می گنجند درست همان زمان بیفتد. از یک سو تصاویر دوست داشتنی ات را می خواهی برای همیشه دور بیندازی، از سوی دیگر خاطرات خوب، هنوز خوبند. از یک سو دلت میخواهد کینه به دل بگیری از زمان و گردش ماه و سر زدن خورشید، از سوی دیگر ته دلت می‌دانی تقصیر آنها نیست. تقصیر پاییز نیست که همچنان زیباست. تقصیر تو نیست که در پاییزی به این رنگارنگی، هم یک دور کامل گرد خورشید گشته ای، هم زنده مانده ای، هم سوگواری، هم آدمهایی هنوز دوستت دارند و تو را به یاد می آورند و هم از کسی که عاشقت بوده دیگر خط و خبری نخواهد رسید چون در اعماق خوابهای جهان ساکن است...

غلیان مواجهه با تمام اینها، مجموعه ای از عشق، غم، لایه های غبار آلود یا بسیار شفاف و رنگی خاطرات، آلبومهای توی مغز که کلاژ لحظاتند، و دانایی بر اینکه بهبود خاصی در مسیر انتظار تو را نمی کشد، هم بسیار تو را میخراشند، هم تو را در آغوش میگیرند. 

درست در موعدی از سال، مثل همین روز، می بینی باز موج دارد می آید، خیزیده و بلند. تو؟ متواضع و آبدیده و تسلیم، می نشینی و تکان نمی خوری از جایت. جوری که موج متعجب حال آرام توست. آن جور که می تاخته به قصد جانت، یک آن می‌بیند سر جنگ و کشتنش را نداری، سر کلنجار و فرار نداری. برای همین مقابلت می ایستد. می آید هم سطح تو، مقابل تو پشت میز. آنجا که از قبل چای ریخته ای، از قبل دو لیوان بزرگ. چون تو آن خراشیدگی و آن آغوش و آن احوال را از بری. تو میدانی چه در انتظار توست. تو میدانی که از لشکر غم؛ از لشکر این غم! گریزی نیست و نمی گریزی. 

می نشیند مقابلت، در سکوت. چای می نوشید با هم. فهمانده ای بهش، تا هر زمانی که لازم است، می‌تواند آنجا بنشیند که تو آنجایی. تو میزبان سوگی و همسفر تمام خاطرات سرشاری که عشق چون لحافی پوستت را می پوشاند. اینجوری، زمان و فصل و روزی را که دوست میداشتی می بخشی، مدام. فصلی که دوست تو بود و فقدان، همانجا غار مخوفی جلوی پایت حفر کرد. تو با فقدان مدارا کردی. تو با فقدان چای نوشیدنی و از پاییز و از بهاری که همواره در فقدان فرا میرسد، کینه به دل نگرفتی.