8/10/2019

رفته بودم. رفتم که بانگ هستی خود باشم یا... That ten years challenge ...

امروز شد ده سال. ده سال پیش افتاده بود به دوشنبه ای خاکستری. با کلافی ناگشودنی از فکر و خاطره و رویای برباد و کور سوی امید، با خلاصه زندگی در دو چمدان و سنگین‌ترین قلب دنیا، خانه پدری را ترک کردم و همینجا از خودم برای خودم نوشتم که معنی این ترک چیست.
ده سال گذشته را من پوست انداختم. در پوست نو قد کشیدم. به کلام آسان است. چه ها که گذشت.‌..

آن روز که بلیط یک‌طرفه داشتم و سوار هواپیما میشدم، تقریبا در این دنیا هیچ دستاورد خاصی نداشتم که همان کوههایی هم که ازشان بالا رفته بودم، با خاک یکی بود.می دانم که دلم میخواست زندگی کنم، جایی که جریان هوا باشد، سینه ام آنقدر سنگین و خوابهایم آنقدر آشفته نباشد. دلم میخواست آنچه خراب کرده بودم را ببرم از آن اول اول، بسازم از نخستین چینه. آنقدر رنج بکشم و بسازم تا برسم به جایی، سقفی، امنیتی، شاید لبخندی... به همه اینها شوق داشتم.

امروز بعد ده سال، حتی آنچه که فکر میکردم در آن روزگار بر باد رفته، مایه فخر من است. حتی سالهای تحصیلم در ایران که آن زمان برایم صرفا تبدیل شده بود به اتلاف وقت، به یاری ام آمد، وقتی ازشان یاد میکنم، به من گوش می دهند، تائیدم میکنند، اسمش را گذاشته اند سابقه، تجربه. صرفا بر باد دادن عمر نبود پس...جایی به کارم آمد....

خاکستری که برخاستم از آن، امروز یاری ام کرده که پناه کودک نوزبان نوپایم باشم؛ دیوار محکمش، صخره امنش. همین امروز، تاریک‌روشن صبح بود که خودش را انداخت در آغوشم. گویا از کابوسی ترسیده بود. بغلش کردم. گفت: "ماما هست، مواظبه... " چه به خودم بالیدم. 
ده سال پیش در چنین روزی وارد اتاقک دانشجویی ام شدم. یادم هست که بوی رنگ تازه می آمد. جز الوارهایی که قرار بود میز و تخت بشوند، هیچ چیز دیگری آنجا نبود. بعدها، به اتاقها، استودیوها، آپارتمانهای دیگری نقل‌مکان کردم. به هر جا رفتم گلدان و شمع و رنگ و رومیزی با خودم بردم. من از عاریه زیستن متنفرم. بسیاری وقتهایش تنها غذا می خورده ام ولی با خود و برای خودم لیوان زیبایی گذاشته ام، گلی کنار میزم، شمع معطری روی طاقچه، چیزی که مرا به زندگی و زندگی را به من وصل کند، حتی به روزگاری که عکس هیچ بشقابی در جایی منتشر نمی شد و کتاب کنار لیوان قهوه نشانه‌شناسی خاصی نداشت. من واقعا زندگی را دوست دارم حتی همه وقتهایی که با من دوست نبوده.

الان که اینها را می نویسم، تراسمان را شسته ام. گلهای ماه آگوست درآمده اند. نوبت سوم غنچه زدن رزهای باغچه است، انجیر جوان باغ در حال بار دادن است، بوی سوپ می آید، شب مهمان داریم. بچه خوابیده.  هفته دیگر می رود کودکستان... باورش چه سخت است که اینها جملات من باشد... منی که ده سال پیش در چنین روزی از یک سو به بادبادک رویا وصل بودم و از سویی دیگر به سنگ خوابهای آشفته، و سوار هواپیمایی شدم که واقعا نمی دانستم وقتی ازش پیاده بشوم، چه خواهد شد.

مهاجرت کردن یا مهاجرت نکردن توصیه من به هیچکسی نیست. سرنوشت و سرگذشت هر کسی بهترین دلیل و راهنماست برای هر قدمی که آدمی برمی دارد یا از آن حذر می کند. هیچ نسخه خوبی برای دیگری کار نمی کند. هیچ تجربه بدی، برای دیگری به همان شکل تکرار نخواهد شد.

برای من؛ شخص من، مهاجرت ده ساله ام یکی از درست‌ترین تصمیمهای زندگی ام بود. بماند که پوستم کنده شد و تا پای جان برایش ایستادگی کردم.
روزی رسید که بالاخره بگویم : بانگ هستی خویشم. بهایش را هم روزانه و شبانه پرداخته ام و می پردازم. با دلتنگی و دوری. 
شد ده سال تمام.





3 comments:

مهسا said...

سربلند باشي
لا مهر

مهسا said...

با مهر

Saeed Shojaei said...

چقدر زیبا بود، تمام تجربه ها و شکست ها جلوی چشمم زنده شد و بهترین جمله رو درباره ی مهاجرت کردن یا نکردن شنیدم.. سپاس از اینکه می نویسید یادم باشد شمع معطر بخرم