سال پیش سر سفره نوروز، در دلم گفتم کاش بهار دیگر جنینی که در دلم می بالد در آغوشم باشد، پروژه فرساینده خانه به سرانجام رسیده باشد، زیر سقفم آرام گرفته باشم. بعد سال آغاز شد و چنان روی دور تند گذشت که هنوز گیجم.
غافگیر شدم وقتی صدای سرنا آمد. حتی پای سفره نبودیم چه برسد به نیت کردن. بیرون برف می بارید. داشتم با بچه سر و کله میزدم که آرام بگیرد لحظه ای و بيدمشکهاي سفره را به حال خودشان بگذارد. دوربین باطری تمام میکرد و هنوز یک عکس سه نفره که تار و محو و کج نباشد نداشتیم حتي هنوز کنج "عکس خور" خانه را پیدا نکرده بوديم.
دیرتر جلوی صفحه موبایل عید دیدنی کردم، بچه نگاه میکرد، برایش بوسه می فرستادند به نوبت. خانه مادربزرگم دوباره زنده و شلوغ بود گیرم آدمها به جوانی گذشته نبودند و کودکی نمانده بود که بین اتاقها بدود.
سالهای زندگی در دیاری دیگر، به من صبوری آموخت. در لحظه بودن، در حال زندگی کردن، غم را فرو بلعیدن و انباشتن تا وقت تکاندن و شستنش. یک دوستی به من گفته بود خوش به حالت، تو همیشه لبخندت سر جایش است. فکر کنم جدای صفحات اینترنت که مستمر از بهترین حال آدم خبر می دهند و از اوقات تلخ و سرد زندگی ها تصویر ندارند، لبخند عین یک ویترین پر زرق و برق ،دیگران را به این نتیجه می رساند که همه چیز همواره عالی و در اوج و بی خلل است. فکر عبث.
من نمی توانم شکوه و شکايت کنم از دوری، وقتی خودم فرزند آن خانواده ام که همواره منتظر و چشم به راهند. من نمی توانم همواره از خودم، حالم، آزردگی، دلتنگی و دلخوریهایم بگويم وقتی در جهان غمهاي فراگیری هست از آدمهای زنده سوخته در کشتی، در برج، در هواپیما، در پایتختهای سقوط کرده.
من صرفا در جهان شخصی خودم "هستم" و احوالم برای تنی چند مهم است. پس زندگی را به هر ترفندي تاب می آورم. گاهی به سبزه ای نورس دل می بندم. گاهی به آفتاب، چند ماه هم هست که گردن کودکم را بو میکنم و دلم از دوست داشتنش می لرزد. گاهی شیرینی می پزم. موهای مرد را کوتاه میکنم. به دوربین تلفنم خیره می مانم و حرف میزنم از روز و شبم. در کنار تمام اینها، همچنان که لبخند هست، هر غم "آبی و خاکستری و سیاهی" را می بلعم. انگار به عمق چاهی ژرف. بعد، هر از چندی، صبحی خلوت یا نیمه شبی ساکت، حتي بدون حس بیچارگی و دلسوزی برای خودم، گریه میکنم. طولانی. اندوه انباشته و فروخورده، چون مذابی روان می شود. تهی می شوم. روحم جا باز میکند. خواب میروم یا برميخيزم به ادامه روز. این ترفند من است برای ادامه دادن و برخاستن و لبخند زدن.
روزی که وقتش برسد، به دخترم خواهم گفت از گریستن نهراسد، خجالت نکشد. نترسد. ابزار گریستن به همان کارآمدی لبخند است در نژاد انسان. فقط باید بداند کدام را بیشتر و کدام را کمتر استفاده کند. کدام را در عمقی بیشتر نگه دارد که با ترحم، دلمردگی و تلخی و حس ترسناک راه به جایی نداشتن اشتباه نگیردشان.
در اولین شب از سال جدید خورشیدی، یک عکس از بین دهها، همانی بود که بايد. هر سه نفرمان نشسته نزدیک به شمعهای روشن، حواسمان به بيدمشکهاست، بی حواس می خندیم. وقتی عکس را دیدم، فکر کردم اینهمه سال پای هفت سین ها چه آرزوهای مختلفی داشته ام. به ندرت اما تصوير تحققشان را دیده ام. خیلی به ندرت. و این عکس را باید در اولین فرصت قاب کنم.
غافگیر شدم وقتی صدای سرنا آمد. حتی پای سفره نبودیم چه برسد به نیت کردن. بیرون برف می بارید. داشتم با بچه سر و کله میزدم که آرام بگیرد لحظه ای و بيدمشکهاي سفره را به حال خودشان بگذارد. دوربین باطری تمام میکرد و هنوز یک عکس سه نفره که تار و محو و کج نباشد نداشتیم حتي هنوز کنج "عکس خور" خانه را پیدا نکرده بوديم.
دیرتر جلوی صفحه موبایل عید دیدنی کردم، بچه نگاه میکرد، برایش بوسه می فرستادند به نوبت. خانه مادربزرگم دوباره زنده و شلوغ بود گیرم آدمها به جوانی گذشته نبودند و کودکی نمانده بود که بین اتاقها بدود.
سالهای زندگی در دیاری دیگر، به من صبوری آموخت. در لحظه بودن، در حال زندگی کردن، غم را فرو بلعیدن و انباشتن تا وقت تکاندن و شستنش. یک دوستی به من گفته بود خوش به حالت، تو همیشه لبخندت سر جایش است. فکر کنم جدای صفحات اینترنت که مستمر از بهترین حال آدم خبر می دهند و از اوقات تلخ و سرد زندگی ها تصویر ندارند، لبخند عین یک ویترین پر زرق و برق ،دیگران را به این نتیجه می رساند که همه چیز همواره عالی و در اوج و بی خلل است. فکر عبث.
من نمی توانم شکوه و شکايت کنم از دوری، وقتی خودم فرزند آن خانواده ام که همواره منتظر و چشم به راهند. من نمی توانم همواره از خودم، حالم، آزردگی، دلتنگی و دلخوریهایم بگويم وقتی در جهان غمهاي فراگیری هست از آدمهای زنده سوخته در کشتی، در برج، در هواپیما، در پایتختهای سقوط کرده.
من صرفا در جهان شخصی خودم "هستم" و احوالم برای تنی چند مهم است. پس زندگی را به هر ترفندي تاب می آورم. گاهی به سبزه ای نورس دل می بندم. گاهی به آفتاب، چند ماه هم هست که گردن کودکم را بو میکنم و دلم از دوست داشتنش می لرزد. گاهی شیرینی می پزم. موهای مرد را کوتاه میکنم. به دوربین تلفنم خیره می مانم و حرف میزنم از روز و شبم. در کنار تمام اینها، همچنان که لبخند هست، هر غم "آبی و خاکستری و سیاهی" را می بلعم. انگار به عمق چاهی ژرف. بعد، هر از چندی، صبحی خلوت یا نیمه شبی ساکت، حتي بدون حس بیچارگی و دلسوزی برای خودم، گریه میکنم. طولانی. اندوه انباشته و فروخورده، چون مذابی روان می شود. تهی می شوم. روحم جا باز میکند. خواب میروم یا برميخيزم به ادامه روز. این ترفند من است برای ادامه دادن و برخاستن و لبخند زدن.
روزی که وقتش برسد، به دخترم خواهم گفت از گریستن نهراسد، خجالت نکشد. نترسد. ابزار گریستن به همان کارآمدی لبخند است در نژاد انسان. فقط باید بداند کدام را بیشتر و کدام را کمتر استفاده کند. کدام را در عمقی بیشتر نگه دارد که با ترحم، دلمردگی و تلخی و حس ترسناک راه به جایی نداشتن اشتباه نگیردشان.
در اولین شب از سال جدید خورشیدی، یک عکس از بین دهها، همانی بود که بايد. هر سه نفرمان نشسته نزدیک به شمعهای روشن، حواسمان به بيدمشکهاست، بی حواس می خندیم. وقتی عکس را دیدم، فکر کردم اینهمه سال پای هفت سین ها چه آرزوهای مختلفی داشته ام. به ندرت اما تصوير تحققشان را دیده ام. خیلی به ندرت. و این عکس را باید در اولین فرصت قاب کنم.
No comments:
Post a Comment