9/01/2009

صبح روشناییها

برایم نوشتی : بچه ، تو چند سال خیلی سخت را پشت سر گذاشته ای . یک مدت را بی خیال باش با زندگی .... .
این روزها ، هنگام نوشتنم که می رسد ، می بینم که خیال زندگی را دارم هنوز .این اما خیال اندک سرخوشتر و آسوده ایست . به همین زودی خو کرده ام به رنگ این مرغزارهای طلایی و خیابانهای دنج پر از موسیقی . خو کرده ام به رنگ بستنی های کارامل که دخترک ایرانی با آن لهجه قشنگش برایم به نصف قیمت می گذارد توی قیف . عادت کردم چه زود که بروم خرید روزانه ، میوه بچینم از درختهای سیب کنار خیابان ، جواب لبخند آدمها را بدهم .( اینها چقدر لبخند می زنند راستی ...یک روزهایی که از نگاه کردن به خودم توی آینه حس بهتری دارم لبخندهای بیشتری می بینم حتی ) . من ، قبل از سفرم منظم بودم توی خوابهای بغض دار . مومن بودم به گریه های گاه گاه و سخت سخت . تبعید بودم توی اتاقم که مهربان بود با من اما هی میدید که باز غمی بیش از غمناک را با خودم مزه می کنم . یکی پرسید چقدر سخت بود ؟ گفتم : یک پله از مردن کمتر ، یک پله کمتر سخت بود . هه .... . کتاب تفدیرات یادت هست ؟ آن جمله های کوتاه که نشانت می دهد انگار نمی بینی نشانه هایت را ؟ اینجا باید نقشه ات را بگیری دستت و راهت را پیدا کنی . اما میتوانی نگران گم شدنها هم نباشی . هیچ ضربه ای کاری نیست و کمک همیشه از راه می رسد . دیگر برای زندگی خیالی نیست ، زندگی را زندگی می کنم روزها و شبها .حتی فکر اتفاقهای بعد از زندگی ترسناک نیست . من هر روز از خودم می پرسم چطور رسیدم به این مرز از این نقطه از بودن ؟ جایی که زمان را ، شمردن روزها را ، شمعهای روی کیک تولد را ، عدد را ، شمارش را از یاد برده ام . جوری از یاد برده ام که خودم را دیدم در حالیکه دارد پنج و دوازده را با انگشت جمع می زند . دغدغه ام شده ابرهای آسمان که آیا سرد شده اند برای پیراهنهایم یا نه ؟ تردیدم شده که آیا برای چای عصرم مهمان دعوت کنم یا نه ؟ دیگر نگران زندگیم نیستم ، یادم رفته که برایش فکر کنم و برای رسیدنش ، رسیدن آن لحظه لعنتی نارس در نطفه مرده ، که حتی نمی دانم اسمش دقیقاً چه بوده ساعت ها را بگذارم روی هم . اینجا ، خیلی کم می شود که نازک بشوم توی دل شب . دیگر شروع شبی که الان است و ماه توی یک بشقاب بزرگ نشسته مرا غمگین نمی کند . قاب عکس ندارم اینجا . یادبود ندارم . بوی عطر های آشنا نیست . تصویرها را دائم این همانی نمی کنم . با خودم آشتی ترم . رفتم برای خودم گل خریدم . برای خودم بامبو خریدم با گلدان شیشه ای . شکلات های فندقی خریدم . همه جا را سبز و آبی کردم . امروز ، همسایه ام آمد و گفت اینجا چه گرم است سارا ، چه نیروی خوبی زیر سقفت راه می رود ، چه بوی خوشی ... و من برایش قهوه دم کردم با کیک خامه ای بریدم و برایش حرفهای خاله زنکی زدم و سبک شدم . من یک شب که دلم تنگ بود و خسته و فرسوده بودم به رفیقم زنگ زدم و گفتم با من بیاید برویم بار . بار ، همان میخانه زمان جوانی پدربزرگم . همان کلاب زمان جوانی پدرم . من آبجو خریدم و کنار دوستم نشستم که فقط آب پرتقال می خورد . نشستم و آدمهای آسوده را دیدم که با یک بشقاب سیب زمینی و چند تا رفیق داشتند زندگی میکردند در ساعت 11 شب . نشستم به تماشای آدمها و نگاه کردم به خودم در شبی از سال قبل . نگاه کردم و یادم آمد که در این ساعت در چنان شبی ، من توی خودم ، تا ته ته خودم قوز کرده و فرو رفته و فرو خورده بودم . پر از خشم و بغض و تَرَک و زخم . آنقدر زخم که میشد بشینی روی زمین و کودک شوی و بازی کنی با دمپاییهای سرخت تا یادت برود چقدر بزرگ است . عجیب بود شاید که این دیدن سال قبل ، درد نداشت دیگر . نمی شناسم خودم را توی هر روز که گذشته . خودم را و سرگردانیم را و آن همه دغدغه ام را برای زندگی ای که تجربی نبود و جز توی بستر خیال به بار ننشست . اینجا ، آخر هر هفته از خودم میپرسم که آن آدم قبلی کو ؟ آن من قبلی ؟؟ اسممان هنوز یکیست ولی چقدر چقدر دوریم از هم ! این فرق اینجا دلپذیر شده ، آدم این هفته با آدم هفته قبل باز کلی متفاوت است اما با هم آشتیند . آشتی خوب است . همیشه بهتر است .
راست گفتی . سختم بود . خیلی سختم بود . من که می گویم این بامبو ، آن گلدان و شکلاتهای فندقی ، حتی آبجوی خنک پشت پیشخوان با پسرک پیشخدمتی که هر بار سعی می کند رکورد روی هم گذاشتن پنجاه لیوان را بشکند ، حرفهای درگوشی این دنیاست که رویش نمی شود بلند به من بگوید : همیشه قرار نیست آدم توی هزارتوهای بی جواب غوطه بخورد . خب به نظرم این دنیا ، حرفهایش را خیلی آرام می گوید به من .انگار که بخواهد حضورش توی چشم نیاید یک جوری . به گمانم خجالت می کشد از روی کسی که آن همه جدیش گرفته بود .

No comments: