9/29/2011

نهال ... نهالک زخمی

چشمهایش سبزند توی عکس . الان نمی دانم چه رنگی دارند زیر تل خاک خیس .

نوشته "آخه بچه با نبودنت چه کنم؟" ... من وقتی خیلی مستاصل می شوم یا خیلی دلم به مهر می لرزد یا خیلی تنگ می شود می گویم بچه ... . من می فهمم که چه جوری نوشت این را ... توی چه حالی ...پشت چه موج غمی .

سالهاست که یک جایی یکی دارد برای ما زندان می سازد و زندان می سازد و زندان .می آید در می زند و بیرون می کشد از خانه و می فرستد به جاهای دور . دستش را می برد بالا و می آورد پایین و سیلی می زند . لگد می زند و شبانه دفن می کند و بی صدا خرد می کند و ما می رویم از هم آرام آرام ... بریده می شویم و گسسته می شویم و آرام آرام از ما کم می شود . کنده میشود. کنده میشویم از یک تنه ای که نمی دانیم چیست فقط یک سری دست دارد و تبر هم توی دست خودش است و می کوبد . یک روز می شود شلاق نرم ، یک روز می شود از الان تا شش سال بعد ، یک روز می شود از الان تا ابد ، یک روز می شود طناب ...

چشمهایش سبز بودند توی عکس . چه تازه بود پوستش و لبهای جوانش و حیف از دلش . حیف

بسیار نزدیک و شخصی . روز ششم

یک دوره ای گذاشتم برای خودم, اینجا مینویسمش. یادم هست که دلم میخواست آدم بهتری باشم. این یک خواست غمگینانه نیست. این یک کیفییت انسانی است . می خواهم هر چه یاد می گیرم توی این دوره بنویسم. نمی خواهم یادم برود .
--------------------------------------------
من همچنان آرامم , و در این آرام بودنم خیلی فکر میکنم به خیلی چیز ها
شش روز یعنی شش فرصت . شش روز یعنی شش حال مختلف, شش روز یعنی شش سرنوشت . . . شاید هم بیشتر
دستاورد این شش روز این است :
"آدمها به مهر بیشتری نیاز دارند, مهر بیشتر . چه بورزند, چه دریافت کنند".

9/28/2011

آن شب ... امشب ... منم و بزم خیالم

ده سال از آن روزگاری که می شد یک دخترک سودایی بود و در یک شب جشن تولد ، بی خیال جمع روی پله های مرمری نشست و به جای رِنگ " تولدت مبارک" روحانی ، به چنین ترانه ای گوش کرد وهمراه ریتمش، ساکت و آرام به این سو و آن سو خم شد گذشته . به چنان حالی ... ساکت و آرام ... .

ده سال به گفتن آسان است .

ده سال عمر یک آدمیزاد است.

و این نوا و این صدا و این کلام هنوز ، توی همان هنوز است ... هنوز همان است . مگر قرار نیست همه چیز با زمان شکل دیگر بشود ؟ مگر همه چیز کهنه نمی شود ، نو نمی شود ؟ چرا یک چیزهایی در ما تغییر نمی کنند پس؟

9/27/2011

می خواهمش به بانگ بلند

من انگار در هالیوود دهه هفتاد گیر کرده ام و هرگز به روز نشدم . انگار هنوز توی کتابهای نوجوانیم سیر می کنم . هنوز خامدستانه و کودکانه فکر می کنم اگر آدمها در غیاب هم و نزد مخاطبی دیگر به عشقشان اعتراف کنند، طبیعت اطراف لحظه ای به احترامشان از حرکت می ایستد و از نو نفس کشیدن را آغاز می کند .

9/26/2011

وقتی سیمین از نادر جدا شد

حتی وقتی در ردیف جلو آن مرد میانسال چشم آبی هدفون ترجمه همزمان انگلیسی به فارسی را از روی گوشش برداشته بود و آن جور با صدا می گریست ، حتی وقتی پسر جوان کنار دستیم محکم زده بود روی دهانش ؛ من گریه نکردم .

حتی بعد از تمام شدنش ، آن یک ساعتی که پشت کانتر که نه ، توی هوا ایستاده بودم و ت آمد و پرسید خب تو چته ؟ من گریه نکردم .

گریه نکردم حتی وقتی فرسوده ولی آرام برمیگشتم خانه و ماه محوی توی آسمان بود و بوی برگ پیچیده بود همه جا .

شب ، توی خواب ، یاد چشمهای غمگین آدمها افتادم و یاد ناچاری از فرط آدم بودن و یاد بدنهایی که دارند پیر می شوند و یاد هر تولدی که توی رنج آفریده شده ... یک قطره درشت ، یک نقطه از بالشم را خیس کرد و تا دمدمهای صبح اتاقم پر از ابر بود .

* جبر جغرافیایی اکثرا سبب کندتر رسیدن تجربه های مردم یک سرزمین به سرزمین دیگر است ؛ تجربه هایی حتی مثل شانس تماشای زندگی ؛ که به اسم فیلم می شناسندش

9/22/2011

آخر تو ز گلشن ز چه بگريزي

الف . از خواب بیدار نشده بودم که بوی چوب آمد و بوی مداد نو . بوی غمگینی بود کمی . چشم که باز کرده بودم نه مداد نویی بود نه چوبی . بویش اما توی یاد من بود . یک جای خاصی توی یاد من . لابد از یک روزی در ده یازده سالگی ام مانده در یادم و هر سال همین موقع مرا از خواب بیدار می کند مثل یک موجود هوشیار زنده .

ب . روزمرگی نگذاشته بود فکر کنم تا آنکه برایم نوشت :" به دختر پاییز که امروز اولین روزش بود "؛ با برگ خزان مرضیه .

پ . این روزها بیشتر ساعات را ساکتم و زندگی می کنم . مثل کسانی که بیشتر ساکتند و زندگی می کنند . دوباره آشپزخانه ام را راه انداخته ام و هر از گاهی از تویش هَوَسدانه می سازم . هه . این است گواه بزرگ شدن . خودت هوس میکنی و خودت بر می آوری یا بر نمی آوری .

ت . به یک چیزهایی حواسم هست که دلم می خواهد نباشد . به یک چیزهایی هم حواسم نیست که خب شاید حتی نمی دانم چه چیزهایی . فقط یک چیزی را از بین این همه می دانم . می دانم که " این قافله عمر عجب می گذرد " و باز گاهی ، خیلی بیش از گاهی ؛ حواسم نیست به این . یادم می رود که "به درَک " ...و باز سخت می گیرم . سخت هم بگیری همان دم ِسخت می فرستدت به یک جای درَک مانندی . یادم میرود که بی خیال . این بی خیالش را اگر یادم بماند ها ، چقدر خیلی چیزها می تواند راحت الحلقوم تر بشود .

ت . زندگی من به دو بخش تقسیم می شود . بخشی که من را می کشتی نمی توانستی اشکم را ببینی ، و بخشی که اشکم خیلی بی خود و بی دلیل و نادعوت می آید . تو یک تعریف از من بکن ، تو یک "دیوانه " ، "قشنگ " ، "مهربان" ، "طفلکی" ، "عزیز" به من بگو ، تو مرا عتاب کن و خطابم کن به خشم ، تو با من قهر کن ، بیا آشتی ، برو ، قرار باشد که بیایی ، قرار باشد که بروی ، یادم کن ، همه را یاد کن و من را نه ، من را ببین ، من را ندیده بگیر ...اصلا هر چه ... با هر کدامشان چشمهایم فوری خیس می شود . این نازکی است یا ضعف است یا لوسی است یا هر کیفیتی که هست ، چیزی است که نبود و از اولین روز از بقیه زندگی من پیش آمده تا حال . و البته که من بغایت باهاش راحتم . اصلا مثل گذشته ها خجالت نمی کشم که کسی گریه من را ببیند . چشم ، چراغ می خواهد وبرق و رنگ و گاهی هم ستاره .

ث . الی نوشت " تو هر چه بشوی و هر چه باشی ، برای یک سری آدم همان بچه کوچکی هستی که دنبال بستنی می دوید با آن چشمها " ... .

ج . من پوسته ای دارم که بزرگ می شود . پوسته ای که تا الان قدش را کشیده است و طعم دنیا را چشیده است و نوازش شده است و سیلی خورده است و افتاده است و خیزیده است . داخل این پوسته اما یک هسته ای هست از یک موجود که راحت ؛ خیلی راحت هنوز شادمان میشود وخیلی آسان غمگین می شود و با چند بازیچه ساده فکر میکند اقبالش بلند است و با چند زمین خوردن پشت هم خسته میشود و رنجه می شود و دلش میخواهد که بالاخره یک روزی بتواند ...توانستن را بتواند . و یک راز! این آدم گاهی از فرط خستگی توی آزمایشگاه محل کارش وقتی غروب می شود رادیو را روشن می کند و برای خودش خیلی می رقصد و این را هیچکس نمی داند.

پاییز . فصلی است که من در آن به دنیا آمدم و بالیدم و خندیدم از ته دل و گریستم از ته دل و منتظر ماندم و ماندم و نشستم و ایستادم و شدم اینی که شدم .

پی نوشت : هستی هنوز به من یک پاییز بدهکار است . خودش می داند چه جور پاییزی . اگر هم خودش را بزند به آن راه ، من یادم هست .

9/19/2011

شما که سوزانده اید جرقه بوسه را ...بر خاکستر تشنه لب ها

شما که زیبایید تا مردان

زیبایی را بستایند

و هر مرد که به راهی می شتابد

جادوی لبخندی از شماست

و هر مرد در آزادگی خویش

به زنجیر زرین عشقی ست پای بست

...

شما که در سفر پرهراس زندگی، مردان را

در آغوش خویش آرامش بخشیده اید

و شما را پرستیده است هر مرد خودپرست-

عشقتان را به ما دهید

شما که عشقتان زندگی ست

و خشمتان را به دشمنان ما

شما که خشمتان مرگ است !


شاملو

*براي شما كه عشقتان زندگي ست

9/14/2011

* وقتی این دولت منو تعیین کرد . وقتی توی دهنم زد

من همکلاسی ای دارم که خیلی قد بلند است و خیلی زرنگ است و همیشه با نمره پنج واحدهایش را پاس می کند و کار گروهی بلد است و بحث با سطح فوق آکادمیک بلد است و به سه زبان مسلط است و به نظرم وقتی آرایش نمی کند خیلی هم دختر قشنگی است . شبهای آخر هفته هم یک کار نیمه وقتی دارد در یک کلاب معروف و می رود و گوشهای خرگوشی می گذارد و سر و ته برهنه روی کانتر بار لنگهایش را به سوی مدعوین تکان تکان می دهد و می رقصد و مدلینگ می کند، عکسهایش را زود به زود در فیس بوک آپدیت می کند و پسرهای کلاس گاهی برایش کامنتها اوووووووه دار می گذارند . البته روزگار دانشجوییش اینجوری است و من از همین الان در جبینش می بینم که بعد از فارغ التحصیلی می رود در اینداستری !!چون به هر حال پول توی صنعت بیشتر است . بعد مدرسهای دانشگاهمان می توانند رفرنس و معرف او بشوند و می شوند و توی رزومه اش می نویسد که معرفهای خدایی دارد . مدرسهای دانشگاه ما مثل خیلی از انسانهای دیگر بار و کلاب هم می روند و خب احتمال زیادی دارد که دانشجوی خودشان را هر چند برهنه و با گوشهای خرگوشی تشخیص داده باشند در یک شب شادخواری ولی این در معرفی نامه دادنشان اثر ندارد چون فرد استخدام کننده یک زیست شناس می خواهد بداند که طرف چقدر در ساعات کاری از دانشش و تجربه اش مایه می گذارد و با چه تکنیکهای جدیدی کار کرده است که فرضا وقتی دارد بر اساس آنها برای سنجش یک مورد سخت-درمان سرطان آزمایش طراحی می کند میخواهد کدام ژن را اول بر دارد و کدام مدل حیوانی را ترجیح می دهد یا نمی دهد و چرا . می دانید ؟ سوء پیشینه اینجا معنی متفاوتی دارد . اگر شما را به خاطر رانندگی در حین مستی جریمه کرده باشند ، شما سوء پیشینه دارید . اگر شما در یک کلاب در ازای لخت شدن و رقصیدن پول می گرفته اید ، سوء پیشینه ندارید .


روزی که من از دوستان غیر ایرانیم پرسیده بودم برای داشتن یک کارگاه کوچک آموزش نقاشی به کودکان خردسال دقیقا چه مقدار سرمایه و چه مقدار مدارک و چه مقدار کاغذ ماغذ ! باید داشته باشم ، به من گفتند : یک مدرک که نشان بدهد نقاشی را در حد خوبی بلدم ، یکی دو تا مصاحبه با کارشناسان کودک که در همان سه خط اول می فهمند من چقدر آدم مناسبی هستم برای آموزش بچه ها ، یک درخواست مکتوب به شهرداری . همین ! همین ؟ بله همین . بعد شهرداری مرا صدا می کند و به من یک جای کوچک ولی مناسبی می دهد و مقداری سرمایه شروع به عنوان قرض و از من میخواهد که خوب کار کنم و بیلان کارم را نشانشان دهم و سوددهی داشته باشم به طوریکه اجازه بدهند من محل کارم را بزرگتر کنم و مالک صد در صدش بشوم و کم کم قرضهایم را بهشان پس بدهم در شرایطی که همیشه مقدار بیشتری از سود پولم توی جیب خودم باشد . من وقتی اینها را یاد گرفتم چیزهایی مثل گزینش ، نوبت درخواست وام ، هزینه انتقال ، محضر اسناد رسمی ، مالک ، موجر ، مستاجر ، عوارض شهرداری ، عوارض شهرسازی ، مجوز اصناف ، خلافی ساختمان ! و غیره در ذهنم می چرخید و البته این واقعیت که تسهیل اینها با گشادی سر ِ کیسه نسبت مستقیم دارد .


چند روز پیش صحبت از هنر برون رفت از بحران و مدیریت کردن شکست بود . اینکه علت این اختلافِ درصد در شمار افرادی که در یک قاره یاد می گیرند با عدم موفقیت خودشان بهتر مواجه بشوند به نسبت یک قاره دیگر چیست ؟ بعد وسط حرفها من فکر کردم برای شخص خودم عدم موفقیت را با چند مثال که در سطح روزمره یک زندگی عادی از طبقه متوسط ( شهر و روستا ) رایج است تعریف کنم . منهای مسائل عاطفی و شکست دررابطه با آدمهای دیگر ( که آن هم به نظرم و به خیلی از دلایل می تواند در یک جامعه سطح تشویش و آسیب بیشتری ایجاد کند تا یک جامعه دیگر ) برای شخص من ،عدم موفقیت می تواند ناتوانی در داشتن مایحتاج زندگیم در سطح قابل قبول ، منع شدن از خروج از یک کشور و ورود به یک کشور دیگر ، امکان صفر ادامه تحصیل در دانشگاهی که دوست دارم ، نیافتن شغل مناسب با سلیقه و دانشم ، تعریف نشدن جایگاهم لااقل در یک اجتماع کوچک، نداشتن امکان تخمین درآمد سالانه ام و نداشتن مجوز اقامت در مکانی که دوست دارم باشد . صحبت این بود که من در برابر این ناکامی ها بسیار کم طاقت ترم از یک همکلاسی اروپایی یا آمریکایی ام . من روی این جمله فکر کردم . درست بود . دربست قبولش کردم . اما پنج دقیقه بعدش داشتم به این فکر می کردم که به کدامیک از همکلاسی های من روزی گفته شده بود : ویزایتان ریجکت شد ، اخراج شدید ، نمی توانید ، پولش را نه الان دارید نه ده سال دیگر ، از پذیرش شما معذوریم و معذورند و اصلا معلوم نیست کی ، کجا ، آیا ، هرگز ؟


*
این دولت منو تعیین می‌کنه


این دولت تو دهن من می‌زنه


(کسری - گودر)




9/12/2011

از پاییزی که از آتش گذشت ... و زیست

راستش برای من فرق چندانی ندارد که وبلاگستان فارسی چند سالش شد یا من عضو این جامعه چند وقت است که می نویسم ... من از هشت سالگی توی یک دفتر سیاهی می نوشتم . بعد هم توی یک دفتر صورتی . بعد هم روی کاغذ پاره ها . بعد نامه نویس شدم . بعد خواننده مجله نویس شدم ! بعد خاطره نویس شدم و سالها ماندم در سالنامه هایی که مومنانه سعی می کردم سرمه ای باشند . و نه سال است که وبلاگ می نویسم . نه سال ... نه سال خودش یک عمر مدیدی است . سج از من پرسیده بود وبلاگ چیست ؟ ما چلچراغی بودیم و فکر می کردیم خیلی خفن و مدرن هستیم . من جوابش را کامل نتوانستم بدهم که وبلاگ چیست . یک مزخرفی گفتم و او گفت نه وبلاگ این نیست . من از اینکه پاسخ مزخرفی بدهم به دلیل ندانستن متنفرم . پس من رفتم دنبالش . در پرشین بلاگ . با اشی . اشی گفته بود ما باید یک کاری بکنیم . ما باید یک کار خاصی بکنیم . و ما کار خاص را در نوشتن دیدیم . و من نوشته بودم سلام ! می روم سفر ولی زود برمی گردم و می نویسم . وبلاگ دو نفره ما خیلی زود شروع کرد خاک خوردن . و من رفتم یک جایی نوشتم که الان دوست ندارم اسمش را بگویم . در پرشین بلاگ . بعد بزرگتر شدم . یاد گرفتم که فونت وبلاگ نباید بولد باشد یا رنگی باشد یا چه . و من هنوز عاشق رنگها هستم . و فکر می کنم که هر آتشی دود خودش را دارد گیرم که ما نبینیم .

بعد در بلاگفا من شرم ذاتی ام را لااقل از نوشتنم زدودم و بیشتر زندگی کردم توی کلمه هایم . جوری زندگی کردم و به عمقی که دیگر دوست ندارم بروم خود شش سال پیشم را از لالوی یک وبلاگ خاک گرفته پیدا کنم و بخوانم . دل حذف کردن روزگار آن سالهایم را هرگز نداشتم و رغبت دوباره خواندن خودم را نیز . من می نوشتم که قد بکشم . و می نویسم که بگذارم . که بگذرم . برای همین دلم نمی خواهد بنشینم و هی خود قدیمی ام را شخم بزنم . گاه نوشتن به اندازه کافی و بس خودم را شخم می زنم و علفهای هرز دور زندگیم را می چینم و به ریشه هایم آب میدهم و یک کم دیگر به سمت نور خودم را بالا می کشانم ... اگر نه ، سعیم را می کنم دست کم . سعی که می کنم دیگر نتیجه اش مهم نیست . سعی می کنم و توی نوشته ام تمام می شود آن لحظات و من خلاص می شوم و دیگر دلم نمی خواهد که برگردم . راستش من خیلی با خاطرات خودم و اطرافیانم می جنگم . چیزی که می تواند مرا خیلی آزار بدهد از کسی که دوستش دارم اینست که هی خاطراتش را با بقیه آدمهایش برای من بگوید ... میدانید ؟ من خیلی خودخواهانه دلم می خواهد که خودم خاطره یک آدمی باشم . این یک نوع بیماری است و من درمان نمی شوم به گمانم چون دلم نمی خواهد که درمان بشوم اصلا . این است که من آرشیو خودم را نمی خوانم و آرشیو دوستانم را خیلی کم می خوانم و از وقتی شروع کردم به تمرین زندگی در همین لحظه جاری ، این خاطره و گذشته گریزی به شکل عادت جاری من درآمد که ترک گاه به گاهش بیمارم می کند .

تنها و تنها یک چیزی را هر از گاهی با خودم تکرار می کنم . یک جمله ای از یک روز و حالی . از یک احوال خاصی که در روزگاری که من زیبا بودم از رنج . وقتی فصل بزرگ و بارزی از زندگی ام را بستم توی وبلاگ نارنجی ام ، یک نامه ساده ای به آدمهایی که دوستهای زندگی ام شدند نوشتم . نوشتم " این آخرین نوشته این وبلاگ است ولی آدم نوشتن را نمی توان از کلمه ها گرفت . همانجور که یک کتابخوان حرفه ای را نمی توان با هر حربه ای از کتابخوانی باز داشت ..." . نوشتم " این آخرین نوشته این وبلاگ است ولی من تمام نشدم . سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کُنم " ... و من توی کلمه هایم ماندم و زنده ماندم و سرم را کم کم گرفتم سمت آفتابی که همیشه می تابد گیرم که نه فقط برای من و به من . من هر جور بود ، توانستم . بهتر هم می شود . چون راهی جز این ندارم که بهتر بشود .

گاهی که خسته می شوم ، گاهی که رنجه می شوم ، گاهی که برگ و بارم می ریزد ، کلمه هایم هستند و چشمهایم و آفتاب آن بیرون . راستی ... من گاهی فکر می کنم به یک دست زبری که روزی با میخ روی سنگها را می خراشید تا شکلهایی بکشد از زن و میوه و خورشید و شیر و نیزه . و به چشم بکر و دست نخورده بغل دستیش نشانشان می داد و بین خودشان هر شکلی را به یک اسمی می خواندند . و به خواندن فکر می کنم . و به کلمه ... که قبل از آن هیچ نبود . وبه وبلاگم ... و به کلمه هایم ... که وقتی گمشان کردم دانستم بدون آنها چه جای بزرگی در روزگارم خالی می شود .

9/11/2011

le' parfum

کدامیک بیشتر توی یاد من می چرخد ؟ تو ؟ یا عطر تو ؟؟

9/05/2011

سر ِ رشته

آن چیزی که تا حالا دیده ام و غیر از آن نه ، اینست که روابط بین آدمها ؛ بین دو آدم ، فقط تا آنجایی با انرژی خوبی کار می کند که هر کدام دارند با شفقت به دیگری فکر می کنند . زمانی که بذل این شفقت به خود شخص معطوف شود ، دیگر زمان زوال و ختام است ؛ گیرم که در موردش حرف نزنند یا قدم قطعی بر ندارند

9/02/2011

گاهی

به گمانم همه آدمها گاهی لازم دارند که خود را تعطیل اعلام کنند . (گیرم که نکنند به دلیل وجود سائقهایی که باز هم به گمانم باید خیلی خیلی خیلی قوی تر از لزوم این تعطیلی باشند تا مانع وقوعش بشوند ) . همه آدمها گاهی لازم دارند که همه جوره تعطیل بشوند خیلی ساده و خیلی بدون ویرگول یا پرانتز یا دلیل محکمه پسند یا منطقی . مثلا همانجوری که یک گل فروش بی حوصله یا یک زرگر ورشکسته یا یک پارچه فروش خسته از دعوای ارث و میراث فرزندانش ؛ روی یک تکه مقوای جعبه کفش ، یا روی یک کاغذ آ چهارکه حتی پشتش رد لیوان چای پریروز به جا مانده می نویسد : " تا اطلاع ثانوی تعطیل " . همانجوری که چسبها را با دندان پاره میکند ، بی قید صاف ماندن کاغذ روی شیشه ، آگهی کوتاه و گویایش را می چسباند و یک قفل میزند به کرکره و می رود ... همانجوری که می رود تا اطلاع ثانوی ...