احتمال می دهم شروع بزرگسالی ام در لحظه ای اتفاق افتاده که با دو چشم گرد درشت در یک صورت لاغر به بالای سرم نگاه می کردم وسط هال نیمه تاریک و پدرم که داشت به من می خندید " وقتی برق بره تلفن کار می کنه هنوز، تلفن به برق ربطی نداره که"
دم غروب برق رفته بود و من تا قبلش فکر می کردم برق اگر نداریم تلفن هم نداریم... پنج ساله بودم و همه سیم های جهان به نظرم یا برق داشتند یا نداشتند. درست سر بزنگاه دانستن. لحظه مواجهه با این قرارداد که هر پیشامدی به یک دلیل بخصوصی گره خورده که لزوما با منطق و دانش و انتظار و تجربه های من جور نیست. شروع بزرگسالی، لحظه مواجهه با منطقی بود که "آنجا" بوده و هست و صرفا چون هست ته تهش باید که بپذیری. حالا چه سوال کنی و کلنجار بروی و شکلک دربیاوری، چه هیچ نکنی.
دم غروب برق رفته بود و من تا قبلش فکر می کردم برق اگر نداریم تلفن هم نداریم... پنج ساله بودم و همه سیم های جهان به نظرم یا برق داشتند یا نداشتند. درست سر بزنگاه دانستن. لحظه مواجهه با این قرارداد که هر پیشامدی به یک دلیل بخصوصی گره خورده که لزوما با منطق و دانش و انتظار و تجربه های من جور نیست. شروع بزرگسالی، لحظه مواجهه با منطقی بود که "آنجا" بوده و هست و صرفا چون هست ته تهش باید که بپذیری. حالا چه سوال کنی و کلنجار بروی و شکلک دربیاوری، چه هیچ نکنی.
No comments:
Post a Comment