1/26/2014

هر چی باید همه تک تک بکشن ما کشیدیم که ...

دختری که آمد و خیلی تند روی اولین صندلی خالی کنار پنجره قطار نشست، نارنجی پوشیده بود و موهایش کمی جعد داشت. یک شال گردن سرخ بلند دور گردنش بود و کلاه سرخش را دست گرفته بود. لابد بقیه هم مثل من دیدند که صاحب یک جفت چشم خیلی درشت خیلی غمگین بود که توی کاسه دو دو می زد. 
می توانستم بگویم که حواسش خیلی پرت بود. یک کوله پشتی گنده سیاه داشت با یک کیف کوچکتر قهوه ای. همزمان با کپه کردن اینها واقعا سعی می کرد که "از عدم استقرار مستحکم" شان جلوگیری کند. بعدتر شالش را باز کرد. و آرام گرفت.
یک ساعت و خرده ای بعد، تلفن جلد آبی اش زنگ خورد. صدای حرف زدنش را نمی شد که بشنوی. آرام و نرم و رو به پنجره حرف می زد. کمی اما که گذشت؛  وسطهای حرفش با آن آدم پشت خط صدایش دو رگه شد.صدایش توی راهرو قطار پیچید " نه ... چون این در مورد منه. چون من هر چیزی که خیلی دوست داشته باشم یا بخوام که خیلی دوست داشته باشم از دست می دم. برای همیشه. همیشه دارم برای همیشه از دست می دم "
"برای همیشه" را  که داشت می گفت صدایش شکست. سرش را برد یک طرفی که از سوی دیگر دیده نمی شد. یادم افتاد که من یک بار گفته بودم "دیگه برای همیشه" ... و مادرم گفته بود نگو این را.برای همیشه عبارت بسیار دردناکی است. نبند ته یک عبارت را اینجور...غمگین می کنی آدم را... 
حواسم ماند.

دختر را نمی دیدم پشت صندلی ها. اما همچنان سهمگینی آن جمله اش انگار نشسته بود روی ریه مسافرهای قطار. پشت پنجره برف بود. اینسوی پنجره هوای سنگین. 
فقط کمی بعدتر،  لحظه ای بود که دیگر من هیچ مکالمه ای نمی شنیدم به هیچ زبان دیگری. چون انگار در همان لحظه کسی دکمه ای را توی مغزم فشار داده بود و فقط هایده آن دور و بر بود که داشت می گفت " بسکه ما دنبال زندگی دویدیم، بریدیم که ... تا میخواستیم لب معشوقُ ببوسیم پریدیم که ...

  

2 comments:

Unknown said...

خیلی عالی ...

افرا said...

یک زمانی همین قدر صریح میگفتم" دیگه برای همیشه"... ولی واقعا نمی دونم کی و از کجا شروع شد رها کردی این سماجت و صراحت.. شاید وقتی دیدم زندگی سخت تر از من ادامه داره.. برای همیشه