یکی دو روز اخیر تلخ بودم. حالا مال هوای ابري ماه مارس اینجاست که باید فروردین من می بوده، یا یاد آفتاب مايل اسفندماه تهران، یا برای سبزه ها و بيدمشکهاي گلفروشی آقای نصیری و رسم پیاده روی روز قبل از آغاز بهار با مادرم وقتی گیلان خود بهشت است... از سر هر چه بود تلخ بودم که به بچه نه ماهه ام گفتم برود خودش سر خودش را گرم کند! و صدایم را هم سر مرد بلند کردم.
صبح امروز دیدم نه. اینکه من نیستم... اينکه رسم و راه من نیست آن هم وقتی بهار از جاده می رسد و بارانهای گهگاه و گرگ و میش آسمان و رنگين کمان، گواهش.
صبح زود ، بدون کلامی، بچه را در لباس مخمل خوابش به خودم فشردم. نوک بینی صورتی رنگش را بوسیدم، ذوق کرد. گونه مرد را نوازش کردم و گره ابرویش باز شد که "قهر نیستیم". از خانه زدم بیرون. اول رفتم به شیرینی فروشی خیابان سی و چهار که انگار دنج ترین و قدیمی ترین و امن ترین ساختمان شهر است بسکه از آن بوی زندگی می آید: عطر نان تازه، وانیل، تخم آفتاب گردان، قهوه... خانم مونقره ای نانوا پرسید: امروز بدون بچه آمدی؟ گفتم بله، مرخصی ام.
می شد قهوه ام را در خانه بنوشم، اما دلم میخواست امروز یک نفر دیگر برایم قهوه دم کرده باشد. بعد چند نان تازه برای هر سه نفرمان خریدم، لثه های بی دندان بچه و ذائقه مرد را هم از یاد نبردم. عطر نانها در اين صبح بارانی انگار دلپذيرترين نوید بود برای "هنوز زنده بودن". به آقای مسنی که در را برایم نگه داشت، گشادترين لبخندی که سراغ داشتم زدم، پاسخ داد: صبح متعالی.
در راه، پشت بخار قهوه به برگهای نورس نگاه کردم، به چمنهای تازه رسته خیس، به شکوفه ها.
آرایشگاه باز بود. خوشرو بودند همه هر چند که عید آنها نبود و کسی نمی دانست حال و هوای نوروز چیست. وقتی خانم آرایشگر سرم را ماساژ می داد، به آراسته بودن زنانه فکر میکردم که هر سال این وقت در ایران رونقی چند برابر دارد. کار موهایم که تمام شد، خانم مسنی از بین مشتریها از مدلشان تعریف کرد، بهانه شد که بلند بخندم. سبک بود دلم.
توی راه برگشت، به این فکر میکردم که من در هر سرزمینی که بودم، چه تنها و چه در جمع، همیشه توانسته ام حال خودم را بهتر کنم. خواه با کوتاه کردن مو یا خریدن بستني. خواه با امتحان کردن کفش یا کاشتن نهالی کوچک. حتی با حرف زدن با رواندرمانگر. هر چه و هر وسیله که اقتضای زمانش بود. این توانايي از کجا آمده نمی دانم. صرفا مطمئنم کسی به من نگفته بود چگونه و چه زماني برو و فلان کار را کن که حال خودت را خوب کنی. اما از هر کجا که به من رسیده، باعث شده من آغاز هر فصل را پاس بدارم، بهار که جای خود. گیرم که پدربزرگم را حول و حوش همین روزها از دست دادم و دریغ اينکه بالای سرش نبودم. گیرم که روزگار مدیدی است از بهارها و ناهارهاي دستجمعی عید ايران دورم. گیرم که بارها شده تحویل سال و سیزده بدر را تنهایی و در خلوت اما به تمامی صرفا برای خودم و هوای خانه ام برپا کردم.
امسال برای دخترکم اولین هفت سین عمرش را می چینم به این نیت که هرجایی زندگی کرد، عید مادرش را از خاطر نبرد و به این قصد که زیر هر آسمانی زیست و روزگارش هر سمتی که چرخید، مثل مادرش بلد باشد خودش حال خودش را بهتر کند. یاد بگیرد دست نوازشش اول روی سر خودش باشد که مهربانی با خویشتن، سرآغاز دوست گرفتن زندگی است.
@November25th
7 comments:
وای سار! عاشقتم. تونستی یه سر به منم بزن. هنوز ملافه هام و می شورم. خونه مم تمیزه :) راستی قدم نورسیده تم مبارک. روی ماه ندیده ش و می بوسم.
من واقعا فکر کردم که ارزن کی می تونه باشه .... و یادم نیومد که نیومد
ارزن در پلاس بود و در فُغانس :)
وای یه لحظه دیشب لامپي در کله ام ترکیده بودا ولی گفتم عمرا، این اون فرفری نمیتونه باشه بابا....از اينورا خانم؟ ما خیلی جویای احوال بودیم. البته که دیگه در پلاس نیستیم ولی کلا ارادتمنديم
لامپ صد واتت و قربون! :) من همیشه خبراتون و از طریق نیلک می گیرم و خوشحالم که اقلا اینجا هست. پاشو جمع کن بیا با ململت بابا. دلم بچه کوچیک خواست به هم بمالم :)
لطف داشتی همیشه. جدی یه کم بگذره از از این خستگی مزمن بیام بیرون حتما
خواهم آمد ،تو اگر اومدی سمت بیا بهم سر بزن. اتفاقا اینو خیلی اهل چلوندن و بغل بار آوردم که هي فشار بدی بچلوني جیک نزنه..
الهی بگردمش ... من ماه پیش رفتم پیش خواهرکم استرالیا و بچه ش ده ماهه بود. روزی که اومدیم، انگار یه پتک خورده بود توی سرم. نه می تونستم گریه کنم، نه حرف می زدم. لال شده بودم. انگار بعد هشت سال همه چیز یادم رفته بود. یادم رفته بود چقدر جدایی از خونواده سخته. و حالا هر وقت فیلمی برام می فرسته، قلبم فشرده می شه چون نمی تونم لمسش کنم. حتما میام.
Post a Comment