9/22/2013

رابرت درون

یک وقتهایی که ازش می پرسیدیم چطوری؟ در جواب می گفت : " خیلی خوبم. در فاز ایگنورم! مرسی"
(و این یک حالتی بود که بعدها من فهمیدم چه محراب ها به فریاد می آورد. خیلی جدی و واقعی همین الان!)
یک وقتهایی؛هر از چند ماهی فرضا،هر که هر چه می کرد، چه خوب چه بد؛ هر که هر چه می گفت چه بی ربط چه باربط، هر اتفاقی می افتاد و هر خبر خوشایند و ناخوشایندی که می رسید، یکی با یکی دعوا میکرد و یکی پشت سر همین خودش می گفت و می بافت و خبرش می رسید، یا که  خبر می رسید فلانی خیلی دلخور و قهر است و بساری روی بام رفته و می گوید الان خودش را پرت می کند پایین و قیمت بنزین بدجور کشیده بالا یا فروشگاه ایکا مرغ و سالامی را این هفته گران تر فروخته بود و اگر خریدی سرت کلا رفته و فلانی با بساری به هم زد و با بهمانی ریخت روی هم ...او کلا می گفت خب که چی؟ و از کنارشان می گذشت. 
وقتی پنج و شش ساله بودم، یک کارتونی بود به اسم رابرت. رابرت عشق من بود. با موهای صاف و صورت بی حالت و قامتی اندک خم، دست در جیب سوت می زد و میگذشت...این "فاز ایگنور" او همیشه مرا یاد رابرت عزیزم که نمیخواست بزرگ شود و دست های توی جیب و نگاه بی حالش می انداخت.
یکی دو روز که به دلیل مشکلات جهازم از نوع هاضمه ای؛ کار خاصی از دستم برنیامد توی زندگی، این فاز ایگنور را امتحان کردم...آخ یک حال و وضعی است ...یک جای خوبی است...بالاترین پشتبام دنیاست.دست در جیب بالای پشت بام قدم میزنی و هر چه می شود هیچ دخالتی نمی کنی در جهتش. حتی توی خودت هم هیچ موضع خاصی نمی گیری در موردش.
الان بعد از خروج مقداری جان از بدن، جهازم شکر خدا روبراه شده و من از انقلاب اسید و باز در معده و روده برخاسته ام. اما این فاز ایگنور از من باز نمی گردد و کاش که بماند همینجا پیشم.
به همه جهانیان توصیه خیرخواهانه می کنم که گاهی بروند و بگیرندش. بعد ببینند آنچه که می بینند. بالای پشت بام جهان می ایستی و اصلا هر چه به هر که از جمله خودت می شود به هیچ جای تو نیست. در پس زمینه اش صدای سوت سایمون هم می آید. قیامت است از خوبی.
 
 
*گشتم و یک قسمت کوتاهش را پیدا کردم. فهمیدم که ساخته کشور سوئد هم هست. جالب است که اکثر آن کارتونها و فیلمهای و گروهای موسیقی که در کودکی دوست داشتم همه سوئدی از آب درآمدند. راستش هر چه کارتون و برنامه خوشحال کننده و به دردبخور بود از سوئد؛ هر چه ترسناک و غصه ناک و وحشیانه بود از ژاپن به کودکی من رسید.

9/17/2013

همچنان راه. این بار با طعم شکلات و دارچین

با دلخوشی های کوچکی خودم را میکشم بالا. خیلی بالا
با کفش جیر نوی پاییزی
با بارانی قرمز
با شکلات مرسی
با یاد سفر ماه بعد
با قرار شام و شراب
با ثبت نام در مسابقه پختن پیتزا وقتی همه آنجا ایتالیایی هستند و من یکی فقط صادره از تهرانم و رگ گیلکم از من انسانی میسازد عاشق غذای خوب و هوای خوب و معاشرخوب
با نمره خوب امتحان درس سخت
با  داستانهای آن کتاب جلد قرمز آلمانی
شاید هم با یک گوشواره جدید؟ همین امروز؟
و البته که با راه رفتن و بستنی لیس زدن


9/15/2013

از خستگی ها؛ دلزدگی ها

در طول عمرم بسیار هموطن در داخل و خارج از ایران دیدم که ناهنجاریهای رفتاری ریز و درشت بسیار داشتند. آنچه را که می شود اسمش را بگذارید شعور رابطه یا فرهنگ واکنش مناسب موقعیت ها یا هر چه؛ به کنار؛ موجوداتی که قشنگ و رسمی : بیمار بودند. حالا بیماری که شکل دوست پسرت بود که نمی دانست خودش هم با خود خاک برسرش میخواهد چکار کند چه برسد به اینکه جایگاه تو را در زندگی اش تعریف کند، یا  بیماری که در قالب راننده سرویس تاکسی تلفنی تو را در حد مرگ موقع رانندگی گاوکی و خرکی اش می ترساند یا مردی تا خرخره غرق در عقده های جنسی، تو را تند تند دستمالی می کرد توی شلوغی صف خروجی سالن سینما یا زنی که خالی های زندگی اش با درآوردن ته و توی زندگی تو و سرک کشیدن در روابط تو پر میشد.
از زمان خروجم از ایران تا همین الان که این متن را می نویسم، دو نفر غیر ایرانی دیدم که به شدت از نظر روحی بیمار بودند. یکیشان همان اول آمد و به من گفت : من بای پلار در مرحله نمی دانم چند هستم. با خودش و روابطش درگیر بود. گاهی خوب و شاد بود و گاهی غمگین. از هر دو حالتش تحلیلهای به جایی داشت جوری که کاملا متقاعد می شدی این باید همین حال را داشته باشد الان. به ناگاه حالش تغییر می کرد از خوب به بد و بالعکس. ولی تو گیج نمی شدی که الان کدام به کدام است. چون می دانستی که چه خبر است آن تو. تکلیفتان روشن بود.اما دومی. به ظاهر بسیار آقا و گل و ادوکلن و فهیم و مودب و نوازش کننده. اما گاهی چنان به دل می گرفت یک احوالپرسی ساده را که تو می ماندی که هههه؟؟؟  چندین ماه بعد، پس از یکی دو بار رفتار بغایت عجیب و غریب یک ایمیل به من و به باقی بچه های گروه داد که ببینید، من یک دوره افسردگی حاد داشتم و تحت نظر پزشکم هنوز و برای همین دوستی با من یک سری صبوری ها می طلبد. همین و خلاص ( به کسر خ). پی نوشت:  هنوز دوستیم. 

نمی دانم چرا و به چه علتهایی ( حتی شاید علت من باشم . کسی نمی داند)  بسیار و بسیار  اختلال رفتاری کوچک و بزرگ را بین هموطن جماعت دیده ام و نه غیر هموطن. به مدد خودشان چون خیلی وقت است از جمعهای حقیقی فارسی زبان که بریده ام. نتوانستم یعنی. خیلی هم سعی کردم. اما نمی شد. دوستهای اینجا را نمی توانی خودت انتخاب کنی چون انتخابهایت دایره محدودی دارد. فله و درهم آدم همزبان هست. می توانی همرنگ شوی بسم الله. نمی توانی؟ میروی به درک خب. من هم دومی را انتخاب کردم با قلبی آرام و مطمئن. خسته و ذله ام کرده بودند! راحت شدم از شر
اما این فارسی حرف زدن و نوشتن و خندیدن و گریستن من را همچنان به بند می کشد. این است که روی آوردم به مجازستان. و بعد  بین مجازی ها هم هنوز اما بی شمار انسان و آی دی می بینم و در پی، رفتارهایی که حتی در همان محیط سایبر هیچ توضیح و توجیه منطقی برایش نیست...گیجم می کنند اینها. دروغ می گویند. از خودشان می بافند رج به رج. سر چیزهایی که باید اصلا ملاحظه ندارند و سر چیزهایی که اصلا معلوم نیست چی هستند تند و حساس و نازکند.بسیار هستند که سرخود معلمند . نصیحت درخواست نشده خیلی می کنند. از همه چیز سر درمی آورند. برای هر سوالی توی صف پاسخ دادن گردن می کشند. چه مربوط چه نامربوط. خودشان نیستند. چهره واقعی شان را تحت توضیح مجازی بودن یک جور صد و هشتاد درجه متفاوتی به تو می نمایند. یک طوری عجیب...مدیریت عجیب که بود؟ اینها مجازی اش ...
و من الان یک آدمی هستم که بسیار دوست غیر ایرانی دارم در حد معاشر خیلی دور یا رفیق خیلی نزدیک. نمی دانم چرا بین اینها این کیفیت از بی مشکلی و سرراست بودگی همه جوره هست؟ دیروز مثلا در جشن شهر ، با یک جمعی بودم ازآمریکا و  آلمان و ایتالیا و دانمارک و اسپانیا. آمریکایی اش که اصلا توی خیابان آمده بود سراغم چون من داشتم ور ور می کردم  در تشویق صورت و صدای خواننده ای که آن بالا خیلی خوب می خواند. آمده بود سراغم که من از ویسکانستین هستم ، تو مال کجایی؟  به همین سادگی آمد و ماند و تا آخر شب که خداحافظی کردیم دوست شده بودیم. باقی جمع که هر کدام با گذشته و تربیت و شرایط زندگی مختلف از مناطق و فرهنگهای مختلف، بدون اندکی حتی اختلاف کلامی و حرف اضافه و رنجش غیرمنتظره و شوک فرهنگی! شوخی کردیم و تصمیم گرفتیم و عمل کردیم و خوش گذراندیم....مانده ام که چطور؟ چرا با آنها می شود آنطور و با همزبانم می شود اینطور؟
مشکلات من یکی که از سر دولت این شهد و شکر فارسی است...این زبانی که زیر و بمش را به کیفیتی می شناسم که زبانهای دیگر را نه. من می توانم بدون لهجه مشخصه شرقی بودنم، انگلیسی درست و درمان حرف بزنم. بخندم و جوک بگویم و دلبری کنم. اما آن ته کوچه های زبان، آنجاها که دست فرمان راننده کامیونی میخواهد؛ آنجاها که فقط یک تغییر صوت لازم است تا کل معنی تغییر کند را فقط و فقط به زبان مادری ام می توانم. فرانسه که در حد معرفی خودم و خواندن یک متن ساده و خرید کردن نان و شراب یادم مانده. در زبان سوئدی که باید خیلی فکر کنم تا یک جمله درست و درمان دربیاید از دهانم. راحت ترم که بنویسم تا حرف بزنم به خاطر همین نیازم به فکر کردن و عدم مهارتم. و آلمانی که اصلا بگذریم. غولی است که داریم پنجه در پنجه می ساییم و هر روز به هم می بازیم و از هم می بریم.
این است که بدبختی من است...حلاوت آنچه که از این زبان می دانم و بلدمش آنجور که بتوانم همزمان هم فاخر و مطنطن سخن بگویم و هم چاله میدانی، هم کوچه باغی بخوانم و هم بیدل و بافقی، هم تمیز و لیدی حرف بزنم و هم کثیف و لکاته ...؛ باعث می شود که هی بیفتم در دام آنچه نمی باید... وگرنه که من یکی که  با حقیقی و حقوقی و مجازی غیر ایرانی تا همین الانش مشکل نداشتم اصلا....گل بی خار لابد که خداست ولی گیر من همیشه بی خار افتاده از آدم غیرهمزبان. تکلیفش با همه و با خودش روشن بوده و هیچ چیزی بهتر از روشن بودن تکلیف آدمها با هم نیست.
این همه پیچیدگی رفتاری ریشه اش کجاست؟ این همه تعارف بدون پشتوانه؟ این همه عشق و بوسه و ستاره و ناز و نوازش که تویش خالی است و پیچیده میشود توی کلمات و خوراک مجازستان فارسی است؟ این حجم از تمایل به یک طور دیگری بودن؟ اینها از کجا می آید ؟  از جنگ؟ از خاک؟ از تحریم؟ از شرق ؟ گیجم ... دیگر حتی در محیط سایبر هم در برخورد با آدمهای وطنم گیجم ...
اینها را که نوشتم از منظر یک خواننده قضاوت کننده منصف یا غیرمنصف؛ دیدم از کجا معلوم که ناهنجاری از من نباشد اصلا؟ این غایت میل من به رک و روراست بودگی و شفاف بودن و خود خود خود واقعی بودن که خودش بسیار مغایرت دارد با تعریف زندگی مجازی و شخصیت مجازی؛ خودش یک جور وسواس است اصلا... وسواسی ام من که حتی دونقطه ستاره هم برایم باید معنی واقعی داشته باشد انگار که مثلا کیبرد کم می آورد اگر زیادی خرجشان کنم . ایراد لابد از فرستنده بود و هست ... فرستنده ... یک وسواسی گیج به تنگ آمده

9/13/2013

آخ ت ِ ر ِ من سلام دارم, ت ِ ر ِ من کلام دارم

از راههای شناختن یک گیلک اصیل همانا صفاتی است که برای توصیف یک چهره نازیبا استفاده میکند.خیلی رک و پوست کنده , خیلی ساده دلانه... درست مثل طبیعت اطراف خانه اش .
او هرگز نمیگوید فلانی زشت یا بیریخت
است یا که خوشگل و جذاب نیست. خیلی ساده میگوید فلانی : بد گل است! بسته به شدت لحنی که به کار میبرد, یک گیلک دیگر میتواند پی ببرد که نازیبایی و ناخوشایندی چهره موصوف تا چه حد است ...
از آن فراتر, گیلکی است چنانکه پدربزرگ نگارنده ... یک ''قدیمی رشتی'' نود ساله است  که هنوز میتواند به فرانسه چند جمله بگوید و تجسد منظومه ها و شعرهای نو و کهن است در یک بدن سالخورده با دستی که دیگر خیلی فرتوت است برای صاحب بودن چنان خط خوشی طی سالیان بسیار ...چنین گیلک کهنی, هرگز حتا لفظ  بدگل را در برابر خوش گل به کار نمیبرد.
چنین موجودی در توصیف یک صورت دوست نداشتنی میگوید : صاحب چهره, از زیبائی بی بهره است . خیلی بی بهره !

9/12/2013

چند قبا بر قد دل دوختم

هر کسی لابد که بازی ها و بازیچه های خودش را دارد.
طعم باز و عطر باز و خاطره بازم. به غایت, آدمباز ...


9/03/2013

جاودان بر اسبِ يال افشانِ زردش مي‌چمد

 خلاف هر سال, این پاییز بود که غافلگیرم کرد... نه که منتظرش نبودم , سرم گرم زندگی بود... هست. 
سودازدگی و نازک بودگی و خیال و فرط  تاثیر از کلمات و بافه لاینقطع رویا و گریز به حال آدمهای اطراف و داستانهای گذشته, اینجور که معلوم است نسبت عکس با کیفیت فعل ''زندگی کردن'' دارد. هر وقت جای خیلی چیزها خالی است سودا و وهم و حباب جاها را پر میکند.
سرم گرم زندگی است و پاییز همچنان فصل من است . این بار اما خودش چانه ام را برگرداند که رسیدنش را ببینم و سینه پر کنم از هوای سرخ و آبی اش . و البته و با شگفتی : بدون حزن و حریق غمناک شعرها و یادها. رسیدنش به این گونه, به که چه مبارک است