ری نا پرسید ایران هم مثل اندونزی ماه رمضان دارد نه؟ گفتم دارد. از حجاب پرسید. از دخترها و پسرها . لباس ها. غذاها . باورش نمیشد چیزی به اسم اجبار در زندگی شخصی آدمها وجود داشته باشد. تند تند پلک میزد که چطور به یکی بگویند دست دوستت را نمیتوانی بگیری در خیابان اما دست همسرت را میتوانی؟ قانون بگوید حتما باید ازدواج کنی وگرنه نمیتوانی با یکی همخانه بشوی خیلی آشکارا و عادی؟ چطور به یکی میشود گفت قرمز نپوش؟ یا که سرت را مجبوری با یک چیزی بپوشانی؟
گفتم چطورش را نمیدانم اما میشود. پیش میآید که آدمها در ایران به دنیا بیایند به هر حال.
غروب بود. سیگار پیچیده بود برای خودش. موهایش خیلی قشنگ بود. سیاه و لخت و بلند. من فاصله گرفتم . دود سیگار را دوست ندارم حتا وقتی روی زمین چمن نشسته باشم و نسیم مرطوب بیاید. دو تا دختر پشت سرم لباس هایشان را کنده بودند و آخرین زور ممکن را میزدند که در سوسوهای آخر خورشید رنگ بگیرند.
ری نا پرسید : غمگین بشوی چی کار میکنی؟ گفتم راه میروم. راه میروم تا هر جا که شد. و بعدش بستنی میخرم. و راه رفته را بر میگردم. گفت یعنی هر بار که غمگین باشی راه و بستنی ؟ گفتم هر بار که غمگین باشم راه و بستنی ..
1 comment:
Post a Comment