4/13/2018

A time to dance, a time to die

شهر استغاسبورگ در فرانسه؛ که از دید من یکی از زیباترین شهرهای جهان است، منطقه ای دارد به نام "فرانسه کوچک"، مملو از کافه های دنج، مينياتورهاي بصری، خانه های رنگی کنار هم با انعکاس چراغهايشان در رودخانه جاری میان شهر. اما اینها تنها توصیف برای این منطقه نیست.
صدها سال پیش، از خانه ای در همان حوالی، خانم تروفیا می آید بیرون و بی مقدمه، درسکوت و بی وقفه شروع به رقصیدن میکند. ساعتها می رقصد و مردم می ایستند به تماشا. سپس چند نفر دیگر به او می پیوندند. چندین روز رقص و پایکوبی مدام، توجه باقی مردم شهر را جلب می کند و هر ساعت از شبانه روز به تعداد رقصندگان اضافه میشود، به سرعت در میدان اصلی شهر، گروه بزرگی از مردم در سکوت در حال پایکوبی شبانه روزي هستند تا جاییکه شهردار دست به دامن پزشکان و خادمان کلیسا میشود. توصیه میکنند که برای خاتمه دادن به ماجرا گروهی خنیاگر برای همراهی مردم دعوت شوند تا جریان رقص گروهی با اتمام موسیقی ختم به خیر شود، حتی برایشان یک سن بزرگ تعبیه می کنند با فرض اینکه جنون رقص صرفا با رقص بیشتر درمان خواهد شد. ایده ای که در عمل، نتیجه عکس می دهد و هر هفته چندین نفر از رقصندگان بخاطر گرما، حمله قلبی و ضعف مفرط می ميرند. تعداد مردگان فراگیر می شود. نامش را می گذارند "طاعون رقص". بزرگان شهر آشفته می شوند. دیگر برای رقصندگان مجازات تعیین میکنند، مردم گرمازده رقصان تا پای جان را به کنار رودخانه می رانند، دستگیرشان می کنند، افاقه نميکند. چند ماه میگذرد تا جنون رقص با مرگ آخرین رقصنده پایان میگیرد.
داستان آنقدر بار دراماتیک دارد که افسانه می نماید درحالیکه مدارک کلاسه شده متعددی دلالت بر وقوعش دارند. نقاشی ها و طراحی های بسیاری هم از این اتفاق موجودند. اغلب، افراد رقصانی را به تصویر کشیده اند با چهره هایی جدی و  مغموم. حس غریبی دارد دیدنشان.
تا امروز تئوری های زیادی برای یافتن دلیل واقعی این اتفاق طرح شده. دلایل متعدد پزشکی، روانشناسی، حتی گمان رفته که ویروسی ناشناخته سبب این پدیده بوده. دلیل واقعی اش هم لابد یکی از همينهاست.
اما فراتر از همه دلایل، این داستان مرا یاد خودمان می اندازد. یاد خون و خوی ایراني که واميداردمان در همه حال برقصیم. از اوج سالهای جنگ تا سیاه ترین روزهای تحریم ما مردمی هستیم که رقصیده ایم پا به پای زندگی. در کنار همه ناکاميها، به هر بهانه ای، از جشن تولد همشاگردی و عقدکنان رفيقمان گرفته تا شب صعود به جام جهانی. حتی گاه سوگ و فقدان هم می رقصیم که از دید من نواختن دمامه نزد جنوبیها، همان تجمع شان، حرکات هماهنگ دستها و پاها به وقت غم، حتی آیین چرخاندن علم، خودش نوعي رقص است. رقصي غمگين.
همانجور که مقاومت سالیان و سپس قیام سياهپوستان علیه برده داری منحصر به سخنرانیها، تظاهرات و سلاح گرم و سرد نبوده که بخش عمده ای از آن مرهون رقص های دستجمعی است. ما هم رقصیده ایم. از سالیان دور. بی وقفه. گیرم شهردارمان را بخاطر تماشای رقص دخترکان شهر از کار برکنار کنند. گیرم طبق معمول: بریزند و بگیرند و ببرند. ما مانده ایم و رقصان طاقت آورده ایم. کاش باران پربرکتی ببارد، عطش بعدش را بشوید. کاش نسیم خنکی بوزد، در خنکايش بیاساييم. کاش از فرط رقصیدن نمیريم.




1 comment:

Unknown said...

شبیه فیلم دلم می خواد ه این داستان