در انگلیسی برای "دلتنگ شدن شديد برای موطن/خانه" واژه هست: Homesick، معادل آلمانی اش میشود: Heimweh. ولی برای صورت معکوس این دلتنگی واژه خاصی نیست در حالیکه در آلمانی برای آن هم واژه داریم: Fernweh، به معنای "دلتنگی برای جایی دور که شاید حتي نمی دانیم کجاست، میل شدید به رفتن. در فارسي می شود همان "جاده اسم منو فریاد میزنه". من بعد از اینکه زبان آلمانی خواندم تازه فهمیدم آن همه سالهای نوجوانی و جوانی، بیقراری هایم اسم داشته.
باز هم خواب دیدم دوباره دارم از این مهاجرت دومم هم مهاجرت می کنم. این خواب هر بار به شکلی تکرار می شود. این بار تنها همراهانم، مرد و کودکم بودند. در خواب داشتیم از همه چیز خداحافظی میکردیم. از گلهای توی باغ تا کتابها، همسایه ها، حتی از سریال پایتخت که این شبها تماشا میکردم. جایی در خواب روبروی خودم نشسته بودم و به خودم ميگفتم تو را چه میشود آخر؟ کجا می روی باز؟ دیگر کم مانده از این کهکشان بروی بیرون...!
بیدار که شدم دیدم انگار زخم کهنه این دل کندن و بریدن، باز سر باز کرده.
من در ابتدای مهاجرتم آنقدر ذهن و دستم مشغول بود که دلتنگی خاصی نداشتم. کلی کار داشتم برای تنهایی ساختن یک زندگی جدید و این آنقدر وقتگیر بود که خيلي راحت دوری را پذیرفته بودم. زود عادت کرده بودم که من یک روال زندگی جدیدی دارم که حالا با وب کم و اسکايپ و ایمیل و تلفن، به زادگاهم وصلش میکنم تا سفر کوتاه بعدی و فرصت دیدار.
گذشت تا روزی که برای اولین بار، حس کردم آدمهای دیگر هم دارند زندگیشان را میکنند و جای من خالی نیست. این برایم شوک بزرگی بود. از دور به جای خودم.نگاه میکردم که انگار خالی بودنش عادی شده بود. بهانه، جشن ازدواج یکی از نزديکان بود که ديگر حتی به من خبرش را هم نداده بود چه برسد به دعوت. دیدم زندگی بدون من، همانند پیش جریان داشت، بدون خلل. این من بودم که دور شده و پذیرفته شده دوری اش. من بودم که خیلی وقتها نبودنش توی ذوق نمی زند ديگر. بعد تک تک مناسبتها آمدند و رفتند. عیدها، جشن ها، بیماری ها، سالروز تولدها، به دنیا آمدن ها، از دنیا رفتن ها،... من فقط افعال را به شکل ماضی می شنیدم با تاخیر. با تاخیر احساسم را به واقعه بروز میدادم. دیگر حالم خوب نبود.
اولش زیاد گریه کردم. کمی طول کشید تا اين واقعیت را باور کنم، بپذیرم، و به آن خو کنم. بعد، خیلی جدی تلاش کردم لباس قربانی نیازمند به دلسوزی نپوشم.
تلاش کردم وقت دورهمي ها، شادی ها، جشن ازدواج و تولدشان، اینجا سرم گرم باشد. حتی با جمعی جشن بگیرم من هم. وقت غم و فقدان هم رسید. بار اول، دوري کشنده بود. بعدتر یاد گرفته بودم که شمع روشن کنم، حلوا بپزم و سوگواری کنم پا به پایشان گیرم با اختلاف ساعت.
اینجوری ما؛ هر دو سوی ماجرای مهاجرت، یاد گرفتیم که همزمان در دو دنیای مختلف باز کنار هم باشیم، دور ولی با هم زندگی کنیم.
اینها اصلا آسان نیست. من زیاد تمرین کردم و با آزمون و خطا زندگی عادی در مهاجرت را به خودم آموختم. زندگی عادی از این منظر که حرف مشترک داشته باشم با آدمهای خانه و نزدیکان در وطنم. که مکالماتمان جایی قطع نشود، مناسبات از یاد نرود، آئینهای مشترک انجام شوند کماکان. و البته که همه چیز عادی هم لزوما عادت انسان نمی شود وگرنه خواب خداحافظی های دوباره و وداعهاي سخت، از کجا می آید؟
به دلیلی عزیز، خیلی دوست داشتم ایران باشم امروز. میسر نیست. امروزم نیازمند مداوا و التیام است. باید عصری حتما بروم نان تازه بخرم. قهوه دم کنم. به گلهای ماه آوریل باغ برسم. برای بچه شام بپزم. آویز برای حوله بخرم، شاید یک گلدان نو. دل آدم به این چیزها خوش نباشد به چه خوش باشد؟
1 comment:
حس همدردی
Post a Comment