یک نیمروز جمعه را تصور کن که دلخوشیهای خودش را داشته باشد : سینی نان جو، سبزی خیارهای تر ، لیوانهای یخ ، نعناع و ته مانده الکل که زبانت را بسوزاند و موسیقی سیالی از یک جای دور . من بودم و دلخوشیهای یک نیمروز جمعه و چرا اصلن حساب کردم بیست و یک روز مانده به ترک این سقف؟ گلویم گرفت . فکرم را اما اینجور بلند گفتم که " عجیب است ها ! بالاخره گذاشتند بروم توی یک دانشگاه پانصد ساله که بیشتر شبیه کاخ- موزه ارمیتاژ است درس بخوانم . نه ؟ " . خیره نگاهم میکرد . چروکهای ریز کنار چشمش چه مهربان و صدایش اما لرزید : یک روز اگر فرزندی داشتی ، می فهمی چهل شب پشت هم بی خوابی یعنی چه . می فهمی هر روز وهر شبش یعنی چه . قد کشیدن و بیمار شدن و مدرسه رفتنش ، امتحان ورودی دانشگاه و عاشق شدن و زخم خوردن و کار جستن و کامیابی و ناکامیهایش یعنی چه . همه آن افتادن ها و خیزیدن ها و بالیدنش . بعد بیست و چند سال می گذرد . آنوقت به آنچه گذشته نگاه نمی کنی که . تمام آنچه می بینی موجود قدبلندی است در اوج سلامت و زیبایی . موجودی که نمی خواهد ونمی تواند و برنمی تابد این همه کاستی خاک خودش را ، زمین خودش را و دزدیده می شود . بلعیده می شود از ما ؛ از همه مادرها و از همه پدرها ... . "
من فقط پلک می زدم . من حرف نمی زدم . او حرف می زد و مرا نمی دید دیگر انگار : " نگاه کن . به این روزها و این آدمها . به دوستانت . به نیاز ، لاله ، اشکان ، آزاده ... چه کسی ضرر می دهد و چه کسی سود می برد از داشتنشان و یا نداشتنشان ؟ هر سرزمینی آنچه از ما می برد و می خواهد ، جانها و نیروهای نو است . درسخوانده و باسواد و آماده . که کار کنند و بیاموزند و بسازند و بارور کنند و بارور شوند و جلوی برتری رشد شصت ساله های دنیا را در برابر پنج ساله های همان دنیا بگیرند . حالا نهایت آرزوی تو و دوستانت مگر چیست ؟ غیر اینست که دانشگاهتان زیبا باشد و سالن ورزش و لابراتوار مجهز داشته باشد ؟ غیر اینست که لباس رنگی بپوشید و موهایتان را بریزید روی شانه ؟ غیر اینست که رقصیدن توی خیابان برایتان عیب نباشد و دوست گرفتن و رفتن به جشن ترس نداشته باشد ؟ چه می خواهید مگر ؟ نهایت توقعتان اینست و آنچه در ازایش می دهید نیروست و عمرست و آدمهای پشت سر است و تمام گذشته ایست که صرف بلوغ و افت و خیزی شد که برسید به اینجا . شما را از ما می بلعند به جرم آنچه اینجا نیست و یا حق ندارید داشته باشید . هر مرزی وقتی اشباع شد از انتخاب و داشتن شما ، با صدای بلند گفت برنده انقلاب ایران منم . ما رنج بالیدنتان را کشیدیم و هنگام به بار نشستنان اما از آن دیگریست . آن دیگری که نهایت آرزوهای معصومانه شما را از داشته های رایج و معمولش بر می آورد و در ازای اهدای آنچه که توی خاکمان نداریم ، شما را از ما می بلعد . از ما ؛ از همه مادرها و از همه پدرها ... ."
No comments:
Post a Comment