11/25/2015

اسم تو؛ هر اسمی که هست...

فکر کردم که لابد خوب است همین امروز چیزی اینجا بنویسم. امروز که صبحش در اتاق هتلی خانگی از خواب بیدار شدم و از پنجره زیرشیروانی دیدم که برف می بارید و پرنده های کنار ناقوسهای کلیسا توی قاب پنجره، کنارهم به صف نشسته بودند.
امروز که دیشبش خواب و بیدار به خودم گفتم : امسال هم آمد و رفت و تو یک جای درستی ایستاده ای. یک آدمهایی، خوب و بد؛ تو را تا اینجا ساختند جوری که سالهای بعد آدمهای دیگری تو را همانجور که هستی بپذیرند و دوست بدارند و عزیز بشمارند. یک جای خوب درستی است همینجا که هستی، همینی که هستی دوست داشتنی است برای شماری از بیشمار و همین کافی است.
امروز برف می بارید و حسب اتفاق، من باریدن برف را در چنین روزی بسیار دوست دارم. امروزکه  بیست و پنجم نوامبر بود و دل و دستم گرم. فکر می کردم من جوهرم عوض نشد به گذر سالها. چه دخترک مو فرفری نه ساله ای باشم با گونه های سرخ در تب وهیجان باز کردن کوهی از هدیه، چه زنی آرام نشسته روی صندلی چوبی یک کافه دنج که از پشت پرده های چهارخانه اش به سنگفرشهای خیس خیابان نگاه می کند و چنگال چوبی را کنار کیک کوچک تولدش می گذارد و به آدم مقابلش لبخند می زند؛ با سماجت به زندگی چنگ زدم و با خودم کشاندمش.
چه وسوسه عاشق شدن چه حسرت فریاد کردن اسمی...، هر چه بود فرقی نمی کرد. هر آنچه بود؛ من در راهی که آمدم و همه آن وقتهای زیادی که بسیار خسته شدم، جایی که نمی بایست، نماندم. آنجا که نمی بایست، نایستادم. رسیدم به تاریخی که بسیار راستگو و ساده و گرم بود. همه چیز امروز را دوست داشتم.

4 comments:

سلمان said...

تولدت مبارک

S* said...

ممنونم

Unknown said...

تولدت مبارک نویسنده ی همه ی حرف های سال های سرد غربت

S* said...

به امید روزگار خوش تر
متشکرم