7/18/2022

And If you want only sit in silence, I would silently sit with you

تازه هم‌خانه شده بودیم در یک زندگی آخر هفته ای چون من شهر دیگر درس میخواندم و او در شهر دیگری کار میکرد. خانه مان کوچک و چوبی کنار مزارع ذرت بود با شومینه قدیمی و حمام آبی فیروزه ای و اسباب زندگی بسیار مختصر.  تجربه زندگی مشترک نداشتیم و هر روزمان کنار هم آزمون و خطا بود. کی چه کاری بلد‌ هست و نیست، خط قرمز کی کجاست، آستانه تحمل هر کدام چقدر است، تازه داشتیم بلد میشدیم. هنوز وسایل شریکی و شخصیمان جای "همیشگی" شان را نداشتند و من هنوز کنج خودم را پیدا نکرده بودم. این آخری برایم حکم بقا داشت، من در هر اتاق و حیاط و آپارتمان و خانه ای؛ حتی در خانه دوست و در هتل، باید یک فضا از آنِ خودم داشته باشم تا آرام بمانم یا آرام بگیرم. آنجا هنوز پیدایش نکرده بودم.

نزدیکهای اولین نوروز بود، من‌ مرخصی گرفته بودم و از شهر اولم آمده بودم آنجا و میخواستم برایمان خانه‌تکانی کنم به سبکی که تازه داشتم اختراعش میکردم. امروز اصلا نمیدانم چه شد و هر چه فکر میکنم یادم‌ نمی آید آن شب چه اتفاقی افتاد که دعوایمان شد. دعوا که یعنی خیلی بلند شد صدایمان سر هم و صرفا مراقبت حداقلی را داشت (مراقبت حداقلی طبق قانون نانوشته ولی پررنگ زندگی مشترک ماست از روز اول تا همین الان که توهین و ناسزایی حتی در بدترین عصبیتها در بین نباشد. به دقت رعایتش کرده ایم)

در یک‌ جایی از دعوایمان او لابد که جمله درشتی گفت و من جمله درشتی که یکهو از جایش بلند شد و کیف و کاپشنش را قاپ زد و از در رفت بیرون و در خانه را بدجور کوبید به هم. چنین صداهای بلندی، خراشیدن عواطف هم با کلمات، چنین کوبیدن در، بین ما بسیار تازه بود و من فکر کردم: خب، این هم تمام شد؛ او مرا ترک کرد.

اولین کاری که در آن موقعیت به نظرم رسید بستن چمدانهایم بود؛ به جایش اما اولین کاری که کردم‌ برداشتن یک سطل آب و شوینده فرش بود، تنها فرش سنگین و  زمخت و زشتی که داشتیم و او از خانه دانشجویی اش با خودش آورده بود؛ شستم. فکر کرده بودم حالا که دارم‌ از آنجا میروم لااقل کار ناتمامم را تمام کنم؛ این اولین خانه تکانی بود که من مسئولش بودم! من تا آن روز خانه مشترک نداشتم. من تا آن روز در بسیاری موقعیتهای ناتمام، رها شده بودم. من نمیخواستم اینبار هم یکی دیگر تعیین کند کجا رها کنم و کی تمام بشویم...میخواستم اولین خانه تکانی عمرم را تمام کنم و بعد بروم.

آن فرش بزرگترین جسم آن خانه بود و یک‌تنه‌ تمام فضای نشیمن را پر میکرد. وقتی‌ رسیده بودم رجهای آخر، واقعا نفسم‌ بریده بود، سرم‌ پایین بود و بازوهایم دردناک که دیدم پاهایش جلوی صورتم است. سرم‌ را بردم بالا؛ با یک‌ گلدان بزرگ گل مارگریت ایستاده بود و خیره شده بود به من و سطل آب و فرشش: "دیروقت شد و همه گل‌فروشیها بسته بودند؛ فقط آخری هنوز نرفته بود ولی هیچ دسته گلی نداشت..."

آنجا فهمیدم ما دستکم تا وقتی من بخواهم کنار هم خواهیم ماند...


این مدت غروبهای زیادی را خیلی هم عادی شروع کردم با بازی با بچه، شام، فیلم یا کتابی و ناگهان با سیل اشک که حمله‌کنان آمده میرفته‌ام که در سکوت دستم را‌ گرفته و نگه داشته و صبر کرده تا ته‌نشینی آخرین قطره غم. 

صبحهایی بوده که از زور تلنبار یاد و آرزو و حسرت، میخواستم حرف بزنم و هیچ دوست نداشتم بشنوم. او نشسته و من گفته ام تا تمام شوم. هر چقدر که طول کشیده، اگر  چیزی حرفم را قطع کرده، رفته و آمده و پرسیده: خب میگفتی...؟

بسیار شده بیهوا پشتم را کرده ام  به بچه که نبیندم، بی حرف آمده بچه را برده گرفته به حرف و بازی؛ دیرتر هم به روی من نیاورده تا آن وقتی که خودم بخواهم چیزی بگویم و بشنوم.


یک نفر اگر از من بپرسد چه کنیم که دیوار زندگیمان در پس زلزله های خانمان‌براندازی که هیچ کنترلی رویشان نداریم پابرجا بماند؟ من نخواهم گفت با عشق یا تجارب مشترک یا علایق یکسان یا هر چه. میگویم اسم رمز بقای زندگی‌ مشترک در سکوت است، این سکوت مقدس. در تشخیص به موقعش. در نگه داشتن اندازه اش. در محترم شمردن و به رسمیت شناختنش.

7/02/2022

حتی اگر نباشی ، می آفرینمت، چونانکه التهاب بیابان سراب را

 تابستان گذشته سفری چند روزه رفتیم به سواحل وارنا در بلغارستان. من سفر زیاد رفته ام تنها، با دوست و پارتنر و خانواده، با گروه کوچک و بزرگ، از ایده‌آل تا نامطلوب؛ سفر وارنا با اختلاف زیادی از بقیه سفرهای عمرم؛ یقینا و صرفا فاجعه بار بود.

 بخاطر سفر با کودک و مهمانی که دعوت کرده بودیم، هتلی بزرگ و چهارستاره درست کنار ساحل و پارک آبی با محوطه مجهز برای انواع ورزش با سه وعده بوفه غذای بین‌الملل انتخاب کرده بودیم که تازه وقتی داخل مجموعه شدیم فهمیدیم مجموعه ایست ته دنیا، فرسوده و کثیف و در بزنگاه ورشکستگی با استخرهای سوراخ لجن‌بسته، لابی و راهروهای بویناک و پارک‌ آبی و سالنهای ورزش تعطیل و بوفه ای بسیار شلوغ مملو از آدمهایی که سر هر وعده به کوه غذا حمله میبردند و سر هم داد میزدند و ابایی نداشتند که دست در دیسهای غذا ببرند... وحشت‌زده فهمیدیم قرار است  دو هفته تمام آنجا باشیم. بعد هم که حادثه ای برای من پیش آمد و به اورژانس و پزشک منطقه و تزریق انواع کورتون در مقابل وجه نقد که در جا از من گرفتند کشید تا حدی که بالاخره فقط بتوانم روی پا بایستم تا به سوی فرودگاه فرار کنیم. این وسط مهمان هم دعوت کرده بودیم و خجالت چنین افتضاحی را به جان خریدیم.

از آن سفر هراسناک که برگشتیم به وکیلمان نامه نوشتیم و از فروشنده سفر شکایت کردیم که هنوز در جریان است و سر مبلغ خسارتی که باید بپردازد به توافق نرسیده ایم. بگذریم.

چند روز پیش حرف کشورهای مختلف بود، از بچه پرسیدم جای مورد علاقه اش کجاست؟ گفت: هتل بزرگ چراغدار! کنار یک پارک آبی تعطیل!! در بلغارستان. لطفا دوباره همانجا! لطفا!

گفتم تو واقعا بهت خوش گذشت؟ گفت واقعا! شبها کارتون میدیدم و روی ملافه های رنگی‌ میخوابیدم و روزها کیک خامه ای و پیتزا و هندوانه میخوردم و کلی شنا میکردم و صدف جمع میکردم، تازه میرفتم توی حباب بزرگ روی استخر هر غروب...جای رقص هم داشت. گربه هم داشت. شبها ماه داشت! خعععلی خوش گذشت به من. بهترین جای دنیاست...

با خودم ملافه های نو، حوله نرم، الکل و شوینده برده بودم فقط جهت احتیاط بخاطر روزهای بعد از کرونا؛ غافل از اینکه بسیار لازمم میشود. همان اول قبل اینکه از حمام و دستشویی استفاده کنیم، همه جا را برق انداخته بودم چون دیدم که گروه نظافت هتل حتی لباسهایشان نیاز به شست و شو داشت و نمیشد به کارشان امید داشته باشم. بچه روی ملافه های خوشبو میخوابید و از تبلتی که برده بودم کارتونهای آلمان را همچنان میدید. پدرش خیلی زودتر میرفت توی موج جمعیت که حداقل برای بچه غذای مورد علاقه اش را قبل دستمالی آن جماعت عجیب بیاورد. وقت صبحانه شان، زود میرفتم ساحل و دور صندلی حصیری را تمیز میکردم که بچه پایش به پلاستیک و شیشه و ته سیگار جامانده آدمهای نادان نخورد. بخاطر جبران تعطیلی پارک آبی کذایی، صبح و عصر میرفتیم دریا و با اینکه اکراه داشتم حتی یک سکه سیاه به آن هتل دزد پول بدهم، هر چند بار که خواست اجازه دادم برود و سوار آن حباب کذایی روی استخر بشود و قل بخورد. شبها مردم جشن میگرفتند در محوطه و آشغال غذا و نوشیدنی میریختند زمین. وقت برگشتن به هتل، حواس بچه را پرت میکردم: ماه را نگاه کن، چقدر براق و زیباست ...

خلاصه در تمام آن مدت، میدان دیدش زیبا میکردیم... برای همین هم در چشم او سفر بسیار عالی و شاد و خواستنی آمد..

آن کودک در فیلم "زندگی زیباست"...حتما یک روزی متوجه میشود که اردوگاه، جنگ و اسارت، واقعا بازی نبود. حتما روزی میفهمد که پدرش چه ترسها و غمها و حسرتهایی را بلعیده و در چشم او جوری لبخند زده انگار زندگی واقعا سراسر زیباییست. مثل من که بالاخره روزی دریافتم که چرا هیچ طوفانی تکانم نمیداد؛ چون تکیه ام به کوه بود و لازم نبود به نقطه ثقل فکر کنم. چون بیخبر و بهرمند در گرمای عشق انسانی که‌‌ مرا زاده بود می آسودم و نیرو میگرفتم و پنجه در پنجه زندگی می انداختم. برای همین بود که فقدان مرا مواجه کرد با نبود چنین حفاظی... من تازه فهمیدم چه حرفهایی به چه دلیل به گوش من نمیرسید، چرا با چه اتفاقاتی هرگز مواجه نمیشدم و چرا در چه موقعیتهایی هرگز قرار نمیگرفتم... من اتفاقا که مواجه میشدم. من در موقعیت بودم. اما حفاظی  بود بین من و بیرون، تجیری که نور را میتاباند داخل و سرما را بیرون نگه میداشت. تیزی ها را می گرفت، بیخطرش را میفرستاد سمت من. زیر باران و بی چتر ماندن در دنیا را تازه تجربه کردم که پیش از اینها زیر باران بودم بسیار اما خیس نمیشدم، فقط پا تند میکردم و زود به سقفی می رسیدم بی آنکه دائم حواسم باشد دستهای کسی چتر من است...بسکه بدیهی و بی منت بود.

هدف و غایت زندگی من فقط و فقط یک چیز است: 

از الان تا سر موعدی که بی دخالت من میرسد؛ هر جای زشت و چرک و کریهی روی زمین که قابل نگاه کردن نبود، سر بچه را بگیرم سمت ماه و بگویم تو نگاهت به نور نقره ای آن بالا باشد، من حواسم هست و جفتمان را میبرم خانه.