و من دوست دارم برای تو بنویسم. تویی که هنوز حتی اسم و شکل و صدا نداری ولی به چشم من کاملترین موجود دنیایی. از همه اتفاقات جهان مهم تر. سهمگین تر. زیباتر.
پیش تر، کمی پیش تر از این، من آدمی بودم که می بایست برنامه های خاصی را دنبال می کرد. منتظر اتفاقات خاص در تاریخ خاص با کیفیت از پیش تعیین شده بود. غیر از این عاصی می شد. غیر از این شاکی می شد. به در و دیوار می کوبید تا همه "نشد" ها بشوند... من داشتم برنامه های این فصل و فصول بعدش را می چیدم و برای هر کدام فکر می کردم و هر کدام را توی طبقات مختلف اهمیت می گنجاندم.... تا که تو آمدی...
وقتی دیدمت، یک موجود بيشکل یک سانت و نیمی بودی با قلبی که خیلی تند و سمج میزد.قلبت، زیباترین چیزی بود که تا اینجای عمرم دیدم. تمام راه برگشتن گیج بودم. برایت تنها یک جفت جوراب رنگی بندانگشتی خریدم چون هنوز بلد نیستم باید برایت چکار کنم. هم به من وابسته ای، هم به من محتاجی، هم ازت میترسم.
برای اولین بار، از به هم خوردن تمام محاسباتم و فرو ریختن همه خرده برنامه هایم و تغییر کلان انتظاراتم از روز و ماه، ناراحت نیستم. از غافلگیر شدنم شکایتی ندارم. برای اولین بار از اینکه اوضاع آنجور که من از قبل فکرش را کرده بودم پیش نخواهد رفت، مضطرب نیستم.... من بغایت مبهوت و مسحورم و دایم به آن نقطه کوچک تپنده فکر می کنم که قلب تو بود. تنها و زنده و قوی و تازه. از همان لحظه که دیدمش؛ که آن جور با سماجت می تپید، از همان لحظه دنیای اطرافم ساکت شد و باقی آدمها و اتفاقات اهمیتشان را از دست دادند. در جهان ِ اکنون من، فقط تو هستی و من لجبازمغرور که حتی خدا را انکار می کنم، چنین مقهور این "بودن"ی شدم که لابد نامش زندگی است. بار اول است که زندگی این چنین در برابرم قد کشیده و افق دید مرا گرفته. به تلنگری من را گذاشته به کناری تا تنها نگاه کنم، تحسینش کنم، عاشقش باشم..
این همه سفر کردم. این همه دیدم از آدم و بنا و بنیادهای آباد و برباد. این همه راه از هوا و دریا و زمین رفتم از شیکاگو تا واتیکان. از مایورکا تا سالزبورگ. هرگز اینقدر شگفت زده و ساکت و مبهوت یک "دیدن" نشدم. هرگز دیدن موجودی اینقدر مرا زیر و رو نکرد جوری که "خودم"، شادی و غم و دلشکستگی و دستاورد خودم، آنچه که بر احوال "من" وارد شده، محور نباشد. محور جای دیگری، حول مدار دیگری بچرخد که تنها از یک سر به من مربوط می شود اما از من مستقل و جداست.
من تا همین دو روز پیش، هرگز فکر نمی کردم که بشود به چنین کیفیتی عاشق یک توده بی اسم بی شکل بی صدا شد...چقدر برای خودم عجیب است. فکرش را نمی کردم هرگز امکانش باشد تا ظرف تنها یک لحظه، اینسان تغییر کنم. هرگز موجودی را اینگونه دوست نداشته بودم. انگار پیش از اینها، پیش از همه سرگذشتم، حتی قبل از اینکه خودم باشم، تو در دل من نشسته بودی...
پیش تر، کمی پیش تر از این، من آدمی بودم که می بایست برنامه های خاصی را دنبال می کرد. منتظر اتفاقات خاص در تاریخ خاص با کیفیت از پیش تعیین شده بود. غیر از این عاصی می شد. غیر از این شاکی می شد. به در و دیوار می کوبید تا همه "نشد" ها بشوند... من داشتم برنامه های این فصل و فصول بعدش را می چیدم و برای هر کدام فکر می کردم و هر کدام را توی طبقات مختلف اهمیت می گنجاندم.... تا که تو آمدی...
وقتی دیدمت، یک موجود بيشکل یک سانت و نیمی بودی با قلبی که خیلی تند و سمج میزد.قلبت، زیباترین چیزی بود که تا اینجای عمرم دیدم. تمام راه برگشتن گیج بودم. برایت تنها یک جفت جوراب رنگی بندانگشتی خریدم چون هنوز بلد نیستم باید برایت چکار کنم. هم به من وابسته ای، هم به من محتاجی، هم ازت میترسم.
برای اولین بار، از به هم خوردن تمام محاسباتم و فرو ریختن همه خرده برنامه هایم و تغییر کلان انتظاراتم از روز و ماه، ناراحت نیستم. از غافلگیر شدنم شکایتی ندارم. برای اولین بار از اینکه اوضاع آنجور که من از قبل فکرش را کرده بودم پیش نخواهد رفت، مضطرب نیستم.... من بغایت مبهوت و مسحورم و دایم به آن نقطه کوچک تپنده فکر می کنم که قلب تو بود. تنها و زنده و قوی و تازه. از همان لحظه که دیدمش؛ که آن جور با سماجت می تپید، از همان لحظه دنیای اطرافم ساکت شد و باقی آدمها و اتفاقات اهمیتشان را از دست دادند. در جهان ِ اکنون من، فقط تو هستی و من لجبازمغرور که حتی خدا را انکار می کنم، چنین مقهور این "بودن"ی شدم که لابد نامش زندگی است. بار اول است که زندگی این چنین در برابرم قد کشیده و افق دید مرا گرفته. به تلنگری من را گذاشته به کناری تا تنها نگاه کنم، تحسینش کنم، عاشقش باشم..
این همه سفر کردم. این همه دیدم از آدم و بنا و بنیادهای آباد و برباد. این همه راه از هوا و دریا و زمین رفتم از شیکاگو تا واتیکان. از مایورکا تا سالزبورگ. هرگز اینقدر شگفت زده و ساکت و مبهوت یک "دیدن" نشدم. هرگز دیدن موجودی اینقدر مرا زیر و رو نکرد جوری که "خودم"، شادی و غم و دلشکستگی و دستاورد خودم، آنچه که بر احوال "من" وارد شده، محور نباشد. محور جای دیگری، حول مدار دیگری بچرخد که تنها از یک سر به من مربوط می شود اما از من مستقل و جداست.
من تا همین دو روز پیش، هرگز فکر نمی کردم که بشود به چنین کیفیتی عاشق یک توده بی اسم بی شکل بی صدا شد...چقدر برای خودم عجیب است. فکرش را نمی کردم هرگز امکانش باشد تا ظرف تنها یک لحظه، اینسان تغییر کنم. هرگز موجودی را اینگونه دوست نداشته بودم. انگار پیش از اینها، پیش از همه سرگذشتم، حتی قبل از اینکه خودم باشم، تو در دل من نشسته بودی...
21 comments:
سار چقدر خوشحالم و چقدر میفهمم چه حسی داری. سیزده سال از لحظه ای که گلشن سه سانتی رو توی مانیتور دیدم میگذره و هنوز بهترین لحظه ی زندگیم همون لحظه است. خوب بگذره برات این روزها. با آرزوی سلامتی برای هر دوتون
:**
خیلی ممنونم ساره و گلی :***
مبارکه!
سار جانم تبریک میگم. از حالا بهبعد جهان در آن نقطهٔ تپنده برایت خواهد تپید. خوشحالم از آغاز سفر شگفتت.
ممنونم پریسا
نازنین مهربانم، فکر می کنم هر چی تو می گی همونه چون تو در این باره خیلی خیلی می دونی و من هیچی نمی دونم. متشکرم
سارای نازنین
خیلی تبریک میگم
دلهاتون به وجود همدیگه گرم
میبوسمت
کتایون
کتایون جان، ممنونم از محبتت. امیدوارم مثل خودت بلد بشم با یک بچه رفاقت کنم
سارا، پسر صبح فردا ماهگی بهم خندید. توی چشام نگاه کرد و خندید. تمام خستگی ها و شب بیداری ها یکهو آب شدن. انگار کن یک بقچه بود از بیمارستان آوردمش، فقط رسیدگی میخواست بعد ببینی یکهو میشناسند و داره بهت میخنده.... چقدر برات خوشحالم. روزای قشنگ در انتظارتن
خیلی مبارکه 😘
پیشاپیش قدم نو رسیدهات مبارک باشه. توی این چند سال که میخونمت این اولین کامته که دارم برات مینویسم.
ثمین ممنونم. دلگرم کننده بود وچه خوب که نوشتی اينرو
خیلی ممنونم افرا
چه وقت خوبی برای اولین کامنت بود سلمان
خیلی خوشحال شدم برات سارا جان :* مبارکه
ممنونم سپيد :)
ممنونم آذین عزیزم :*
سارای نازنین مبارکه. چه خوب و دوست داشتنی همهچیز. چه خوب
خیلی ممنونم فاطمه
وای که چه خوب نوشتی... پر از حس های خوب شدم
منم اولین باره که برات کامنت میذارم بعد از چندین سال خوندن وبلاگت...
و چه بچه ی خوشبختی خواهد شد با وجود مادری مثل تو...
عاشقانه هات مستداااام....
خوشحالم از خوندن اين کامنت. ممنونم
Post a Comment