9/25/2009

از پاییز و عاشقانه ای که هست اما نه زیر سقف من

پاییز شد . من همیشه کلی حرف داشتم با این فصل . من در دل پاییز دنیا آمدم . در دل پاییز برای اولین بار دلم لرزید . جایی در دل همین فصل زن شدم . جایی در دل همین فصل سپید پوشیدم . توی همین فصل بود که ساز به دست گرفتم . روی یک نقطه ای از پاییز ایستادم و داد زدم و صدایم پیچید . بچه شدم . طفلی در رحم مانده شدم بند ناف به دهان . توی همین فصل بود که اندکی مردم ، توی یک اتاق تنها ، در یک هتل نیمه تاریک دلگیر محزون . توی همین فصل بود که گفتند : نه ، شنیدم : نه . توی همین فصل بود که تنها ماندم . توی همین فصل بود که تصمیم گرفتم ، لباس پوشیدم و رفتم توی میدان .
پاییز شد . من حرف عاشقانه ندارم برای این فصل . من شوق پر زدن ندارم از جایی به جایی بال به بال پرنده های کوچنده . من میل به رفتن ندارم . عاشقی هایم را ، پر زدنهایم را و رفتنم را کرده ام ، زده ام ، رفته ام . توی دلم گاهی که مثل امروز بیمارم و رنجورم و به تب خفیف دیگری می خوابم تا صبحی دیگر ، توی دلم در چنین روزهایی ، به خودم می گویم شاید نباید آن همه عمق می گرفت زندگی من در روزهایی که جای زیادی برای شنا کردن نداشتند . این " شاید نباید " از این روست که می ترسم گاهی . می ترسم هر گز کسی را از ته ته روحم دوست نداشته باشم دیگر . می ترسم دیگر سرم به سودایی به خواب نرود ، از شوق کوچکی از خواب نپرد . شادی روزهای شادم برای من در همان روز تمام می شود . غمناکی روزهای خاکستریم به شبی بند است و خواب می ربایدش . دیگر بهانه متوالی ای نیست برای فکر کردن و چون میل داشتنش هم پررنگ نیست ، می ترسم که باشم همینجور . می ترسم این منی که هست ، خو کند به اینچنینی .
پاییز شد . به وبلاگ نارنجی متروکم سر زدم . آدمی و آدمهایی که تویش جا ماندند را خواندم قدری . به فضا و هوایش ، به آنچه که بودم و آنچه که ماند از آن بودن ، سر زدم . دست نکشیدم روی خاکش اما ، تازه اش نکردم ، چون قرار نیست تغییر کند . متروک یعنی دیگر سراغش نرو ، بگذار زیر غبار بماند و به گذر ایام پوزخند بزند .
پاییز شد . پاییز ولیعصر تهران می خواهد و کفشهای کتانی و کوله سبک . پاییز دربند می خواهد و چراغ زنبوری . پاییز جاده سراوان می خواهد و پدرم که پشت فرمان پرتقال پوست می کند با کف دست . پاییز ، آدمهایی را می خواهد که صبح خودشان را بزنند به بی خبری و شب همه بیایند دم خانه که : تولدت مبارک . پاییز دوربین مرا می خواهد که از سبزینه های سمج لای هزار زرد و سرخ عکس بگیرد . پاییز راه رفتن می خواهد و راه رفتن می خواهد و راه رفتن می خواهد و غروب . پاییز شوق رسیدن به خانه می خواهد و آدمی که منتظر تماس توست . اینها را من امسال ندارم . دلتنگم ؟ ببین من فقط برای پاییز دلتنگم . ابژه های عااشقانه توی دلش دیگر مرا اغوا نمی کنند و من می ترسم از عشق که نه ، از آنچه بر سرش آمد توی دل فصل محبوبم ، روئین تن شده باشم ...

2 comments:

سکوت شبانه said...

قطعن عمق نباید می گرفت زندگی که پاییزش نه فصل عاشقیمون شد نه دیگه فصل مورد علاقه ای که سالها قبل با روزهای اون زندگی کردن رو تجربه می کردیم
پاییز ...

Anonymous said...

اين هم پاييز است با تجربه‌يي نوتر...دلت زود براي اين پاييز هم تنگ مي شود.....