3/26/2013

تنها گذاشتن گلها تو گلخونه گناهه

آفتاب آن بیرون گول میزند. دروغگو. هوا سردتر از بهمن ماه تهران است حتا. به عددی که گوگل نشانم میدهد بیشتر اعتماد دارم تا به چشمم و این پنجره .
نوروز را در غرب بخواهی به کیفیت نوروز شرقی برگزار کنی، کار و فکر خیلی زیادتری میطلبد. هر جور زور که بزنی، باز سبزی خوردن دلخواهت پیدا نمیشود. پنیر تبریز پیدا میکنی، نان لواش هم. ماهی سفید هم حتا. برنج اصل شمال نه. آب انار و نارنج دست افشار نه. و سبزی پلو خوب در میاید. شاید خورشت فسنجان خوش طعم میشود. اما جا نمی افتند. قوام ندارند. رب انار و رب آلوچه پیدا نمیکنی چون.برنج، بوی شالیزار نمیدهد- شوید تازه توی گلدان میفروشند به قدر سه پر. جعفری در همان ابعاد به قدر یک مشت. و ما دستمان به کم نمیرود. ما را به سبک
زندگی عیالواری گیل و دیلم بزرگ کردند. در خانه ای بزرگ شدیم که عقیده  بر این بود اگر توی طبخ غذا دست و دل باز نباشی، غذا آنی که باید نمیشود. حالا برو درغرب زور شرقی بزن. مهمانهایت که به همین ها بیش از حد هم راضی اند. اما تو خودت میدانی که از این بهتر هم میشد.خیلی بهتر. 

تخم مرغ رنگ کردم. برچسب های مخصوص تخم مرغهای ایستر را خریده بودم برای تخم مرغهای عید. خیلی رنگی و بانمک. در ایران اینقدر راحت و بی دردسر نمیشد تخم مرغ فانتزی سفره هفت سین درست کرد. حالا  برچسب تخم مرغ را با همان کاربری استفاده میکنی برای منظور متفاوت. کشورها را با همین ترفندها میشود با هم برادر و دوست نشان داد لابد. سبزه  خانگی ام شده بزرگتر از قد دو کف دست. کوتاهش کردم. نوازشش کردم. لاله های رنگی و نقل بیدمشک گذاشتم روی سفره ترمه ای که زیباترین دارائی خانه بود. وقت تحویل سال، صدای سرنا از تلویزیون می آمد که در صدا
ی ناقوس کلیسای بزرگ خیابان محو شد. ساعت دوازده بود.
عید و غیر عید، خانه ام گرم و روشن است. همیشه بود.در هر کشوری که بودم. تحت هر شرایطی. چه هنگامی که یک اتاقک کوچک شانزده متری و یک حمام همه خانه ام بود، تا همینجا که تراس و اسپا دارد. فرقی نمیکند. من انسانی هستم که با خانه خودم بیمهری نمی کنم هر جا و هر شکلی که باشد. پاکیزه و رنگی نگاهش میدارم. خانه مرا دوست میدارد. قدر مراقبتهای مرا میداند.
دو شب بعد عید، وقتی کنسرت تمام شده بود و ما چند نفر توی اتاق پشتی بودیم برای جمع و جور کردن و تحویل دادن سالن. درامر و گروه کیبورد، خسته و فرسوده  داشتند سیگار میکشیدند توی آن  سرمای غیر انسانی ساعت سه صبح . بیژن بهم گفت خیلی خیلی از آشنائی شما خوشوقتم. گفتم من هم. چشمهایش خسته و سرخ بود. ویالن سفید معروف توی رختخواب مخمل سیاهش خوابیده بود. همه برنامه یک طرف، وقتی خوانده بود 'میرم و پیدام نمیشه، تنها مثل خدا میشم ' من رفته بودم به روزگار پال و ال پی و نوارهای ویدیوی طنین و طپش. یک سال منتظر میماندی تا شوی جدید بیاید. آقای فیلمی و ساک پر و پیمانش همان پاپا نوئل و سانتای ما بود. میآمد و ما عین سیزده روزعید و ماه بعدش سرمان گرم بود. عیددیدنی میرفتیم هر جا حواسمان بود که شوهای دیگران چی بیشتر و کمتر از مال ما دارد. بعدش هم منتظر می ماندیم تا سال دیگر. ما ...کودکان نسل انتظار

تهران را وقت عید دوست داشتم. خیابانها تمیز و خلوت بود. می شد توی همت برانی با صد و بیست و ترمز نکنی نود بار. الانش را نمی دانم دیگر.
کوچه خودمان را هم وقت عید دوست داشتم. همه نو و تمیز و شینیون کرده و گل به دست. بیشتر خانمهای همسایه ما دستفرمانشان بد بود. وقت عید به زور و مصیبت جای پارک پیدا میکردند و اتومبیلشان را چپ و چوله جلوی پارکینگ ما پارک میکردند و برای خنزر پنزرهای مغازه سر کوچه پول حرام میکردند. من از پنجره نگاه میکردم و عید بود. الانش را نمی دانم.

دیگر معلوم نیست کدام عید را در کجا  بیشتر دوست دارم. این هفته تعطیلات ایستر شروع میشود و زن و مرد همسایه پنجاهمین سالگرد ازدوجشان را جشن گرفته اند و برایش کارت چاپ کرده اند و همه جا را چراغانی کرده اند و زن روی صندلی چرخدار است و مرد چند ماه پیش بستری بود ولی حالش را دارند و روح و حوصله اش را. من از عید خودم شیفت میکنم به عید آنها. جفتشان را برای خودم رسمی و مهم محسوب میکنم. اما ته مغزم، عید بوی محو دوری دارد از بخار دیسهای طرح گل و مرغ که سالی یک بار از کمد ها در می آمدند
و روی میزها چیده میشدند. ما خیره به زرق و برق لباسهای اندی و کورس هر چه میخواندند را سر ضرب حفظ میکردیم و وقت ویالن سفید مرتضوی که نمیدانم چرا حتمن توی کوه برایمان میزد از نیاز بزرگترها به سکوت مان شکنجه میشدیم. هایده هنوز داشت میانسال میشد و فروهر از مرز رد شده بود و کداممان بهتر بلد بود با دل ای دل برقصد؟ و ''حیف اگر گوگوش بود که در همه را تخته میکرد''. عید ته ذهن من همینهاست. کمی خاطرات پیک شادی و پیک نوروزی اذیتم میکنند.
این جشن پنجاه سالگی همسایه را هم شاید بروم جهت عرض تبریک و بیشتر البته جهت عرض ایول!
شبخیز را هم سالهاست که ندیده ام. گویا همراه و همانند همه بینندگانش پیر شده

1 comment:

Nazanin Om said...

کله ی سحر عیدی داشتم اینو تو کتابخونه ی ملی میخوندم همینجوری یه لبخند خوبی هم رو صورتم بیشتر و بیشتر میشد.‏
صبح که میومدم تهران همینطوری بود که توصیف کردی و همه چیز شبیه عید بود،شهرداری لاله و بنفشه کاشته بود و پروانه های فلزی تو پارک کنار پل سید خندان وصل کرده بودن که هر روز بهشون لبخند میزنم و یک چشمک ریزی که فقط خودم و پروانه ها متوجهش بشیم.‏
گمونم در کل میخواستم بگم مرسی که سر صبح پر از درسم اینجوری لبخند زدم.