11/23/2016

با خورشید امروز

به شکل غریبی شادم. از همین صبحی که چشمم را باز کردم و دیدم همه چیز آن بیرون آبی و طلایی است. با اینکه دستکم همین امروز اتفاق خاصی نیفتاده جز آنکه یک سال دارد به عمرم اضافه میشود. از اول صبح که پستچی در زد و بسته سفارشی ام را تحویل خودم داد تا الان که تنها توی آفتاب نشسته ام و قهوه ام تمام شده، همین قدر ساده و روزمره که نه قرار است قله جدیدی فتح کنم نه افتخار بیافرینم نه کسی را متحیر کنم از فرط توانایی ها، همین چند نفر که یک پیام ساده چند خطی نوشته اند به من، انگار برایم در لابی هیلتون جشن گرفته باشند. شاید از هورمونهاست. شاید از هوای خوش آذر است. شاید دلیل این است که من سندرم بغ کردن و ماتم گرفتن در روز تولد را نداشتم هرگز و اگر به سبب جبر بزرگسالي کسی نبوده که از صبحش با من جشن بگیرد، خودم خودم را چون کودکي میبردم بیرون و هدیه میدادم به خودم و راه میرفتیم و مغازه ها را مي نورديديم و غذای مطبوع می خریدم برایم و خاطره خوب می ساختم.
 در هر حال، خیلی ساده، امروز هم میگذرد به آرامی و من دستی به خانه و گلدانها مي کشم، توی پاییز راه میروم و گاهی یاد اتفاق مستمر زیبایی می افتم که انگار راز من است و تنها متعلق به من خواهد بود تا وقتی که من بخواهم. شام مرغوب ميپزم. برای دو نفر میز می چینم.
من برعکس بعضيهايي که دیده ام در زندگی، فکر نمیکنم که هر سالرزو به دنیا آمدن، نشان از یک سال نزدیکتر شدن به مرگ دارد. من فکر میکنم چنین روزی، خاطرنشان آن است که از بین بیشمار اتفاق ممکن، ماییم که هنوز در حال روي دادنيم. درک چگونگی اش برایم ممکن نیست؛ تنها پاسش میدارم.