12/14/2012

where it is no sunny nor cool

آفتاب بعد از برف، همیشه لحظه دلخواه من است. الان من همان آدم شیکی هستم که میتوانم با خیال راحت چکمه ساق دار بپوشم و به نمادهای تبرج انگشت نشان بدهم. پشت میز کارم  رو به این پنجره عریض بنشینم برف روی کلبه ها و کاجها را ببینم  به موسیقی انتخابی آنه گوش کنم و قهوه جامایکای محبوبم را مزه کنم . لکسوس و مجلسی
دیروزهم  جلسه گزارش سالانه دپارتمان بود که بر خلاف همه آن سالها که از چنین جلساتی متنفر بودم بسکه طویل و خواب آور و کسل کننده و آشغالی بودند ، با میل و رغبت رفتم ردیف دوم نشستم. چون سخنران یکی از کاریزماتیک ترین روسای من بود و فقط ١٠ دقیقه آن هم با پآور پوینت و عکس و جوک حرف زد و مقالات چاپ شده را نام برد و گزارش پیشرفت و پسرفت را داد و ساختمانهای جدید را معرفی کرد و باز جوک گفت و بعد هم  از آتش سوزی ماه قبل گفت که در بالای یک هواکش بلند در ساختمان شماره سه اتفاق افتاده بوده.عکس هایی نشان داد از سه نفر از کارمندان که داوطلب رفته بودند آن بالا برای اطفای حریق. بهشان ٣ تا بسته تپل جایزه داد. سر آخرهم از پرفسور برگزیده سال تقدیر کرد و پیرمرد را کلی در آغوش گرفت و به همسر موسرخش هم گل تقدیم کرد با تعظیم و تکریم. بعد هم رفتیم توی سالن دوم به صرف ساندویچهای سرد و گولاش و شراب داغ و پای سیب. شیک؟ بسیار شیک
توی دلم غوغاست. به صدها و هزارها مدرس مو سپیدی فکر میکنم  که هرگز امکان ارایه دروسشان را به جز با گچ و تخته سیاه نداشتند و چهل سال و پنجاه سال جلوی بچه های مردم حرف زدند و صبر کردند تا جزوه ها نوشته شود و غلط ها تصحیح شود و سوالها پرسیده شود و جز حقوق بازنشستگی اتفاقی برایشان نیفتاد. کسی یادش نیامد از آنها. کسی هم اگر یادشان بود دستش به جائی بند نبود. به فقر پنهان و آشکار
ایران آباد فکرمیکنم و دارد روح مرا میجود این فکر. این حاصل فقر نیست؟ این که دیگر فسق و فجور و بیناموسی نداشته که ما هم اگر می شد و میتوانستیم به خوبی و خوشحالی گاهی توی محل کآرمان دورهم جشن ''خوب کننده احوال'' داشته باشیم!بی مقدمه چینی ها و تواشیح خوانی های بی پایان غذا بخوریم؟ و به هم گل بدهیم؟ و بدون اینکه ساعتها حرف بزنیم و هم را خسته کنیم و  شعار بدهیم علیه جگر سیاه اسرائیل و آمریکای ملعون، از هم تشکر میکردیم؟ با کمی لبخند و با کمی صداقت و همین؟ بدون عواقب بعدیش .... چرا توی آن مملکت همیشه همه چیزعواقب بعدی داشت؟ دارد؟ این همه که دیگر به دولت مربوط  نبود، بود؟
توی دلم غوغاست .... مادر ستار بهشتی را چرا دیگر کتک زدند؟ به جرم اینکه بچه اش را کشته بودند و میگریسته زیاد؟ از صبح  انگار زده اند توی سرم. عکس سیاه پوش رنجور فرتوتش را که دیدم... کی گفته بود قدرت افتاده دست شعبان بی مخ منتها لباسش فرق کرده و شاپو روی سرش نیست؟ نه جانم. توی آن مملکت قدرت دست شعبان بی مخ هم نیست .... خدا نیامرز لااقل از پیرزنهای عزادار واهمه ای نداشت

No comments: